بیایین یه راه حل بدین
پسرم شدید وابسته منه شدید خیلییییی شدید
با هیچ کس نمیموند من یه دکتری جایی برم
با همسرم میمونه با مامانم هم به تازگی میمونه
سرکار میرم یه ده روزی هست پیش همسرم یا مامانم میمونه
می‌خوام بزارمش مهد چنان اسم مهد میاد جیغ و داد می نه پشیمون میشم
اونقدرررررررررررر بردم مهد با خودم تایم بازی بچه ها شعر و آهنگ و رقص هاسون تاب سرسره بازی کردناشونو دیدیم اصلا این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیس قبول نمیکنه
دو هفته پیش خیلی منطقی باهاش حرف زدم گفتم باید برم سرکار توهم مثل فلانی دختر خواهرم مهد می‌ره گفتم مثل اون برو منم مثل خاله جون برم سرکار قبول کرد که بره
دختر خواهرم چند ماه ازش بزرگتره دو ساله کامل مهد می‌ره خواهرمم شاغله
خلاصه رفتیم یه مهد خوب دیدیم باهم رفتیم داخل با دوستاش آشنا بشه گفت الا بلا نمیشینیم پاشو بریم خونه هر چی باهاش حرف زده بودم باد هوا بوده
میگم ای خدا چیکار کنم بنظرتون این بچه رو بفرستم مهد راهکار چی دارین؟چه جوری جدا میخواد بشه از من بخدا مغزم هنگ کرده

۹ پاسخ

کلاس مادر وکودک ببرش خیلی نتیجه خوبی میگیری

به همسرت بسپار باهاش وقت بگذرونه و باهاش بره مهد شما اصلا دخالت نکن اگر پدرش باهاش راه بیاد بیرون ببرش ساعتها از وابستگی به شما کم میشه

با بچه ی خواهرتون بنویسشون توی یک مهد
اگه اون نیست با بچه ای از فامیل یا همسایه که دوسش داره بنویس یه جا با هم برن

باید یه مدت باهاش بری تا عادت کنه بگو من همینجا میشینم تا بیای
من از تو دوربین نگات میکنم
پسر من ۱۵ روز طول کشید تا عادت کرد از سه سالگی بردم مهد

سلام گلم
اگه بهش قول یه هدیه بدی تا تشویق بشه چی؟ یه مدت هم خودت باهاش برو و کم کم دور شو تا عادت کنه البته که سخته انشالله زود عادت کنه

بخداامیرعلی هم همینجوری باشگاه میبرمش کلاهمونجاباهاش هستم یکسره منوصدامیزنه مطمئن بشه جایی نرفتم شباقبل ازخاب هرشب میگه صبح جایی نری هاجایی رفتی منم ببردستشویی نری ها

پسر من از الان میگه من پیش‌دبستانی نمی‌رم منم فکرم مشغوله ینی واقعا نمی‌خواد بره
از پارسال هرکاری کردیم که بره باشگاه یکم اوقاتش پر بشه ولی اصلا راضی نشد
میگه تو هم باید بیای بشینی پیش من

من دوماه پسرمو با گریه بردم مهد و آوردم...
خیلی سخت بود ولی عادت کرد...شمام ببری و رو حرفت وایسی گف نمیرم ب حرفش گوش ندی عادت میکنه

سلام منم همین جوریه پیش یک نوشتم درست چند ماه باهاش رفتم هیچ فایده نداشت .حالا قراره خیر سرم بره پیش دو چی کار کنم اینقدر نذر و نیاز کردم .حالا گفتم ببرمش مشاور

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد