سلام مامانا
پسر من ۱۹ ماهشه و ۱۱ کلمه بیشتر نمیگه ولی خب خداروشکر هوش خوبی داره اینو تو رفتار و کردارش متوجه میشم و اصلا بابتش ناراحت نیستم چون این درک رو دارم که بچه ها باهم‌ متفاوت هستن همینطور که میبینید با اعتماد بنفس این موضوع رو‌عنوان کردم دیشب ۲تا از دوستای همسرم با خانوماشون رو خونمون برای اولین بار دعوت کردم دست قضا بگیشون پسرش از پسر عزیز من یکماه بزرگ تر بود که از آرشا جان بیشتر کلمه میگفت داشتم میشنیدم که اون یکی دوست همسرم به مادر اون پسر جان میگفت ببین آرشا فرقش با پسرت یکماه ولی چقدر کم صحبت میکنه حالا با تمسخر انقدر برام‌جالب بود چطور بعضی آدما انقدر گستاخ هستن سر سفره طرف بشینن و ایراد هم‌بگیرن
بعد با همسرم در موردش صحبت میکردم امروز واقعا راست میگفت بعضی آدما به خاطر حقارت و بدبختی و تمام تروماهایی که از کودکی به دوش میکشن از آزار دیگران لذت میبرن و این باعث‌میشه رنجش خودشون از حقارتشون کم میشه سرتون رو درد نیارم خواستم بگم اگر کسی ا. قصد آزارتون داد بزارید به حساب رنجی که خودشون تو زندگی میکشن 🌱🕊️🍃

تصویر
۱۳ پاسخ

بعضیا واقعا فکر نمیکنن و حرف میزنن
اونایی که بچه ندارن هم هیچ درکی از نگرانی‌های مادر و پدر ندارن
باید از کنار حرفشون رد شد

گفتن‌ کلمه‌ مهم‌ نیست‌ همینکه‌ بچه‌ درک‌ کنه‌ و بفهمه‌ چی میگی‌ خوبه‌ عزیزم‌. حتما‌ اینو‌ به دوستاتونم‌ بگین

اصلاملاک صحبت کردن نیس
همین ک‌باهوشه کافیه

پسرمنم 21ماهش بعضی موقع ها میگه ماما بابا بعد دوسالگی به حرف میادولی هوشش خیلی خوبه پسر اولمم بعد دوسال به حرف اومد زیاد به حرفهای بقیه توجه نکن

بعضیا خیلی بیشورن همش بچه هارو با هم مقایسه می کنن من قبلنا خیلی ناراحت می شدم الان نه اصلا برام مهم نیست من سر هر چیز پسرم تو استرس گذشت هیچی از نوزادیش و کوچولوگیش نفهمیدم خدا جواب این آدما رو بده که بچه هارو می زارن جلوشون

خیلیم عالیه مهم درک بچه هس ک خوبه
بعضی بچه ها بعد دو سال به حرف میان
خاک بر سر اون ادم بیشعور که تو دل یک مادر رو خالی میکنه

پسر منم حرف نمیزنه فقط ی بابا و ممه و دد خیلی نگرانم ولی با این حرفت اروم گرف دلم 🥲

رو درک و شعور دیگران که نمیشه حسابی باز کرد ، رو بیخیالی خودت نسبت به اونا میشه 🤷🏻‍♀️

مگه چند تا کلمه باید بگن

پسر من ۱۸ ماهش داره میشه فقط میگه هاپو پیشی هاپ هاپ میو مامان آبه این چیه آبو و هَم...دیگه چیز خاصی نمیگه و من اصلا ناراحت نیستم. خداروشکر که سالمه

عزیزم جا من بود چی بچه ام هنوز راه نمیره از بس بهم گفتم بچه ات مشکل داره بردم دکتر عکس سنو از پا گرفت گفت مشکل نداره یکم اعضات شل گفت خودش را میوفت دعا کنه برای پسرم

اینجور آدما زیادن اصلاااا نباید ناراحت بشی فقط به خنگ بودنشون بخند

پسر من‌۱۷ ماهش فقط ۳ کلمه مگهو

سوال های مرتبط

مامان آریا مامان آریا ۲ سالگی
سلام به همه مامان ها
میخوام از یکی از تجربه های خودم براتون بگم شاید شما هم در موقعیت مشابهی قرار بگیرین....
زمانی که آریا تازه به دنیا اومده بود من از مادرهامون برای حمام کردن آریا تا ۳ ماهگیش کمک گرفتم. همون اول متوجه شدم که مادر خودم با آرامش و ملاحظه بیشتری این کار انجام میده ولی مادرهمسرم اینطوری نبود و من صلاح دونستم که مادر خودم فقط بگم بیاد ولی بعد یه مدت همسرم گفت که شاید مامانم ناراحت بشه و هرچند وقتی بگد برای حمام کردم اریا بیاد....
من با این که میدونستم اسن کار اشتباه ولی بخاطر رضایت همسر و مادرهمسرم این کار کردم ... و چشمتون روز بد نبینه آریا به شدددت گریه کرد و من هرچی به همسرم گفتم گفت تو خیلی حساسی و مادر من همه بچه های فامیل برده هیچ کس اینجوری نشده....
منم دفعه بعد باز گفتم بیاد و بازم آریا گریه کرد و از اون به بعد دیگه از حمام ترسیده شد.
با این که آب بازی خیلی دوست داره و من همه کاری نیکنم که داخل حمام بهش خوش بگذره و بازی کنه ولی بازم میترسه و کلی جیغ میکشه ....
اینو گفتم که بگم به عنوان یه مادر به شددددت به خودتون و احساستون اعتماد کنید اگر کاری رو میدونید که به صلاح فرزندتون نیست بخاطر رضایت دیگران اون کار انجام ندین...
چون اگر فرزند شما آسیبی ببینه این شما هستین که باید تاوانش بدین نه کسایی که با ندونم کاریشون باعثش شدن!!!
مامان آرین و عرشیا مامان آرین و عرشیا ۲ سالگی
سلام از طرف یه مادری که تو تاریکی شب و تو خلوت خونه داره شام میخوره و به هفته ای که بهش گذشت فکر میکنه...به هفته ای که پسر کوچولوش بهونه گیر شده بود و هرچی میخواست فقط گریه میکرد..به هفته ای که شوهرش انقد از کار خسته بود که همش بی حوصله بود وقتی میومد خونه...به شبایی که نفسم کم میومد انگار یه چیزی رو سینه م خوابیده بود....به وقتی که دست یکی رو روی پیشونیم حس کردم و فکر کردم شوهرمه اما یهو یادم اومد سرکاره و من تنهام..به اینکه چقدر دوست داشتم برم دو روز خونه مامانم و نشد....حالا من وقتی شوهرمو پسرم خوابن دلم گرفته از اینکه چرا در مقابل گریه های پسرم و بهونه گیریاش صبور نبودم....منی که پسرمو شوهرمو واطرافیانمو خیلی دوست دارم و جونم براشون می‌ره اما یه وقت ناخواسته دلشون رو میشکونم....خدایا منو ببخش بخاطر اون وقتا که دلشون رو شکوندم..دلم میخواد صبح که بیدار شدم خدا بهم یه صبر بده تا دیگه بچه مو دعوانکنم یا عصبی نشم ازش....پسر قشنگم منو بخاطر وقتایی که عصبی میشم ببخش...بخدا من خیلی دوست دارم