۱۴ پاسخ

منم خیلی سختی کشیدم ولی واقعا هیچی یادم نمیاد

من یادم رفت مخصوصا الان ک شیرین شده

عزیزم چه عکس قشنگی😍

من بچم ک ب دنیا اومد گفتم بمیرمم دیگه بچه نمیخوام الان یه دخترم ماه دیگه دوسالش میشه یکیش ۳ ماه و نیم🤣

وای دقیقا.همه میگن بعد زایمان ما بچه رو که بغل کردیم همه دردا یادمون رفت ولی من اینقدر درد کشیده بودم که وقتی به دنیا اومد دوست نداشتم ببینمش.البته که بعد اولین شیردهی احساسم برگشت

من خیلی دوسشداشتم 😍🥺

من خداروشکر زایمانم راحت بود ولی دوران بارداری استرس داشتم بعدش هم بچم بستری شد 🥺

الان نه پنج شش سال دیگه اونوقت دوباره هوس میکنی

والا من که یادم میفته حالم بد میشه مخصوصا بوهایی که حساس شده بودم بهشون شب بیداری ها حالت تهوع بهم ریختن اعصابم وای🤦🏻‍♀️

ادم یادش نمیره ولی سختیاش به چشمش کم میاد نمیدونم چرا 😅البته دو ماه که کمه یکی دو سال بگذره متوجه منظورم میشی
من بچه اولم ۴ سالشه تو بارداری اولم خیلی اذیت شدم به خاطر تهوع زیاد بیمارستان بستری شدم اخرای بارداریمم مجبور بودم روزی یه آمپول بزنم به شکمم کلا خیلی عذاب بود
ولی با این حال انگار فراموش کردم اون روزارو دوباره باردار شدم😂😂
در کل بارداری اول همیشه سخته بعدیا راحتتر میشه

همه ی اینا رو‌داشتم و من تا الان دارم دست و‌پنجه نرم میکنم با درد شقاق شدید سینه

دوران بارداری خوبی داشتم ولی زایمان و بعد زایمان خیلی سختم بود درد داشتم

واقعا میگن درد زایمان نامرده زود فراموش می‌کنیم ولی اصلا یادم نمیره منی که هر ۲ تا درد کشیدم🥵

واقعا منم درک نمیکنم وقتی یادم میفته بدنم میلرزه😂😂

سوال های مرتبط

مامان شیدا🧸 مامان شیدا🧸 ۸ ماهگی
تجربه زایمان سزارین :

اومدم بچه رو از مامانم بگیرم که بخیه هام تیر خیلی بدی کشید و خوتبیدم باز بعد سزارین پهلو به پهلو شدن و نشستن و بلند شدن وایسادن راه رفتن خیییییلی زیاد سخت میشه جوری که جونتون در میاد برای من که اینجور بود وقتی میخواین راه برین باید حتما خم خم راه برین اصلا نمیشه صاف وایساد اصلااا من با شال شکممو بستم تازه تونستم یکم وایسم اونم خیلی کم یه حس کشیدگی خیلی بدی داره شیر دادن به بچه با اون وضعیت خیلی سخته چون هی باید این سینه اون سینه کنی...خلاصه من چون به بی حسی سزارین واکنش نشون داده بودم فشارخونی شدم علاوه بر موندن بخاطر سزارین توی بیمارستان یروز اضافه ترم موندم برای فشارخونی شدنم که حالم بهم میخورد از بیمارستان دیگه...با اون وضعیت بد بخیه های تازه سوند سرم خونریزی ...بعد همه اینا رسیدیم به بخش ترسناکش (ماساژ رحمی) وااااقعا وحشتناکه شکممو فشار میدادن جیغ و داد و گریه میکردم مامانمم پا به پام گریه میکرد چقد لحظه های بدی بود برام بعد رب ساعت ولم کردن بی جون بی جون شدم دیگه سرم زدنا و مراقبتا شروع شد و هی باید پاشین راه برین که خیلی سخته مخصوصا اولین راه رفتن بعد سز...اینا که گذشت من به ناچار با قرص فشار برگشتم خونه که هی زنگ میزدن ببینن حالم چطوره بعد یکماه من فشارم از ۱۷ و ۱۵ اومد روی ۹ و الان حالم خیلی خوبه از بعد سزارین بخوام بگم براتون خیلی سخت میگذره اما حموم که برین بخیه ها یکم یاری میکنن که صاف بشین ولی بعدش باز همون اش و همون کاسه اس من ده روزگی بخیه هامو کشیدم ۱۷ روزگی خونریزی (خون ابه) ام قطع شد و ۲۰ روزگی رابطه داشتم و هیچ مشکلی نداشتم و اینکه ۱۰ روزگی که رفتم لخیه هامو بکشم دو طرفش سفت شده بود ک دکترم گفت عفونته با قرص خوب میشه که خوردم و خوب شد
مامان أفران مامان أفران ۶ ماهگی
سلام میخواستم از تجربه خودم برای زایمان بگم☺️
من دوره بارداری خوبی داشتم خداروشکر جز یه سری دردا که آخر ماه اکثر مامانا باردار تجربه کردن منم کمر درد سنگینی بلند شدن نشستن سختی داشتم
دوهفته میخواست به زایمان خواهرم یهویی برای یه سردرد کوچیک که ما فکر می‌کردیم زود خوب میشه دوبار دکتر بردیم دیدم خوب نمیشه بلکه داره بدتر میشه صبح روز بعد بردیم بیمارستان که در راه بچه بیهوش میشه و به من میگم نمیگن چی شده من نزدیک زایمانم بود کلی استرس حرص کشیدم
بهم میگفتن چون درد زیاد داشت دکترا بیهوشش کردن در عوضش بچه رفته بود کما هوشیارش 8بود خلاصه اینکه بعد یه هفته که باید نامه از دکتر می‌گرفتم برای بیمارستان رفتم فشارم گرفت دید بالا هستش برام یه آزمایش ادرار اورژانسی نوشت رفتم انجام بدم داخل آزمایشگاه کیسه ابم ترکید وسریع منو با ماشین رسوندن بیمارستان پارس من واقعا ترسیده بودم چون شوهرم سرکار بود با دخترخالم ودختر عمم رفته بودم اونا بیشتر از من ترسیدن که سریع زنگ میزنن دکترم منو آماده میکنن برای زایمان شوهرم زود وسایلا بچه برمیداره با مادرم میان اما دلم پیشه خواهرم بود همونجوری دعا میکردم که فقط خواهرم خوب بشه برگرده خیلی برای روز زایمانم برنامها داشت لباسا ست گرفته بودیم دسته گل کیک و....... خیلی چیزا دیگه برنامه ریزی شده بود بعد از نیم ساعت که وارد اتاق عمل شدم خواستم که نیمه بیهوشی باشم حداقل اون لحظها یادم بمونه وقتی پسرم دنیا اومد دکترم از خدا خواست سالم سلامتی خودشو عاقبت به خیر صالح بودنش و سلامتی خالشو منم اولین دعام یه زندگی شاد سالم درکنار خونواده بود همه دکترا از خواهرم ناامید شده بودن میگفتن