قصه برای کودکان🎶😴

۵ پاسخ

داستان شماره ۱- قصه باغچه مادربزرگ
قصه-باغچه-مادربزرگ🪷
مثل همیشه یکی بود یکی نبود.🍃
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.💐
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.🌻
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.🌹
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.🍓
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.🌹✋🏻
دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!🫸🏻🙅🏻‍♀️
آخه پر از خاره.🪻
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.🙋🏻‍♀️
اما گل رز شروع به گریه کرد.⚘️
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:👯🏻‍♀️
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!🍬
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.🎀
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!🥀
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هرمخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده🦋
گل ها…🌸
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.🐰🪷

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد . 🌈
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا .👭🏻
اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.👩🏻‍❤️‍👩🏻
ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.🫣🍒

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا . سنجاب کوچولو جواب نداد . 👧🏻
بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . 🍪🐿
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد .🤔
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد . مامان گفت عزیزکم سنجابکم .🧡 لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد🐿 چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.🫒

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . 🍓😂
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند.🙌🏻🧜🏻‍♀️
سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. 🍋‍🟩
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.🍉

داستان شماره ۲- قصه نی نی سنجاب ها

. چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.❤️
نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود.🦋
سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود🍓.
می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است.🍧
باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند . سنجاب کوچولو می🥛 خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود.🍨

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد . 🌈
قسمت اول قسمت دو پست بعد

لایک یادتون نره😍😍

لایک یادتون نره🤩❤️

سوال های مرتبط

مامان دخملم❤️ مامان دخملم❤️ ۱ سالگی
مامان دخملم❤️ مامان دخملم❤️ ۱ سالگی
مامان دخملم❤️ مامان دخملم❤️ ۱ سالگی