چه روزای سختی داره میگذره...خدارو هزار مرتبه شکر که تو دلیم سالمه ولی خیلی دلم میخواست مثل بارداری اولم ،الانم بارداری راحتی داشته باشم.
همه جا برم،خودم کارامو کنم,کمک بقیه کنم و......
قبل عید چقدر کمک مامانم کردم ولی الان از شدت درد فقط باید استراحت کنم،دیروز اونجا بدم فقط چهارتا بشقاب براش آب زدم همش دراز کشیده بودم.خونه ی خودمم همش تو جام‌...دلم واسه پسرم میسوزه.قبلا چقدر میبردمش بیرون چقدر خودم سرحال بودم چقدر آهنگ میذاشتیم می‌رقصیدیم.الانم براش وقت میذارما ولی نه اونقدر.
امیدوارم این چندماه هم بزودی و راحت بگذره تودلیمو بغل کنم برای جفتشون مادری کنم.هرشب من و پسرم تو هال دراز می‌کشیدیم وقتی خوابش می‌برد میذاشتم تو تختش و خودمم میومدم تو جام ولی الان شوهرم گفت دیگه شادمهر پیشت رو تخت بخوابه که رو زمین دراز نکشی یا بچه رو بغل نکنی،دلم تنگ شده براش هیچوقت جامون جدا نبوده،از طرفی هم دلم میخواد این مدتو کلا کنار پسرم باشم هم میترسم وابسته تر بشه 🥲

۶ پاسخ

عزیزم من نمیدونم چن هفته ته یا چ دردی داری ک استراحت میکنی
ولی میگم تا میتونی برا پسرت وقت بزار نگو زایمان کنم راحت میشم بعد برا دوتاشون وقت میزارم چون نمیشه نوزاد تا حداقل ۳ ماه مراقبت تمام وقت میخاد بعد دیگه جونشو نداری ک ب پسرت برسی
پس الان بزار دوتا تون با تمام وجود از داشتن هم لذت ببرین

آخ چه قد منی تو😭😭😭😭
الان بچه دومم شده چهار ماهش از بس وقت ندارم دخترم داره ازم دور میشه😭😭😭
دارم از غصه دق میکنم

ببخشید از شما چه مشکلی بود که ازمایش سلفری دادی برا بچت؟؟

منم دقیقا حال شما رو دارم تا ۷ ماهگی کلی مهمون میومد خونه پاشو بشین پذیرایی کن با پسرمم کلی بازی می‌کردم اما این دوماه آخری حسابی تلافی شد یهویی انگار تو همه چی استپ شدم پاهام تحمل وزن ورم بدنم نداره بعضی اوقات دیگه خسته میشم از بس واسه کارام باید از شوهرم کمک بگیرم اعصابم زود خورد میشه ،گریم میگیره نکنه بچم دنیا بیاد مشکلی داشته باشه
ینی فقط یه مادری که خودشم تو این وضعیت حال آدمو میفهمه آن شاءالله به سلامتی همه مادرا فارغ بشن این هورمونای بارداری برگرده سرجاش البته که نمیشه با یه بچه دیگه مثل دفعه قبل نی نی رو بزرگ کنی ولی من همش به خودم میگم سخت نگیر

انشالله میگذره عزیزم
استرس از خودت دور کن به روزای خوب فکر کن😍

خب همه باهم یک جا بخابید

سوال های مرتبط

مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
یعنی خاک تو سر من با این مادر بودنم، آخه چرا منی که وقت و حوصله همین یه بچه رو هم ندارم باید تسلیم حرف شوهرم بشم و یه بچه ی دیگه هم بارداربشم،تا الان که درگیرمشکلات بودیم از این به بعدم اون یکی بیادپس کی برای پسرم وقت بدارم بچه م تازه یه ذره یادگرفته حرف بزنه هنوز خیلی کلمه هارو نمیگه،چه روزا باید دوتایی منوپسرم مینشستیم برام با صدای قشنگش حرف میزد چه روزا باید میبردمش پارک از بازی کردن با مادرش کیف میکرد چه کتابا و بازی فکری هایی که میخواستم براش بخرمو نشد چقدر دلم میخواست یه جشن تولدبراش بگیرم اقوامو دفوت کنم یه شام بدم نشد😔دلم میخواست حداقل بچه مو ببرم براش یه کلیپ برای یکی از تولداش بگیرم نشد حالا یکی دیگه که به دنیا بیاد تمام چیزایی که برای پسرم میخواستم تحت شعاع میره😔چقدر من مادربی فکری ام که عقلمو دادم دست یه مرد بی درک ،میدونم خیلی ها توی حسرت یه بچه ن و این حرفای من که با دوبار اقدام باردارشدم ناشکری محضه ولی واقعا کلافه م ودلم غم داره احساس عذاب وجدان شدید دارم😔😔