۱۹ پاسخ

چقد بی‌حسی بده.من احساس می‌کردم قلبمم بی‌حس شده اصلا نفسم بالا نمیومد.ولی هیچ دردی حس نمیکردم.

منم متوجه این نشدم فقط لحظه ای که آرنجش رو قفسه سینه زد نفسم موند بعدم آمپول زدن برام

من مثل چیییییییی میترسمااااا 😂
فقط میخواستم بخوابم اتاق عملو نبینم حتی دوست داشتم بیرون اتاق بیهوشم کنن🥴
آخرشم درست و حسابی بیحس نشدم دردو حس کردم داد زدم آرامبخش زد بهم
تا یکسال خواب اتاق عملو میدیدم

من كه بيهوشي بودم و به شدت راضى😇

من موقعی فک کنم برش داد فهمیدم نمیدونم یچیزی حس کردم گفتم دکتر من دارم میفهمم همینک گفتم دیگ نفهمیدم چی شد موقعی بهوش امدم که دیدم یه کیسه خون بهم وصله و دارم مامانممو صدا میکنم امد بالا سرم همین

درد نه حس نمیشه ولی چون تکون میدن شکمتو حسش میکنی

اره من متوجه میشذم بهشون میگفتم ذکتره گولم میزذ میگفت ما هندز شردع تکردیم

منم‌ متوجه‌ دردنشدم‌ همین‌ که امپول‌ زدن‌ بی‌ حس شدم

ن اونو حس نکردم اما اخرش انگار با آرنجس فشار میاورد ب شکمم یچیزایی میفهمیدم اماباز درد نبود

باهرفرمولی حساب میکنم زن خیلی بدبخته
شماهاکه سزارینی بودین اینشکلی
منه طبیعی ام بدتر
دارم ب این نتیجه میرسم بچه ی بعدی درکارنباش

من درد نداشتم ولی اکنون اینا حس میکردم انگار برش میدادن بدنم ی طوری میشد درد نداشتم ولی خیلی نفس کشیدن برام سخت بود

من همون اولش درد داشتم داد زدم آرامبخش زد بهم
منم خواب و بیداری بودم

نه درد نداشتم ولی تکونها رو میفهمیدم یکمم خواب آور زده بودن ولی من سعی کردم نخوابم

من درد حس نکردم اما داشتم بالا میاوردم تکون تکون میخورد شکمم فشارمم پایین اومده بود

منم متوجه نشدم

ببین من دردی حس نکردم ولی یه حالتی بهم دست داده بود که انگار میخواستم بالا بیارم
سرم‌سنگین شده بود و کلا کلافه بودم
به پرستاری که بغل دستم بود گفتم فشارم حس میکنم رفته بالا چون سرم سنگینه
اون چک کرد و گفت نه همه چیت نرماله و نگران نباش

من درد حس نکردم فقط حس میکردم یه چیزایی روی شکمم هست و شکمم تکون میخوره، همین
حالت تهوع هم گرفتم بهشون گفتم سریع برام آمپول زدن. بدنمم خارش گرفته بود همه جاش🥴😁ولی بچمو که دیدم همه چی یادم رفت🥹

اره منم حتی چاقو رو میکشید میفهمیدم

وای منکه طبیعی بودم بعد از زایمانمم خونریزی کردم،، پوستم کنده شد... دیگه داشتم تمام میکردم که شانسی یه دارو خارجی بهم جواب داد... دکترم و پرستارا خیلی ترسیده بودن
بهش فکر که میکنم مو به تنم بلند میشه

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۲ سالگی
باردار ک بودم شوهرم میگفت چون میترسم تو خواب بخورم ب شکمت ی تشک دیگ کنارم پهن کرد و رو اون میخابید البته با گوشی خوبی هاشم میگم تو حاملگی خیلی هوامو داشت کارای خونه و میکرد. بچه ک دنیا اومد دائم میگفت تو دوستش نداری تو نمیخایش چون سزارین بودم و نمیتونستم بابچه روزای اول ارتباط بگیرم از درد نمیتونستم قوربون صدقش بشم خودش خیلی خوشحال بود فک میکرد من بچه و نمیخام .رفتیم خونمون بچه و میزاشت وسط من کنارش خودش ی تشک کنار بچه میزاشت و اونجا میخابید تا ۷ ماه کنارم نخوابید ک چقدر اون اوایل ب حصورش احتیاج داشتم .بعد ۷ ماه با کلی بحث اومد کنارم خوابید تو اون ۷ ماه اصلا رابطه نداشتیم اگ یکی یا دوبار .الان ۲ سال و چند ماه میگذره بچم ب دنیا اومده ما هیچ وقتی برا هم نمیزاریم همه زندگیش شده بچش .از هم‌متنفر شدیم و ب زبون میاریم .میگه بچه نباید گریه کنه تحت هیچ شرایطی ب حرفش کن هرچی میگه موهامو میکشه میگ بزار بکشه ولی گریه نکنه .من اوایل افسردگی گرفته بودم چند باری بچم شیر می‌خورد گریم می‌گرفت میومد بچه و از سینم جدا میکرد میگفت نمیخام شیر تو رو بخوره مثل تو دیونه بشه .وقتی بچه گریه میکنه ب درو دیوار مشت محکم میکوبه و فحش میده .ی بار باسن بچم سوخت بردم بشورمش گریه میکرد اینقد اومد تو حموم مشت زد ب صندلی حمام بچم ک شکست.دائم میگ انشاالله بمیری صبح از خواب بیدار نشی .میگ بچمو روانی کردی .منو پیر کردی میگ ب قبر پدرو مادرت ریدم .من قبلا کار میکردم حالا همه وقتمو برا این دوتا میزارم دارم خفه میشم از حرفاش ی مدت میومد خونه حالت تهوع میگرفتم .دائم گوشی جلو دست بچم داره ک از گریه کردن بهتر بچم بچه آرومی ی وقتایی گریه میکنه ک خصلت همه بچه هاس .