سوال های مرتبط

مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۶ سالگی
داستان از اونجا شروع شد ک من سر پسر اولم ک باردار شدم دکتر تو سونو فهمید ک رحمم دوشاخه و بهم گفت بارداری سختی داری و باید استراحت کنی منم تا جایی ک تونستم استراحت کردم تا ۳۵هفته دردم گرفت و زایمان کردم و خداروشکر پسرم دستگاه نرفت چون آمپول ریه هم زده بودم...بعد از شش سال دوباره تصمیم گرفتیم ک اقدام کنیم و باردار شدم و دکترم رو عوض کردم و بهش گفتم من رحمم دوشاخه سابقه زایمان زودرس دارم و مراقبت هامو ب موقع میرفتم و سونو هام همه سالم بود تا اینکه ۳۳هفته رفتم مطب چکاپ شدم گفتم تکوناش کم شده و مث قبل نیس دکتر گفت سریع برو بیمارستان نوار قلب بگیر رفتم و گفت ک نامنظم میزنه و باید بستری بشی آخه من سرفه شدید هم میکردم و حس بویاییم رو از دست داده بودم تا حدودی بعد گفتم شاید ب خاطر سرما خوردگیمه گفت ن باید ی شب بخوابی منم ب شوهرم گفتم و برو خونه با پسرم رفتند و صبح منو بردن سونو گفت همه چیزش خوبه وزنشم خوبه درشته بچه بعد دکترم ترخیصم کرد و اما گفت اگر تکون نخورد خبرم کن منم اطرافیان بهم میگفتند اشکالی ندارد تکوناش کمه ماه آخر جای بچه تنگ میشه و نمیتونه تکون بخوره
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۶ سالگی
زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان قلب اکسیژنم و گرفت و نوار از خودم گفت خوبه مشکلی نداره اما چون نفس تنگی داری باید بستری بشی ی آزمایش بدی خدایی نکرده آمبولی نکرده باشی بعد شوهرم گفت ن ولشون کن ویزیت نیس بهتری ب خاطر استرسه ک داری بعد امضا دادیم و اومدیم بیرون من خر دیگه نگران تکوناش نبودم همش نگران خودم بودم ک آمبولی نکرده باشم و چرا نفسم میگیره باید میرفتم بیمارستان خودم ک نرفتم و گفتم هی حالا تکون میخوره و میخوره ک دیدم ن خبر ی نیس ب شوهرم گفتم توروخدا نخواب پاشو بریم بیمارستان تکون نمیخوره میترسم چیزی شده باشه مامانم میگفت ن جاش تنگه بچه نمیتونه تکون بخوره وتازه کلی هم انقباض داشتم و هی شکمم ی طرف جمع میشد من فکر میکردم بچمه خودشو جمع می‌کنه ی طرف خلاصه شوهرم خوابید و من بیدار بودم تا خود صبح هر چی تمرکز میکردم بچه تکون نمی‌خورد شوهرمو بیدار کردم هفت صبح گفتم پاشو توروخدا بریم بیمارستان اگه چیزی شد تقصیر تو رفت ماشین رو بیاره منم حس کردم یکم خیسم رفتم دستشویی دیدم کلی خون آبه ازم داره می‌ره مامانم گفت کیسه ابته ترکیده دیگه سریع رفتیم زایشگاه هر چی نوار قلب میزاشتند صدا نمیومد و من چقدر زجر کشیدم اون لحظه هر چی دکتر بود اومد بالا سرم یکی می‌گفت میزنه یکی می‌گفت ن نبض خودشه و رفتند سونو آوردن تو زایشگاه و دیدن و گفتند بهم قلبش نمیزنه اون لحظه رو یادم نمیره چقدر تو صورتم زدم و ب شوهرم گفتند اونم با پسرم پشت در زایشگاه زجه میزدن خواهرم خودشو رسوند چشماش قلوه خون بود بهم گفت اشکالی نداره مهم خودتی دوباره بچه دار میشی و دکترم اورژانسی بردم اتاق عمل بهم گفتند چیزی نخوردی گفتم ن من میدونستم از دیشب ک امروز زایمان میکنم و هیچی نخوردم و بیهوشم کردن
مامان اهورا ♥️ مامان اهورا ♥️ ۶ سالگی
خدایا خودت به اهورای من رحم کن هنوز خیلی کوچیکه الان درگیر دوا و دکتر بشه 😭این چه مشکلی بود ک گرفتارش شدیم آخه فقط امیدم به خداست چون هیچ وقت منو ناامید نمیکنه
چند روز بود آبریزش بینی و تک و توکی سرفه داشت دیروز صبح با تب بلند شد از یه طرف قرار بود ۵ شنبه ببریم آزمایش ک شوهرم گفت بیا امروز ببریم ینی ۴ شنبه ک ممکنه اگ اهورا برای تبش آنتی بیوتیک بخوره آزمایش ها تا ده روز درست نشون نده خلاصه ساعت ۱۲ ظهر دیروز بردیم آزمایش از اونجا رفتیم خونه مامانمم ناهار گذاشته بودیم خوردیم اهورا هم زیاد اوکی نبود تبشو به زور با پاشویه و استامینوفن کنترل میکردم خلاصه عصر ۸ جواب آزمایش اومد شوهرم برام فرستاد دیدم واویلا باز این پتاسیم زهرماری رفته بالا و کم مونده از مرز رد بشه با اینک دارو هاشو سر موقع میدادم و رژیمشو رعایت میکردم کل آزمایش بالا پایین شده بود دیگ شوهرم گفت پاشو ببریم دکتر ببینه رفتیم اونجا منو اهورا رفتیم تو شوهرم رفت یه کیلو پسته گرفت بسته بندی کرده بودن آورد چون دیگ یهویی شد نشد دنبال چیز دیگ بگردم دیر وقت بود چون در اصل نوبت دکترش شنبه بود ک میخواستم گل طبیعی بگیرم برا دکتر خلاصه رفتیم اتاق دکتر و آزمایش ها رو نگاه کرد گفت باز ک اوضاع اهورا نگران کننده شده بی کربنات و سدیم اومده پایین پتاسیم رفته بالا گفت بدن اهورا انگار ک هورمون استرس رو به اندازه تولید نمیکنه این باعث پایین اومدن بی کربنات از اونور بالا رفتن پتاسیم میشه گفت با هر گونه سرماخوردگی ، عفونت ، استرس زیاد چه غم چه شادی ، خدایی نکرده جراحی یا کشیدن دندون اهورا به دوز بالاتری از دارو نیاز داره 😭😭😭 قرصشو از یه دونه کرد دو تا و یه محلول ترکیبی نوشت تو نسخه. و اومدیم و برای دو هفته بعد باز تکرار آزمایش نوشت
مامان آنیا مامان آنیا ۶ سالگی