خانما خلاصه رمان
این دختره هر روز خدا از دست شوهر خواهر فراری بود یه روز میرم خونه خواهره.
سعی میکنم تنها نشه با اون شوهر خواهره ولی مامانش میگه برو تو اتاق خواهر ساک لباسی و بیار اگه پی حرفم نمی‌رفته دیگه هیچی وقتی کیزه میبنه رضا رو مبل خوابه آروم می‌ره که ساک و برداره مچ دستش و میگیره و هی می‌کشه سمت خودش باران دستشو میگیره به دیوار و زور میزنه قالی که زیر پایی باران بوده جمع میشه از شدت فشاری که داشته سریع از اون جا میاد بیرون و تصمیم میگیره به مادرش در مورد این مسیله صحبت کنه وقتی بر میگردن خونه با ترس و لرز به مامانش میشه
مامانش شوکه شده بوده نمیدونست چیکار کنه
همش میگفتم تو مطمینی باران هم همه ای داستان و میگه و میگه مامان باید خودت بهش بفهمونی اگه نگی موقعی خودم و میکشم
مامانش بر میگرده میگه من نمیتونم زندگی خواهرت و از هم بپاشم
تا باران این و میشنوه از درون داغون میشه دیگه کلامی حرف نمیزنه
باران .. مگه میشه مامانم تو این موقعیت هم به فکر خواهرم باشه آخه برای چی

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 هفته بیست‌وپنجم بارداری
من خیلی اعتماد به نفسم پایینه حالم بده یه وقتای که همسرم ازم ایراد میگیره حس میکنم هیچی بلد نیستم خونه داری یا مثلا آشپزی یا چیزای دیگه یا میگه خیلی به فکر شوهرتی اینجوری اینقد اعتماد به نفسم نابود شده که اصلا دیگه ندارم یه جای میرم سرم پایین اصلا حرف نمیزنم همش تو خودمم، شام و نهار براش درست میکنم لباساش میشورم میگه کثیفن باز، صبح ها میره بیرون بلند میشم میگم وایسا برات صبحونه بیارم میگه نه میرم خونه مادرم میخورم 😢، شبها هم میره همراه دوستاش کباب میزنه میاد، خونه رو جمع میکنم به بچم میرسم ولی باز عیب میگیره چرا حیاط مثلا تمیز نیس میگم من دخترم به شدت جدیدا از وقتی باردار شدم لجباز. شده همش گریه میکته دنبالم میگه نرو بشین کنارم یا بغلم کن میگم نمیزاره بچه، خونه مون بزرگه تمیز کردنش سخته تا انجام میدم با غذا درست کردن شب میشه با اینکه جمع میکنم تمیزه میگه نه چرا به باغچه نمیرسی حرص نمیکنی علف های هرزو 😐 گفتم خب تو انجامش بده میگه نه من سرکارم اینا کارای توعه یعنی همین به کارم زورش میاد انجام بده هیچی بعد میگه همه کارات اینجورین اهمیت نمیدی به هیچی والا بخدا دیگه چیکار کنم. اینقدر عیب میگیره. یه لیوان آب بلند نمیشع بخوره صدا میکنه من حامله بلند شم براش ببرم، مادرش لوسش کرده تو خونه همه چی جلوش آماده دست به سیاه و سفید نمیزنه این شوهر بعد هم هی از من عیب میگیره بخدا اعتماد به نفسم نابود شده میخوام کارای خونه رو بکنم عی پیش خودم میگم من بلد نیستم من بی هنرم یا فلان حالم خیلی بده بس که بهش فکر کردم دیوونه شدم عصبی شدم فکری شدم، 😔
مامان مسیح مامان مسیح ۱ ماهگی
سلام خانوما بیاین تجربه خواهرم رو بهتون بگم. خواهرم دو تا بچه اولش رو طبیعی زایمان کرد. برای بچه سومش وقتی ۳۹ هفته بود یهو کیسه آبش پاره میشه و وقتی میرسه بیمارستان سونو میکنند بچش با پا وارد کانال شده بوده اورژانسی سزارین میشه. میگذره بعد از ۷ سال بچه چهارم رو حامله میشه و دکترش میگه طبیعی برات ریسک و باید باز سزارین بشی. خواهرمم قبول میکنه. هفته ۳۳ وقتی میره دکتر میگه کمی درد دارم دکترش شیاف بهش میده و میگه یه شب در میون استفاده کن. خواهرم همین کار رو انجام میده تو هفته ۳۵ و چند روز که بود میره دوباره دکتر و میگه یه روز خوبم یه روز درد دارم. دکترش میگه خطر داره و باید بستری بشی. بعد از دو روز مرخص میشی. وقتی بستری میشه آمپول ریه و عصب رو بهش تزریق میکنند روز دوم حالش رو به بهبود بوده که یهو خونریزی شدید پیدا میکنه. و هرچقدر سعی میکنند جلو خونریزیش رو بگیرن موفق نمیشن. دکترش میگه ۷ سانت دهانه رحمت باز شده و باید طبیعی بچه رو بیاری هرچقدر خواهرم التماس میکنه سزارینم کن گفته نمیشه دیگه تو این شرایط خطر داره. و خواهرم طبیعی زایمان میکنه و بچشو بغل میگیره خدا را شکر بخاطر آمپول هایی که زده بود بچش تو دستگاه نرفت. امروز رفتم بچشو دیدم و کلی شیطنت از چهره اش میباره.
گفتم بهتون بگم اگه درد داشتید بیخیال ازش نگذرید. دکتر خواهرم گفته فرد سزارینی اصلا نباید درد و انقباض داشته باشه
مامان جوجه م 👶🏻 مامان جوجه م 👶🏻 هفته بیست‌وششم بارداری