قشنگ تا مرز سکته رفتم و اومدم رفتم توالت لامپا همه خاموش لامپ دستشویی و روشن کردم احساس کردم یچیز زیرپامه پامو جلوتر گذاشتم دیدم یه مارمولک گنده وسط راه....مردم و زنده شدم حالا من تو توالت دخترم بیرون پسرمم خواب....جرات اینکه از روش بپرم بیام بیرون نداشتم ده دقیقه اونجا بودم هرچی به دخترم میگم اولین شماره بابا هست بزن روش میزد رو دوم سومی.....به مامان و همه زنگ زد الی شوهرم🤦خلاصه صدای گریه پسرم و شنیدم پریدم بیرون مارمولکه هم همزمان ترسید حرکت کرد رفت گوشه در وایساد از بس ترسیده بودم دوساعت بالا پایین می‌پریدم و جیغ میزدم دخترمم گریه میکرد میگفت حالا داداشم میره میخوردش😆شوهرمم گفت نیم‌ساعت ديگه میرسه تو این تایم منو دخترم فقط نشسته بودیم نگاه به این میکردیم گم نشه....خلاصه شوهرم اومد خلاصمون کرد ولی حالا من همش میترسم که دوباره نیاد اصلا از کجا اومده!؟فقط دارم میمیرم.....ظهر یک دقیقه در تراس و باز کردم یعنی ممکنه از اونجا اومده باشه؟یا از زیر در اومده؟خدایا این کی تاحالا تو خونه بوده😩😩😩😩

تصویر
۴ پاسخ

وای حق داشتی سکته کنی باز هوا گرم شد اسیر شدیم از دست جک و جونور

من سوسک ببینم سکته میزنم مارمولک که دیگه هیچچچچی
ای خدااااا منم همش دره تراسم بازه گوه خوردم الان میرم میبندم🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️

وای 😫😫

حالا داداشم میاد میخورتش🤣🤣🤣وتی خدایا از دست این بچه ها...
حق میدم بهت منم بودم میترسیدم... مطمعن باش از همون تراس اومده... ی توری چیزی بزن ک نیان تو..
یادم افتاد س همتا 9 ماهم بود رفتم حک. م در و بستم. رفتم زیر دوش برگشتم دیدم پشت در ی سوسک بزرگ چسبیده ب در... حموم ما دیوارش ب کوچه س.. میگفتم خدایا معجزه کن دیوار باز شه من برم بیرون 🤣 حالا. خدا معجزه می‌کرد من لخت میخاستم برم تو کوچه 😅😅😅من ی جوری از این سوسک ها میترسم ک قشنگ غش میکنم از حال میرم. حالا من با شکم بزرگ. و وحشت از سوسک. .. خلاصه از تو حموم صدا زدم ب پسرم. گفتم سوسک بالا در حمومه. من در باز میکنم بیوفته اون ور من پشتمگ کردم و ی صلوات فرستادم و در باز کردم. رفتم زیر دوش و دستم و گذاشتم رو گوشم و جیغ زدم.. الهی شکر افتاده بود اون ور در. پسرم کشتش..ابن خاطره هبچ وقت یادم نمیره... خواهرم بعدش میگفت آره هواپیما بوده تو ترسیدی نمیگی بچه طوریش میشد.. 😅

سوال های مرتبط

مامان Hamta مامان Hamta ۳ سالگی
مامان پستاقلی مامان پستاقلی ۳ سالگی
دیگه از خودم این زندگی خسته شدم
یک ماهه شوهرم از سر کارش اومده بیرون ماشین سنگین خریده ولی هنو مدادکش نیومده شروع به کار نکرده
دیشب اینجور میکنه میگه من یه ماهه خونم پی بردم تو شلخته و کثیفی
غذا ظهر میخوری ظرف هارو همون لحظه نمیشوری
اصلا بلد نیستی بچه تربیت کنی در حالی که حالا هرچی در مورد بچه میگم کلا برعکسشو میگه منم کلا بی خیال بچه شدم
گفتم نخ کن تو گردنت هر جور دوس داری تربیتش کن رفتار کن باهاش
میگفت خسته شدم از زندگی کردن باهات
یا به پسرم میگا هر پتج دقیقه جیش داری میگم ولش کن خودش داشته باشه
میگه نیگه تو چی میدونی مگه
واقعا دیگه خسته شدم ترسم اینکه برم کاری کنه کلا پیرم منو نشتاسه الان که طرف باباشه
مثلا میره مهد اولش گریه میکنه اینجور میگه اگه گریه کنی خونه عمو نمیبرمت جایی نمیبرمت
ولی باز من که با ملایمت رفتار می کنم مثلا میگم ظهر میام دنبالت یا زود میام
میگه لوسش کردی
ولی با این پسرم حرف باباشو بیشتر گوش میکنه
دیشب که بهش گفتم بس کن دیگه اه
امروز اصلا محلش ندادم
میگه چرا کمددیواری نمیریزی بیرون دوباره مرتب کنی
یا هر غذایی ادویه خاص خودشو داره چرا استفاده نمیکنی
اصلا دیوانم کرده
دوست دارم این جرات پیدا کنم
همه چیزو بزارم و برم