۶ پاسخ

وااای طفلک پدرت چه شوکی بهش وارد شده
بهترین راه همینه که به روش نیارید و دیگه در مورد این مساله صحبت نکنید

من تا جایی که میدونم و مطالعه کردم نباید تو این سن به این شدت حساسشون کرد احتمالا خیلی بهش گفتید و بزرگ جلوش دادید که اینجوری عکس العمل نشون داده

آخی عزیزم ...دختر منم به شوهرم گیر میده رکابی نپوش بدم میاد ...یا بدون شلوار بخواد بخوابه میگه صدبار گفتم زیر پتو عوض کن 🤣🤣🤣

وای حالا مگه چی شده

وای عزیزم چقدرم حساس رو این موضوع، خوشم اومد

الهیییی عزیزم 🌸 عیب نداره دیگه اتفاقیه که افتاده خودتو سرزنش نکن اره حرف نزنید جلوش یادش بره

سوال های مرتبط

مامان گلی مامان گلی ۳ سالگی
قشنگ تا مرز سکته رفتم و اومدم رفتم توالت لامپا همه خاموش لامپ دستشویی و روشن کردم احساس کردم یچیز زیرپامه پامو جلوتر گذاشتم دیدم یه مارمولک گنده وسط راه....مردم و زنده شدم حالا من تو توالت دخترم بیرون پسرمم خواب....جرات اینکه از روش بپرم بیام بیرون نداشتم ده دقیقه اونجا بودم هرچی به دخترم میگم اولین شماره بابا هست بزن روش میزد رو دوم سومی.....به مامان و همه زنگ زد الی شوهرم🤦خلاصه صدای گریه پسرم و شنیدم پریدم بیرون مارمولکه هم همزمان ترسید حرکت کرد رفت گوشه در وایساد از بس ترسیده بودم دوساعت بالا پایین می‌پریدم و جیغ میزدم دخترمم گریه میکرد میگفت حالا داداشم میره میخوردش😆شوهرمم گفت نیم‌ساعت ديگه میرسه تو این تایم منو دخترم فقط نشسته بودیم نگاه به این میکردیم گم نشه....خلاصه شوهرم اومد خلاصمون کرد ولی حالا من همش میترسم که دوباره نیاد اصلا از کجا اومده!؟فقط دارم میمیرم.....ظهر یک دقیقه در تراس و باز کردم یعنی ممکنه از اونجا اومده باشه؟یا از زیر در اومده؟خدایا این کی تاحالا تو خونه بوده😩😩😩😩
مامان سارا مامان سارا ۳ سالگی
راجب پیام های قبلیم
دیشب قبول کزدم دخترمو بستری کنن یهو رفتیم بخش گفتم اتاق خصوصی بدین کثیفه قبول نکردن گفتن اتاق های دیگه تمیزه متم‌چیزی نگفتم تا وارد اتاق شدم وای بچه کف اتاق استفراغ کرده بود همشون اسهال استفراغ داشتن اون اتاق
بهشون گفتم اگه اتاق خصوصی ندین یا اتاق تمیز بستری نمیکنم قبول نکردن و لج شون گرفت گفتن باید شوهرت رضایت بده که نرخصش کنیم
آخه دخترم سالم بود
شوهرم مریص بود و پیش اون یکی دخترم موند من خودم رانندگی کردم رفتم بیمارستان خلاصه بعد کلی فکر کردن زنگ زدم ساعت ۳ بابام اومد به پرستار گفتم شوهرمه بابام تقریبا جوونه اونا باور کردن و بابام امضا کرد اومدیم دخترم خوب بود تا صبحی بکم دل درد داشت چون یبوست شدع بود دارو دادم شکمش کار کرد ولی مدفوع اش کلا سیاه بود
حالش خوبه خداروشکر
ساعت ۵ خوابیدم ساعت ۷ بیدار شدم دخترمو بردم مدرسه بعدش رقتم باشگاه بعدم اومدم نهار گذاشتم یهو ایتقدد خسته بودم گیچ بودم غذام سوخت خلاصه مجبور شدیم نهار کنسرو بخوریم