مامانا هروقت به یه بچه دیگه فکر میکنم بعد یادم نیفته که زایمان و شب بیداری و از همش وحشتناک تر افسردگی بعد زایمان که منو نابود کرد اصلا میخاستم خودکشی کنم میگم ولش کن بیخیال شم دیگه نمیتونم اونهمه عذاب رو با یه بچه کوچیک دیگه تحمل کنم به خودم وعده میدم آیهان بره مدرسه وضعمونم بهتر بشه شاید یکی دیگه بیارم تنها نمونه ولی همون وعده سرخرمنه
شماها بعد زایمان چی خیلی اذیتتون کرد؟افسردگی داشتید؟

بچه تا دو سالگی صبر ایوب میخواد بتونی بزرگش کنی من بیشتر از همه از شب زنده داری میترسم ولی به هر حال بزرگ میشه یادمون میره

منم هم بچم خیلی نوزادی سختی داست اذیت می‌کرد الانم همینطور آب اون بدتر مادرشوهرم و حسادت ها و دخالتاش که میدونی اگه بچم آروم بود و از خانواده همسر دور بودم شاید می اوردم ولی الان اصلااااا

من همه اینها رو داشتم و از همه بدتر کمک دست نداشتم کسی که بچم و نگه داره به کارهای شخصیم برسم بیشتر همه اذیتم میکرد منم هر موقع شوهرم میگه تا شب باهاش دعوا میکنم و میگم فقط دفعه اخرت باشه گفتی همین یکی پیرم کرد و صبح تا شب تو خونه زندانیم بسمه دیگه

دقیقا منم ب اینا فکر میکنم کلا بیخیال میشم

اگه سنت پایینه فعلا نیار ولی سنت بالاست بیار

سلام عزیزم منم افسردگی شدید داشتم و دارو مجبور شدم بخورم..... اما به محض اینکه خوب شم و دکتر اجازه بده خدا لطف کنه ان شاءالله دوباره مادر بشم
به همه سختیاش می ارزه...

من افسردگی نداشتم ولی پسرم کولیک داشت و گریه های وحشتناک .منم دست تنها و بی تجربه
اصلا حاضر نیستم دوباره فرزندی بیارم چون خودم نابود میشم

دقیقا منم حس وحال شمارو دارم
بچه من خیلی بدغذاس
بهم وابسته س
مدام روپام با اینکه نزدیک3سالشه
واقعا اذیت میشم توشهر غریب