سلام دخترا جطورین؟
امروز که لیا رو بردم پیش دکتر طلا کوب.یاد دوران اقدام افتادم.
احتمالا مامانای قمی دکتر ریاحی پور رو میشناسن..بهم معرفی اش کردن و با کلی امید ازش نوبت گرفتم.
وقت ویزیت شد و رفتم پیشش بعد دیدن پرونده به خودم و همسرم داد.
ما داروهارو گرفتیم و شروع کردیم مصرفش.
اونموقع هم تازه کار بودیم و از داروها اطلاعات کافی نداشتیم.
همسرم آمپول براش نوشته بود.بعد هربار تزدیق بهم میگف حالم خوش نیس.و من فک میکردم آمپولا قوی هستن و بهش نمیسازن و فوری آبمیوه بهش میدادم.
وقتش شد و رفتم ویزیت دوم..
دکتر گفت آمپولاتو مصرف کردی و اقدام کردی؟؟؟
من😵‍💫
همسرم 🤕
آمپولاااا💉
گفتم من نه اما همسرم تزریق کرده.
گفت خانوم منو مسخره کردی؟؟؟تو هیچوقت بچه دار نمیشی برو و دیگه نیا ویزیت.
و من اونجا فمیدم که داروخونه داروهارو جا به جا داده.ینی دفترچه تامین منو توی کیسه داروهای همسرم و برای همسرم رو توی کیسه داروهای من گذاشته..ماهم که تازه کاررر و ناشی🫣😶
عکس به وقت ۷ اسفند ۴۰۲
متن به وقت ۱۸ تیر ۴۰۳

تصویر
۱۹ پاسخ

مگه دارو رو بعدش نبردی منشی یا دکترت ببینه؟

من کم میرم دکتر
البته هر از گاهی هم ک بریم دکتر ب محض گرفتن داروها میزنم اینترنت ببینم برا چیه بعد مصرف میکنم
باید چک کنی شاید دارو اشتباه داده دکتر یا داروخانه

وااااای خداااا🤣🤣

وایی چقدر اذیت شدید پس

من نباید بخندم
ولی معذرت میخام🤣🤣🤣🤣

جررررررر 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣.

منم رفتم پیش ریاحی پور گف دخترم همه چیتون سالمه فقط استرس داری نمیشی .گف ۳بار تا الان باردار شدی با استرس دفعش کردی

واقعا خاک تو سر داروخونه که اینقدر بی هواس هستن معلوم نیست چند نفر رو با این کارشون به کشتن دادن

وای خدای من 😳😳🤣🤣🤣🤣🤣

وای خدا یه لحظه تصورتون کردم‌ از خنده مردم 😂😂😂😂😂😂همسرتون بیچاره چقدر اذیت شده ای وای من

😂😂😂😂😂خیلی باحال بود

وای😬😬

واییی😂

ای وای شکایت نکردی از داروخانه ؟ عجب! بعدش چی شد تحت نظر ریاحی پور باردار شدی؟

شوووخی میکنیییی 😂😂😂😂
حتما گونال اف بوده یا اچ ام جی

😂😂😂😑وای بیچاره شوهرتو داشتی دستی دستی باردار میکردی

بنده خدا شوهرت🤣🤣🤣🤣

واي مردم از خنده😂😂😂😂

خب خاطرت چه ربطی به دکتر طلاکوب داشت ؟ 🤔

سوال های مرتبط

مامان لیا🧚‍♀️🌸 مامان لیا🧚‍♀️🌸 ۵ ماهگی
سلام مامانا چطورین؟
لیا ۴۸ ساعته تب میکنه.❤️‍🩹
دیشب بردمش پیش طلاکوب.
خیلی نگران بودم..استرس داشتم..لیا رو من به سختی باردار شدم و زایمان کردم.۱۲ سال منتظر بودم..رژیم و طب سنتی و ای وی اف و هیسترو هرکاری انجام دادم تا نتیجه بگیرم.
طبیعیه که نگران باشم.اولین بچه اس و تجربه ام کمه.
با این صحبتا که پیش طلاکوب بردمش.
به همسرم میگه: زنت مغزش معیوبه...بچه ات هیچیش نیس.

همسرم هم از من ناراحت شد و گفت که استرس زیاد تو باعث میشه لیا اذیت شه و به دردسر بیفته..و دیدی که دکتر چی گفت و تو حساسی...

با دلخوری اومدیم خونه..
بدنش رو دستمال نم دار گذاشتم و گلاب زدم..جای خوابش رو خنک کردم ک تب اش فروکش کنه اما خوب نمیشد.
تا اینکه قطره استا بهش دادم ۴ قطره..هر ۴ ساعت..تا الان دوبار دادم و خداروشکر تب اش کشیده شده.
اما از برخورد این دکتر ناراحتم...من وقت گرفتم هزینه دادم که اینطور برخورد شه باهام...؟
همسرم دیگه جدی نمیگیره نگرانیامو.چون فک میکنه اون دکتر حق میگه و لیا هیچیش نبوده و نیس...و بهم بدبین شده و میگه افسردگی و استرس گرفتی...دکتر خوب هم نعمته..

ببخشید طولانی شد🥺🤍مرسی که وقت گذاشتین و خوندین.
متن به وقت: ۲۵ تیر ۱۴۰۳
عکس به وقت:۱۸ خرداد ۱۴۰۳
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
پارت۴
ساعت از شش و نیم صبح گذشته بود به همسرم گفتم کم کم بریم بیمارستان،،همسرم زنگ زد خواهرم که بیاد پیشم،،
خوشبختانه شیفت عوض شده بود ماما جدید پرسید چرا رفتی!گفتم که من فوبیای معاینه دارم همکارتون گفت برو خونه منم رفتم،،خیلی ناراحت شد به اون یکی همکارش نگاهی کرد و به حالت تاسف سرشو تکون داد،
گفت باید حتما معاینه شی اما نگران نباش سعی میکنم درد نداشته باشه رفتم رو تخت،اون یکی همکارشم گفت دست منو بگیر،خیلی سریع کارش انجام داد واقعیتش اصلا متوجه نشدم گفت ۶سانت بازی ، سریع بگو پرونده تشکیل بدن خودشم زنگ زد بخش زایمان و هماهنگ کرد‌.لباس داد و گفت سریع لباست عوض کن بگو وسایل بچه بیارن گفت احتمال زیاد تا دو ساعت و نیم دگه زایمان کنی ،همسرم پرونده تشکیل داد و ابجیم ساک بچه از ماشین آورد و داد بهم،،منو با ویلچر بردن بخش زایشگاه ساعت ۷صبح شده بود،،اجازه ندادن گوشی ببرم یا خانوادم کسی همرام بیاد.
و کابوس وحشتناک من از اینجا شروع شد.
مامان اسما💕🧸 مامان اسما💕🧸 ۷ ماهگی
خواستم تجربه زایمانم رو اینجا براتون بزارم
ولی نصفه پاک کردم، چون یاد اون دردا که میوفتم حالم بد میشه
چون از چیزی که میترسیدم سرم اومد…درد طبیعی رو کامل‌کشیدم ولی بچم ماشالله خیلی درشت بود آخر سزارین شدم و دوباره دردهای سزارین…🙂
و منی که اصلا امادگی‌سزارین رو نداشتم!
برای همین با جزئیات نمیگم که ناراحتتون کنم
تنها خاطره خوبی که از اون روز دارم وقتی بود که میون اون دردایی که با هربار گرفتنش حس میکردم دیگه نفسم بند میاد
یه پرستار اومد گفت ببین شوهرت اینجا رو‌ ریخته به هم!
میگه بزارید من برم بالا سر خانومم حالش خوب نیست من برم پیشش دردش کمتر میشه🥲🥲
هنوز یاد اون روز میوفتم کلی بغضی میشم
پرستاره داشت حرف میزد باهام که یهو همسرم اومد داخل ❤️
دوست نداشتم منو تو اون شرایط ببینه چون میدونستم تحملش رو نداره
ولی دیگه اومده بود
دیگه بخاطر اونم که شده سعی میکردم یکم خود دار باشم و صدای ناله هام خیلی بلند نباشه
همسرم دستمو گرفته بود و اشکاش میچکید رو صورت من
کیسه آب پاره شده بود و من صورتم از درد کبود شده بود
با اینکه دهانه رحم بازشده بود دکترم دیگه اجازه طبیعی رو نداد گفت به سر بچه فشار وارد میشه خودت هم حسااابی داغون و پاره میشی
وقتی دیگه داشتم از حال میرفتم دیدم همسرم رو بیرون کردن تا ببرنم برای سزارین…
اون حرفش که به پرستارا زیر میزی داده بود و گفته بود من برم پیشش دردش کمتر میشه و شد❤️هیچوقت یادم نمیره
بگذریم و شکر که الان خوبم🤲🏻
مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
دوباره منو بردن بیمارستان احساس میکردم گردن کمرم هرچی استخون تو بدنم هست داره فشار میاد بهش انگار یه نیسان رومه حالت تهو هم یه طرف رفتیم اونجا بهم دو سه تا آمپول زدن گفتن به سلامت روز بعدش وقت داشتم پیش دکتر خودم رفتیم اونجا من حالم بدتر بدتر اصلا خوب نمیشدم گفت دوغ بخور کلسیم زیادی داره برات سرم می‌نویسم اینا ،یه سرم غذایی زده بود که من رفتم درمونگا بزنم گفت این هیچی نداده توش بزنی سرم خالی اثر نداره خانمه خدا خیرش بده هم برای تهوم هم برای دردم آمپول زد توش من این دردارو تا ۲۰روز بعد زایمان داشتم که کم کم برطرف شد اما خیلی سخت بود از یه طرف خواب بچم میزون نبود نیاز به استراحت داشتم اما نمیشد من خیلی اذیت شدم درسته مادرم و همسرم کنارم بودن اما من وسواس تو هر کاری دارم و این منو زیاد اذیت کرد نکته جالبی هم که داره اینه که میگفتم دخترمو که بیارم پشت بندش پسرم میارم که بعد اینکه از اتاق اومدم بیرون به غلط کردن افتاده بودم 😂میگفتم تا عمر دارم همین یکی خدا برام نگهداره اینم تجربه من سخت بود اما قشنگ بدون تکرار بود برام
از یه طرف هم درد سینه داشتم دوست نداشتم شیر بدم بهش و بچم شیر خشکی شد اینم از تجربه من 😍