پارت اول تجربه زایمان
شاید خنده دار باشه،بعد ۸ ماه تازه میخوام نظرمو در رابطه با زایمان طبیعی بگم
من از روزی که فهمیدم باردارم نظرم با زایمان طبیعی بود،ماه های آخر دکترم عوض شد این دکتر نظر منو عوض کرد گفت سزازین بهتره،بدنتو داغون نکن ازین حرفا،خلاصه نه ورزشی کردم نه پیاده روی به امید روز سزارین
۳۷ هفته ۵ روز بودم که دردام شروع شد،دکترم تلفنی گفت برو نزدیک ترین جا NST بده،ماما بیمارستان گفت دردای زایمانته اگه اجازه بدی معاینت کنم من گفتم سزارینیم معاینه نکنید خلاصه با دکترم تماس گرفتم جواب nst براش فرستادم گفت دردات شروع شده بزار معاینت کنه،منو معاینه کردن گفت ۲ سانت شدی،سر بچه هم تو لگنته،دکترم تلفنی با ماما بیمارستان حرف زدن گفتن طبیعی میتونه زایمان کنه ازین حرفا،خلاصه دکترم با من تلفنی حرف زد گفت اگه تا بیمارستان عرفان سعادت آباد بخوای بیای ترافیک گیر میکنی امکان داره تو راه زایمان کنی و اینکه گفت شاید چند روز بچه رو نگه دارن دستگاه هر شب ۲۰ تومن به اضافه ۲۵ تومن هزینه سزارینت،برو بیمارستان میلاد طبیعی زایمان کن وقتی شرایطت آمادس،خللصه دقیقه نود نظرم از سزارین عوض شد،با شوهرم اومدیم خونه ساک و وسایلامو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد،منی که همیشه از بیمارستان میلاد بد شنیده بودم یهو سر از اونجا درآوردم،بسم الله
وارد شدم بدون هیچ پرونده قبلی منو پذیرش کردن،فرستادن دکتر معاینه کرد گفتن ۲ سانتی،فقط بخاطر فشار ۱۵ منو بستری کردن
ادامه در تاپیک بعدی

تصویر
۱۰ پاسخ

شرمنده من بودم دکترو جر میدادم حقیقتش😐
چه ساده قبول کردی طبیعی😐

چه جالبه

چه جالب😁

من رفتم تاپیک بعدیت هنوز نیومده بود..
ولی تو این تاپیک از دکترت خوشم نیومد😐

لایکم کنید

وای خدا چه جالب چه چیزا آره چرا دکترت هی حرفشو عوص می کرد مگه نمی خواست پول بگیره سزارین می کرد خب کی میزاری ادامه مطلبو

دکترتون کی بود؟

😄😄

باچه جرعتی قبول کردی جون خودت و بچت از همه مهمتر بود .چه دکتر بیخودی بود واس اینکه نیاد .خوب یجا دیگه میگفت میرفتی خودشم بیاد

دوستان لایک میکنید ادامه رو بخونم

سوال های مرتبط

مامان النا🌸 مامان النا🌸 ۱۱ ماهگی
پارت دوم تجربه زایمان
منو بستری کردن بردن بلوک زایمان،اما بعد چند ساعت دیدن خبری از زایمان نیست دوباره بردن تو بخش،رو ویلچر داشتن منو میبردن بخش مامانمو دیدم گفت مبارکه،گفتم نه هنوز ناز داره،خلاصه با کلی بغض و استرس و ترس،بستری شدم،۳ شب بستری بودم،ساعت ۵ صبح روز سوم بستری شکمم سفت شد،رفتم به پرستار گفتم احساس مدفوع دارم،گفت زود بخواب ازت nst بگیرم،زنگ زد از بلوک زایمان اومدن،منو بردن تو راه بهشون گفتن گوشیمو بدین زنگ بزنم شوهرم،گفتن الان فقط بچه مهمه،بعدا خودمون زنگ میزنیم،خلاصه از ۵ صبح درد کشیدم کیسه آب خود دکتر پاره کرد،بعد اون تازه فهمیدم درد زایمان چی هست،هیچ راه برگشتی نداشتم،فقط مامانمو صدا میزدم،شوهرمو یه بار تو دلم فحش دادم،خلاصه انقد معاینه تحریکی کردن انقد درد کشیدم الان که بهش فکر میکنم عرق میریزم،با ۲ سانت رفتم بلوک زایمان بعد پاره کردن کیسه آب شدم ۴ سانت،دیگه دیدن پیشرفتی ندارم بهم آمپول فشار زدن،۲ دقیقه آمپول فشار وارد بدنم شد که از شدت درد بدنم داشت میلرزید تختو داشتم تکون میدادم،یهو داشتم بیهوش میشدم اشاره کردم به پرستار دارم بیهوش میشم،یهو اون لحظه ضربان قلب بچه رفت رو ۲۵۰ که پرستار داد زد بچه های کمک،خلاصه دکتر با کلی کمکی اومدن سرم فشار قطع کردن، داد زدن اکسیژن بکش بخاطر بچت اینو که گفتن هوشیاریم اومد بالا چون داشتم بیهوش میشدم، تا تونستم عمیق اکسیژن گرفتم بعد ۱۰ دقیقه ضربان قلبش اومد رو ۱۷۰
ادامه داره
مامان النا🌸 مامان النا🌸 ۱۱ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان طبیعی
خلاصه بهم گفتن بدنت به آمپول فشار واکنش بد نشون داد قطعش کردیم،همون دو دقیقه که بعم آمپول فشار وارد شد از ۴ سانت شدم ۷ سانت،از ساعت ۵ صبح تا ۹ونیم شدم ۷ سانت،تا ۱۲و نیم شدم ۱۰ سانت،وقتی ۱۰ سانت شدم منو بردن یه اتاق دیگه معذرت میخوام اونجا دیگه فقط باید زور بدی تا سر بچه بیاد بیرون، من خیلی تلاش کردم،اما نمیشد خلاصه دکتر برش میزنه اونم تا مقعد،یه ماما فقط داشت شکممو از قسمت دنده فشار میداد که زایمان کنم،خلاصه دختر قشنگم به دنیا اومد گذاشتن رو شکمم،با اونهمه دردی که داشتم و بدنم داشت تخت و جا به جا میکرد یک لحظه همه دنیا برام قشنگ شد،با دخترم حرف زدم ساکت شد گریه نکرد،بعدش دکتر شروع کرد به بخیه زدن با اینکه بی حسی زده بود اما با هر بخیه ای که میزد میلرزیدم،خلاصه تموم شد بردنم پیش دخترم تو همون بلوک زایمان بودیم که یهو شوهرم اومد پیشمون همینکه شوهرمو دیدم زدم زیره گریه،کلی پیشونیمو بوس کرد بعد رفت دخترمونو دید کلی هیجان زده بود،بخش گفتم پرستارا بهت زنگ زدن اومدی گفت نه کسی به من زنگ نزد،به گوشیت زنگ زدم دیدم جواب نمیدی نگران شدیم اومدیم بیمارستان،خلاصه مارو بردم بخش،یک شب بستری بودم
بازم ادامه داره
مامان ضحی مامان ضحی ۸ ماهگی
پیوسته‌ به تاپیک قبلی من همو‌ روز کم‌کم درد داشتم از یه هفته قبلشم شکمم جوش های کوچیک و بزرگ زده بود خیلییییی‌‌ اذیت بودم ‌‌‌..روز جمعه شوهرمو‌ گفتم بریم آزمایش آنزیم کبد بدیم بهداشت گفت آنزیم کبدت شاید باشه برو آزمایش بده کااااش نرفته بودم بیمارستان ۳۰ تا ۴۰ دقیقه پیاده ازمون دور بود منم گفتم پیاده میرم روز های آخره واسه زایمان خوبه رفتیم معایینه‌ کرد گفت ۲ سانته‌ دهانه رحم منتظر نشدیم جوابو بگیرم چون گفت تا شب طول میکشه پیاده رفتیم خونه ۹ شب دوباره رفتیم دنبال آزمایشات یه دکتری بود گفت آنزیم بالا نرفته حالا اومدی برو داخل دکتر معایینه کنه ببینم باز شده دهانه رحم کم کم احساس درد داشتم گفتم بزار اگه بیشتز شده بود برم بیمارستان ک پرونده تشکیل داده بودم آخه دور بود یکم اوووووف رفتم داخل دکتر اومد با ناخون های بلللندد تا دست زد کیسه آب پاره شد گریم گرفت چون ترسیدم گفت نترس من حواسم هست الان آمپول فشار میزنم طبیعی دنیا میاد درضمن گفت خوب شد ک پاره شده بچه مدفوع کرذه خطرناک بوده اگه پاره نمیشد متوجه نمیشدیم‌.... رفت ، رفت دیگ ندیدمش شوهرم هرچی داد و‌ بیداد کرد ک کدوم دکتر بود نیامد منم اونجی نموندم رفتیم بیمارستان ک پرونده تشکیل داده بودم ۱۱ شب شد گفت ما دکتر نداریم باز رفتیم یه بیمارستان دیگ اونجا‌هم گفتن مدفوع کرده نمیشع طبیعی خیلیییی گریه کردم عملم نکنید من میتونم دیگ نشد ب بشع
الان هرکسی طبیعی زایمان‌میکنه حالم یجوری میشه حسرت میخورم
همش ایکاش ایکاش میکنم ک‌فلان کارو‌نمیکرردم‌ دست خودم نیس هرچی خودمو‌ قانع‌میکنم‌بازم حالم بد‌میشه
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۵ ماهگی
اینجامینویسم تجربه زایمان سوممم :روزای اخر بارداری وقتی میدیدم درد ندارم رفتم دکتر پیش ماما ،ماماشروع کرد معاینه کردن که گفت قشنگ چرخیده وفولی امکان داره دیرزایمان کنی ولی منی که هیچ دردی نداشتم وقتی معاینه ام کرد بعداز معاینه لک دیدم وهمون روز رفتم برای نوار قلب همه چی عالی بود خلاصه داخل همون هفته شروع کردم پیاده روی کردن چمپاته رفتن ونپتون کشیدن خونه هررروز همه اینارو انجام میدادم ولی امان از درد زایمان ولی هردفعه لک میدیدم قشنگ یادمه یه دوهفته قبل ازماه محرم یک روز درمیون لک میدیم ودردای خیلی کمی سراغم میومد منی که ازترس اینکه وقتم بگذره کلی ورزش واینا کردم وچهاردست وپا وازپله بالاوپایین کردم قشنگ یه شب قبل از تاسوعا وسایل اش نذری رو خریدم برای پخت اش واماده کنم که کمردرد شدیدی گرفتم وگفتم اش ومیزارم برای عاشورا ازصبح زود دردام بیشترشدمنم داخل خونه درد کشیدم تاساعت یازده صبح وقتی رفتم بیمارستانبامعاینه فهمیدم پنج سانت بازم 😍😅وبستری شدم دردام کم وبیش بود ولی مدام معاینه میکردن ساعت دوازده ونیم اماده شدم برای زایمان ماما اومدواماده کردن منو که شش سانت شد کیسه اب وترکوندن وحدودیک ربع کمم پسرکم اومد بدنیا😍😍😍😍
مامان کایانی مامان کایانی ۱۱ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
من اومدم بعد از هفت ماه زایمان پرچالشمو تعریف کنم
زایمان تو ۲۹ هفته

من دوقلو باردار بودم و از اینکه از اول بارداری چقدر چالش داشتم بگذریم من تو ۲۸ هفته یه پام به شدت ورم کرد یه هفته قبلشم ازمایش داده بودم گفته بودن دفع پروتئین داری ولی کمه و دکتر بی مسئولیتمم اصلا به من هیچی نگفت که چقدر میتونه خطرناک باشه من یکی از بچه هام iugr بود برا همین هردوهفته میرفتم سونو داپلر هیچ مشکلی هم تو شریان ها نبود به اون نی نی م وزنش خیلی کم بود و وزن نمیگرفت کلی استرس داشتم استراحت مطلق و حال بد دکترم بهم گفت من نمیتونم تو رو دیگه قبول کنم چون احتمالا بخاطر اون قلت زایمان زودرس میکنی باید بری یه بیمارستانی که ان ای سیو و پریناتولوژی فعال داشته باشه بگذریم از اینکه من چقدر استرس گرفتم برا اینکه بتونم دکتر پیدا کنم خلاصه یه پای من باد کرد من چنتا بیمارستان رفتم و من و قبول نکردن گفتن فقط دوتا بیمارستان میتونی بری شرایطط حاده اون دوتا بیمارستان قبولت میکنن منم دکتر پریناتولوژی که هر دوهفته پیشش سونو داپلر انجام میدادم تو یکی از این بیمارستانا بود رفتم اونجا خلاصه بستریم کردن اخر ۲۸ هفته بودم چهارشنبه سوری بود من بیمارستان بستری بودم هرروز ازم ازمایش میگرفتن ۴ روز نگهم داشتن دفع پروتئین بقدری رفت بالا که گفتن الان دوتا کلیه ها مادر از کار میوفته و دور از جون بچه هاشم از بین میره
مامان امیر ارسلان مامان امیر ارسلان ۱۵ ماهگی
بعد از 6 ماه اومدم از خاطرات زایمانم بگم
زایمان من طبیعی بود درست از شب قبلش کمرم هی می‌گرفت و ول میکرد خیلی بد بود شوهرم میگفت پاشو بریم مهلا لج نکن میگفتم نه الکی باز بریم دوباره این همه راه الکی آخه دو بار به اشتباه رفته بودم گفتن وقتت نیست اما صبح شد دیدم نه بدتر شدم تا ساعت 11 فقط از درد کمر داشتم میمیرم شوهرم قرار بود بره تهران برای کارش غم عالم تو دلم بود ک تنهام دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم بریم شوهرم رفت مادرشو برداشت ک بریم بیمارستان مامان خودم فوت شده مجبور شدم با مادرشوهرم برم ت راه ک داشتیم میرفتیم دوست همسرم با پررویی تمام نشست ت ماشین گفت منم میام تا نزدیکای یه جایی منو برسونید من سرخ شدم از درد و جیغ همسرم میگفت هیچی نگو خلاصه از شدت درد دهنمو بستم تا اون آقا رو رسوندیم رسیدم دم بیمارستان اونم ت راهمون بود البته
وقتی رسیدم فرستادنم معاینه که وای خدا نگذره هرچی گفتم اول پیش دکترم بودم نامه دارم باز معاینه کردند بعد معاینه به خونریزی افتادم لباسامو عوض کردم رفتم رو تخت جیغ میکشیدم از نوع بنفش خیلیییی فجیح درد داشتم و هنوز دوستانت بود ک باز شده بودم آمپول بی دردیمو به خاطر همین جیغام زود زدن بی‌شعورا آمپول ساعت 2ظهر زدن تا 8 شب خوب بودم هرچقدر معاینه میکردن نمیفهمیدم حتی وقتی کیسه آبم پاره شد درکل تا 8 همه چی خوب بود
تاپیک بعدی
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
پارت دوم

منو تو هفته ۲۹ ساعت ۹ شب اورژانسی زایمان سزارین کردن در حالتی که بهم گفتن یه قلت ۸۰۰ گرمه یه قلت ۱۸۰۰ تو اهرین سونویی که انجام دادن بخاطر کرونایی که تو بارداریم گرفته بودم وضعیت ریه ام افتضاح بود دکتر بیهوشی باهام صحبت کرد گفت نمیتونیم بیهوشت کنیم باید سری از کمر بگیری اینم بگم کنه من بخاطر اینکه احتمال زایمان زودرس داشتم دوبار هم امپول ریه زدم یکبار ۲۷ هفته یکبار تایمی که بیمارستان بستری بودم خلاصه که من تو ۲۹ هفته زایمان کردم با کلی استرس و حال بد اول قل ریزترم و دراوردن بعد قل درشت تر من صدا گریه شون شنیدم و بهم نشونشون ندادن گفتن خطرناکه بلافاصله باید بره تو دستگاه چون استرس داشتم فشارم داشت میرفت بالا دارو خواب اور زدن تو سرمم و خوابیدم بعد که بیدار شدم تو ریکاوری بودم فهمیدم که ان ای سیو بیمارستانی که زایمان کردم پر بوده بچه هامو انتقال دادن با امیولانس یه بیمارستان دیگه و حالا من مادری بودم که بچه هامو بدنیا اورده بودم ولی بچه ای کنارم نبود تمام اتاق های دور برم صدای بچه هاشون میومد و من هر بار قلبم هزار تیکه میشد واسه تکه هایی از وجودم که من حتی ندیدمشون و بردن جای دیگه …….
وحشتناک درد داشتم گفتم برام پمپ درد بزارن گفتن نمیشه باید تو اتاق عمل میگفتی دائم شیاف برام میزاشتن تادردم کمتر بشه
مامان کایانی مامان کایانی ۱۱ ماهگی
خب می‌خوام از قبل زایمان شروع کنم ب نوشتن از دوره سخت و استرسی بارداری بگذریم ۳۴هفتع بودم ک مدتی بود حس میکردم وقتی جایی می‌شینم پامیشم می‌دیدم خیسه ولی از علایم خبری نبود ن شورتم خیس بود ن شلوارم خلاصه رفته بودم چکاب و کلاس بارداری بادکترم درمیون گذاشتم و معاینه کرد گفت کیسه آبم مشکلی ندارع و خوبه همه‌چیز و ی نامه داد گفت هفته بعدی ببر بیمارستان کم کم آمادگی داشته باشیم و نوبت بگیری ..خلاصه ی هفته بعدش با مامانم پاشدم رفتیم بیمارستان دیدیم میگ باید ماما بگیری فلان کلی حرف دیگ ک رفتنمون الکی بود فقط بخاطر گرفتن ماما بوده خلاصه با اعصابی داغون و خسته راهی خونه شدیم و توراه رفتیم رستوران صبحانه بخوریم جاتون خالی ی پرس املت و با پیاز زدیم بر بدن و برگشتیم خونه دیگ کم کم بعد ظهر شده بود من گلاب ب روتون حس اسهال و دل درد داشتم .لازمه ک بگم من تا خود زایمان ویارداشتم و حالم بد بود یکسره بالا میاوردم و هرچند وقت اسهال داشتم و جدی نمی گرفتم اون شب تا ۱۱شب تحمل کردم و مامانم رفت خونش من از درد بیقرار بودم همش میرفتم دستشویی حالم خیلی بد بود خیلی اذیت میشدم شوهرم هم همش غر میزد عجب کاری میکنی غذای بیرون میخوری و ب خودت و بچه آسیب میزنی هی خلاصه کلی غر غر و شربت درست میکرد بخورم من تاجایی ک از درد های زایمان اطلاع داشتم متوجه شدم شبیه درد زایمانه ب مادرم زنگ زدم و گفت سریع بریم بیمارستان منم حالا اصلا شرایط نداشتم خونم کثیف وسط گردگیری حموم نرفته بودم سریع رفتم ژیلت گرفتم پشمامو زدم حداقل وحشت نکنن😑😁
مامان حامی مامان حامی ۱۱ ماهگی
سلام مامانا من اومدم بگم که این چند روز چجوری گذشت...
اون روز که گفتم پسرم داغه بهش استامینوفن دادم شیاف گذاشتم پاشویه کردم پیاز گذاشتم کف پاش با گلاب و ختمی پاشویه کردم اصلا هیییچ تاثیری نداشت همینجور تبش می‌رفت بالا...
دکترشم عصر نوبت داده بود بهم دیگه بردم پیش دکتر عمومی گفت بازم شیاف بزار شیاف دومو که گذاشتم اسهالش شدیدتر شد بالا هم میورد.
دیگه مجبور شدم بردمش اورژانس اونجا با بدبختی یه سرم بهش وصل کردن تبش اومد پایین... تا دیروز عصر دارو گرفت که رگش بسته شد و گفتن باید باز ازش رگ بگیریم...
دقیقا یک ساعت بچه جیغ کشید و هق هق کرد ۱۵ بار سوزنو کردن تو بدن بچه و در آوردن آخرش بعد یه ساعت گفتن بیا ببرش یکم آرومش کن باز بیارش که دیگه شوهرم عصبانی شد و بچه رو برداشت گفت مگه بچه من موش آزمایشگاهیه که شما اینجوری سوراخ سوراخش کنین... یه برگه دادن بهمون امضاش کردیم بچه رو برداشتیم و اومدیم کرمان...
آخرشم که داشتم میومدم پرستاره گفت فکر کردین کرمان خیلی خوبه این بچه اصلا به اونجا نمی‌رسه تو راه تشنج می‌کنه.. یه استرسی بهمون داد که یه راست از بیمارستان اومدیم سمت کرمان.
نزدیک بیمارستان راضیه فیروز که شدیم رفتم تو سایت یهو دیدم دکتر صاحب الزمانی یه نوبت کنسلی داره دیگه سریع بردمش پیشش...
گفت این بچه با این دست و پای سوراخ سوراخ که اصلا نمیتونه سرم بگیره دیگه واسه همین بهش دارو خوراکی داد گفت نیاز نیست ببریش بیمارستان... الانم خداروشکر با همون داروها حالش خیلی بهتر شده.
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم