پارت سوم تجربه زایمان طبیعی
خلاصه بهم گفتن بدنت به آمپول فشار واکنش بد نشون داد قطعش کردیم،همون دو دقیقه که بعم آمپول فشار وارد شد از ۴ سانت شدم ۷ سانت،از ساعت ۵ صبح تا ۹ونیم شدم ۷ سانت،تا ۱۲و نیم شدم ۱۰ سانت،وقتی ۱۰ سانت شدم منو بردن یه اتاق دیگه معذرت میخوام اونجا دیگه فقط باید زور بدی تا سر بچه بیاد بیرون، من خیلی تلاش کردم،اما نمیشد خلاصه دکتر برش میزنه اونم تا مقعد،یه ماما فقط داشت شکممو از قسمت دنده فشار میداد که زایمان کنم،خلاصه دختر قشنگم به دنیا اومد گذاشتن رو شکمم،با اونهمه دردی که داشتم و بدنم داشت تخت و جا به جا میکرد یک لحظه همه دنیا برام قشنگ شد،با دخترم حرف زدم ساکت شد گریه نکرد،بعدش دکتر شروع کرد به بخیه زدن با اینکه بی حسی زده بود اما با هر بخیه ای که میزد میلرزیدم،خلاصه تموم شد بردنم پیش دخترم تو همون بلوک زایمان بودیم که یهو شوهرم اومد پیشمون همینکه شوهرمو دیدم زدم زیره گریه،کلی پیشونیمو بوس کرد بعد رفت دخترمونو دید کلی هیجان زده بود،بخش گفتم پرستارا بهت زنگ زدن اومدی گفت نه کسی به من زنگ نزد،به گوشیت زنگ زدم دیدم جواب نمیدی نگران شدیم اومدیم بیمارستان،خلاصه مارو بردم بخش،یک شب بستری بودم
بازم ادامه داره

تصویر
۷ پاسخ

بخدا تعریف کردی یا زایمانم افتادم تن و بدنم لرزید
من ۱۶ساعت درد کشیدمو زیر سرم فشار بودم رفتم پیش خدا و برگشتم همش میگفتم من میمیرم کی هوای پسرمو داره پس
خیلی بد بود خیلی حاضر نیستم ب هیچ وجه دیگه تجربش کنم

ای جاانممم بنده خدا چه عذابی دادی به خودت

وای اعصابم خورد شد من اگه بودم اول میرفتم سراغ دکتر حسابشو می‌رسیدم بعدم اجازه نمیدادم اصلااا ماما بهم دست بزنه

وای چقد سخت اما من با اینکه تو۴۱عفته سر پسرم بدون اینکه یذره باز باشم رفتم دوشب بستری بودم اونجا انقد زجر نکشیدم برای من عالی بود دکترم خیلی زسیدگی کرداما ماینه تحریکیش واقعا خیلی بده دست و میکنن تو بدن تاب میدنکه کیسه اب بترکه😑🥺من سردخترم دردام خونه کشیدم تارفتم بیمارستان گفتن۶سانتی ولی خوب دختر شلوغ من پی پی کرد و مجبور شدن ببرن اتاق عمل

چرا گریه ام گرفت

واسه جفت ازیت نشدی؟؟؟

من اصلا درد نداشتم و وقتی 7 عصر رفتم 2 سانت باز بودم با ورزش 8سانت ساعت 10 شب تا 10 و نیم هم زایمان کردم من فقط ماما گرفتم دکتر هم بالا سرم نبود ولی ماما من حرف نداشت هیچدانشجویی هم منو نذاشت دست بزنه فقط اخر که شکمو فشار میدم اونجا از یه دانشجو کمک گرفت چون جفت به سختی بیرون اومد.

سوال های مرتبط

مامان النا🌸 مامان النا🌸 ۱۱ ماهگی
پارت دوم تجربه زایمان
منو بستری کردن بردن بلوک زایمان،اما بعد چند ساعت دیدن خبری از زایمان نیست دوباره بردن تو بخش،رو ویلچر داشتن منو میبردن بخش مامانمو دیدم گفت مبارکه،گفتم نه هنوز ناز داره،خلاصه با کلی بغض و استرس و ترس،بستری شدم،۳ شب بستری بودم،ساعت ۵ صبح روز سوم بستری شکمم سفت شد،رفتم به پرستار گفتم احساس مدفوع دارم،گفت زود بخواب ازت nst بگیرم،زنگ زد از بلوک زایمان اومدن،منو بردن تو راه بهشون گفتن گوشیمو بدین زنگ بزنم شوهرم،گفتن الان فقط بچه مهمه،بعدا خودمون زنگ میزنیم،خلاصه از ۵ صبح درد کشیدم کیسه آب خود دکتر پاره کرد،بعد اون تازه فهمیدم درد زایمان چی هست،هیچ راه برگشتی نداشتم،فقط مامانمو صدا میزدم،شوهرمو یه بار تو دلم فحش دادم،خلاصه انقد معاینه تحریکی کردن انقد درد کشیدم الان که بهش فکر میکنم عرق میریزم،با ۲ سانت رفتم بلوک زایمان بعد پاره کردن کیسه آب شدم ۴ سانت،دیگه دیدن پیشرفتی ندارم بهم آمپول فشار زدن،۲ دقیقه آمپول فشار وارد بدنم شد که از شدت درد بدنم داشت میلرزید تختو داشتم تکون میدادم،یهو داشتم بیهوش میشدم اشاره کردم به پرستار دارم بیهوش میشم،یهو اون لحظه ضربان قلب بچه رفت رو ۲۵۰ که پرستار داد زد بچه های کمک،خلاصه دکتر با کلی کمکی اومدن سرم فشار قطع کردن، داد زدن اکسیژن بکش بخاطر بچت اینو که گفتن هوشیاریم اومد بالا چون داشتم بیهوش میشدم، تا تونستم عمیق اکسیژن گرفتم بعد ۱۰ دقیقه ضربان قلبش اومد رو ۱۷۰
ادامه داره
مامان النا🌸 مامان النا🌸 ۱۱ ماهگی
پارت اول تجربه زایمان
شاید خنده دار باشه،بعد ۸ ماه تازه میخوام نظرمو در رابطه با زایمان طبیعی بگم
من از روزی که فهمیدم باردارم نظرم با زایمان طبیعی بود،ماه های آخر دکترم عوض شد این دکتر نظر منو عوض کرد گفت سزازین بهتره،بدنتو داغون نکن ازین حرفا،خلاصه نه ورزشی کردم نه پیاده روی به امید روز سزارین
۳۷ هفته ۵ روز بودم که دردام شروع شد،دکترم تلفنی گفت برو نزدیک ترین جا NST بده،ماما بیمارستان گفت دردای زایمانته اگه اجازه بدی معاینت کنم من گفتم سزارینیم معاینه نکنید خلاصه با دکترم تماس گرفتم جواب nst براش فرستادم گفت دردات شروع شده بزار معاینت کنه،منو معاینه کردن گفت ۲ سانت شدی،سر بچه هم تو لگنته،دکترم تلفنی با ماما بیمارستان حرف زدن گفتن طبیعی میتونه زایمان کنه ازین حرفا،خلاصه دکترم با من تلفنی حرف زد گفت اگه تا بیمارستان عرفان سعادت آباد بخوای بیای ترافیک گیر میکنی امکان داره تو راه زایمان کنی و اینکه گفت شاید چند روز بچه رو نگه دارن دستگاه هر شب ۲۰ تومن به اضافه ۲۵ تومن هزینه سزارینت،برو بیمارستان میلاد طبیعی زایمان کن وقتی شرایطت آمادس،خللصه دقیقه نود نظرم از سزارین عوض شد،با شوهرم اومدیم خونه ساک و وسایلامو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد،منی که همیشه از بیمارستان میلاد بد شنیده بودم یهو سر از اونجا درآوردم،بسم الله
وارد شدم بدون هیچ پرونده قبلی منو پذیرش کردن،فرستادن دکتر معاینه کرد گفتن ۲ سانتی،فقط بخاطر فشار ۱۵ منو بستری کردن
ادامه در تاپیک بعدی
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
دوباره ماما اومد معاینه کرد دید شدم هشت سانت دوباره گفت ورزش کن من رفتم دستشویی حس زور بهم دست داد سریع اومدم بیرون تا رسیدم بیرون حس کردم سر بچه اومد پایین از اون حس ترسیدم جیغ کشیدم پاهامو جفت کردم برع بالا🤣😑پرستار تو اتاق بود گفت چیشد گفتم بچه اومد گفت بدو بریم دستمو گرفت دوییدیم زایشگاه تارسیدم رو تخت دراز کشیدم دیدم ده نفرریختن اتاق و ی ماما اومد هی میگفت زور داشتی زور بزن سه چهار بار زور زدم تا پرستار بخش اومد بالاسرم شکممو فشار داد ک کمک کنه یهویی سر ماما داد زد چیکار می‌کنی پس بزن دیگ سریع اونم بدون بی حسی تیغ و زد دید نبرید دوباره زد من جیغ کشیدم خلاصه بچه و درآورد تا خواست در بیاره یهویی گفت هیییی انگار یچی شد سریع جمع شدن هی میگفتم چیه چیه نمیگفتن بهم پرستار بچه و ازش گرفت و داشت میبرد گفتم خدایا چقدر کوچولوعع گفت اصلا هم کوشولو نیس ی آقا پسر نازه بردنش حتی بغلم ندادن دیدم همه رفتن دو نفر موندن حتی باهام حرف نمی‌زدن کل اتاق شده بود صدای قیچی و بخیه بی حس نمی‌شدم چهار تا بی حسی زد برام ...نیم ساعت هم نشده بود زایمان کردم ولی بخیه یک ساعت نیم طول کشید نوبت ب بخیه های بیرونی رسید و ماما رفت موند پرستار باهام حرف میزد دردم و کمتر حس میکردم می‌گفت بچه اولته میگفتم اره می‌گفت چقد خوش زایی ماشالله🤣😑
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم
مامان میران👑 مامان میران👑 ۱۱ ماهگی
خانوما میشه لطف کنید حرفامو بخونید و راهنماییم کنید؛ پسر من تا همین چند روز پیش یه بچه اجتماعی و فوق العاده خوشرویی بود هرکسی بهش نگاه میکرد لبخند میزد و زود ارتباط میگرفت چندروز قبل من یه مهمونی داشتم که میران برای اولین بار میدیدتش دوستم تا وارد خونه شد و پسرم رو دید به جای سلام کردن با صدای بلند پخ کرد میران از ترس لرزید و جیغ زد حدود یک ساعت طول کشید تا آروم بشه محکم چسبیده بود به من و‌مدام‌ نگاهش به دوستم بود و هر چند دیقه یه بار با صدای بلند جیغ و گریه و این داستان تا وقتی بخوابه ادامه داشت و من واقعا ناراحت شدم حالا بماند که مهمونم به جای معذرت خواهی کلی مسخره کرد که بچت ترسوعه اجتماعی نیست آدم گریزه!! الان میران سه شبه که راحت نمیخوابه با گریه از خواب میپره بغل هیچ کسی نمیره میچسبه به خودم حتی بغل مامانم که خیییییلی باهاش خوب و راحت بود نمیره و گریه میکنه من الان واقعا نمیدونم باید چیکار کنم میشه راهنماییم‌کنید

بارداری زایمان
مامان فاطمه حسنا مامان فاطمه حسنا ۱۷ ماهگی
اساس کشی کردیم دیروز سکم از وسایلا موند صبح اومدیم بقیشو جمع کنیم ببریم
من خیلی خابم میومد خابیدم مامانم با بچه ها بیدار موند
یهو با صدای ضربه به زمین و صدای جیغ مامانم بیدار شدم دیدم مامانم خورده زمین جیغ میزنه
نگو کارتون که جلو در اتاق بوده داشته از اتاق میومده بیرون پاش گیر‌کرده افتادت زمین
اخه اون صدای وحشتناک اومد فکر کردم سرش خورده
بیار شدم بدو بدو رفتم سمتش یکم سعی کرد بلند شد یهو چشماش رفت
گفتم دیگه رفت😭😭😭
اونقدر جیغ زدم صابخونه رو صدا زدم اومد بالا
اونقدررررر جیغ زدم اخر چشماش وا شد سرشو همش تکون میداد میگفت چیه چیه
بعد دوباره رفت چشمش
اونقدررر ترسیدم😭💔
بیشتر جیغ زدم بیدار شد
زنگ زدم امبولانس گفتم بعد چند دیقه اومد قبلش که بیاد اب قند دادیم مامانم گفت نمیخاد بگی بیان خوبم گفتم نت بزار بیان گریه میکرد میگفت من رقتم اون دنیا تو که جیغ زدی برگشتم میگ قشنگ میدیم دارم یجایی راه میرم عین دهات بود
امبولتنس اومد فشارشو گرفت گفت خیلی کمه فشارت دراز بکش شوهرم اومد گفتن برو ابمیوه بگیر
علان سرپا شدت ولی دست راستش خیلی باد کرده سیاه شده ولی میتونه یکم تکون بده یعنی معلومه نشکسته
خدا بهمون رحم کرد😞💔