وقتی آبجی کوچیکم طلاق گرفت بچه اش ۸ماهه بودخواهرم دوست داشت بچه پیش خودش بمونه ولی خواهربزرگه بابامویاددادنذاشتن بمونه جان بیچاره خواهرم چجوری بدون پسرش طاقت آوردبنظرم خدای اون بچه زندگی بابام وخواهرموگرفت میگن چوب خداصدانداره خداجای حق نشسته همین الان اینایادم میاداعصابم بهم میریزه چرازندگی خانوادم اینجوری شدداداشم زندانه خواهرکوچیکم روشوهرش کلافکرکنم گوشیشوازش گرفته خبرنداریم ازش به من مامانم میگه بهم زنگ نزن نمیدونم آه چه کسی خانواده باباموگرفت،مامان بزرگم،خواهرزادم یاعروسمون

اصلا به این چیزا فکرنکن بچسب به زندگی خودت و انرژی منفی نده ایشالا مشکل اونا هم حل میشه

عزیزم در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه
روزای بد شما خونواده هم تموم میشه
توکلتون بخدا
زیاد صلوات بفرست

ن گلم اینجوری نیس آه اون بچه نگرفته روزگار هر کسی یه جوری میسوزونه بابات خواهرت هم صلاح خواهرتون میخاستن بلکه بره ازدواج دوباره کنه زندگیش خوب بشه ایندفعه اونجوری فک نکن

چقد از خواهر بزرگت اعصابت داغونه،شاید از رو دلسوزی واسه خواهرت این حرفو زده که بچه پیشش نمونه چون به هر حال بچه رو بعد چند سال به باباش میدادن اونوقت اونجوری دل کندن خواهرتون سخت تر میشد،ایشالله خدا هر چه زودتر مشکلاتتونو حل کنه

چراطلاق گرفت بچش ۸ماهش بود خدا آدمای بد رو لعنت کنه

هی بله چوب خداصدانداره
یه سرکتابی چیزی بازکنید شاید اروم ترشداوضاع