۴ پاسخ

من که زایمان طبیعی کردم بعد ۱۰ ساعت درد کشیدن خدارو شکر دخترم بغل گرفتم همه چیز یادم رفت

وییی یاد خودم افتادم😍😍وقتی میارنش خیلی حس قشنگیه

وای چه حس خوبی وقتی صداش و بشنوی😍

عزیزم مبارکه 😍

سوال های مرتبط

مامان سام مامان سام ۴ ماهگی
واقعا اونقدر شدید نبود اما درد داشتم دکترم گفت می‌خوای اپیدورال بشی ک گفتم آره ک آمد از کمرم آمپول زد ولی من حس داشتم قشنگ بعد ی چیزی ب پشتم وصل کرده بودن ک آمپول بیحسی هی ب اون تزریق میکردن شب ساعت12دیگه دردها خیلی شدید بود افت فشار داشتم و همش حس میکردم ک خوابم میاد و از حال میرم حالا بدبختی اینکه خانوادمم فرستاده بودن خونه دکترم خیلی دکتر خوبی بود آمد گفت ورزش کن و دوش بگیر ولی من نا نداشتم پاهام بی حس بود زنگ زدن خانوادم آمدن اما تا بیان من از حال رفته بودم مادرم آمد کنارم دوتایی تو یه اتاق بودیم کمک کرد دوش گرفتم ورزش کردم تا 3صبح تا شدم 6سانت ک دیگه دکتر گفت بیشتر از این نمیشه بمونی آخه 3ظهر کیسه ابمو زده بودن پس قرار شد 6صبح برم سزارین اونهمه درد طبیعی رو کشیدم آخر باید برم سز واقعا حالم گرفته شد ولی از جیغ و داد های ک می‌شنیدم هم میترسیدم چون من اصلا داد و بیداد نکردم واسه همین دکتر و پرستارها خیلی باهام خوب بودن
خلاصه امادم کردن رفتم اتاق عمل وای ک چقدر محیط اتاق عمل آرامبخش تر از زایشگاه بود اصلا وقتی رفتم اتاق عمل آروم شدم ساعت 7.45رفتم اتاق عمل و ساعت 8و 20پسرم دنیا آمد هیچی حس نکردم سر بودم ولی لحظه ک از شکمم برش داشتن فهمیدم دکتر گفت چون آب نداشته چسبیده بود ب رحمم وای وقتی چسبوندن ب صورتم قشنگ ترین حس دنیا بود همش استرس داشتم ک نره دستگاه چون 35هفته بود با وزن 2600ک خداروشکر نرفت باورم نمیشه خدا خیلی بزرگه خیلی بعد اینکه ازم سوند رو کشیدن هم راه رفتم خودم اون همه بیحسی ک من گرفته بودم خوبیش این بود ک ن موقعی ک شکمم رو فشار دادن فهمیدم ن موقع سوند
مامان الوين 👶🏼 👣🧡 مامان الوين 👶🏼 👣🧡 ۴ ماهگی
تجربه زايمان ٣
از همسرم خدافظي كردمو وارد اتاق عمل شدم يه حس عجيبي بود هم استرس داشتم هم خيلي ذوق ❤️🥰
منو از روي تخت بلند كردنو روي تخت اتاق عمل گزاشتن محيط اتاق عمل خيلي خوب بود همه خيلي خوش اخلاق بودن هم بهم ارامش ميدادن دكترمم اومدو با مهربوني و كلي انرژي مثبت گفت ندا بريم شروع كنيم اقا پسرتو ببينيم 😍دكتر بيهوشي اومد و گفت خودتو شل بگيرو اصلا تكون نخور ميخوام يه امپول كوچولو بهت بزنم كه بيحس بشي .موقع زدن امپول اصلا هيچ دردي و حس نكردم فقط يه كوچولو داغ شدم (اصلا نترسيد از بيحسي از كمرو امپولش ) بعدش پاهام شروع كرد به داغ شدن و بيحس شدن . من همش بهشون ميگفتم نكنه بيحس نشده باشمو حس كنم همه چيو اونام بهم ميگفتن مطمئن باش تا مطمئن نشيم كه بيحس شديم شروع نميكنيم . دكترم گفت ميخوام روت بتادين بريزم يه كوچولو سرد نترسي
وقتي بتادينو ريخت اصلا حس نكردم يه ذره كه گذشت حس كردم يه چيزي ازم كنده شد بعدش صداي گريه ي پسرم تو اتاق پيچيد 🥰😍وااايي يعني نگم از حس قشنگش صداي گريشو كه شنيدم بدون اختيار اشكام ميريخت خيلي حس قشنگي بود باورم نميشد كه اين صداي گريه ي قلب منه 🥰👶🏼بعدش اوردن چسبوندنش به صورتم همين كه به من چسبوندش گريه اش قطع شد اخ يعني بهترين لحظه ي عمرم بود ايشالا كه همتون اين حس قشنگ و تجربه كنيد و به خوبي زايمان كنيد 🙏🏼
مامان حامی مامان حامی ۳ ماهگی
سلام خوشگلا من اومدم ک تجربه زایمانمو بگم کسایی ک منو دنبال می‌کنند میدونستن ک چقد استرس دارم صبح روز شنبه ساعت 5ونیم بیمارستان رفتم اول ان اس تی ازم گرفتن بعد اومدن سوند وصل کردن ک من اصلا دوس نداشتم چون یه حس سوزش داشتم و دوس داشتم درش بیارم خلاصه طولی نکشید ک رفتم اتاق عمل لحظه ای ک امپول بی حسی و زدم اروم اروم شدم پاهام داغ شد و خیلی لذت بخش بود واسم چون حسش سوزشو نداشتم حدود 10دیقه بعدش دکترم گفت ک نینیت بدنیا اومد و صداشو شنیدممم واقعاا بهترین حس دنیا بود واسم دیگه تمیزش کردن و اوردنش پیشم بوسش کردم 🥰من زایمانم سزارین بود ک اون دردی حس نکردم تو زایمان فقط حالت تهوع داشتم یخورده ک امپول ریختن تو سرمم و بعدش لرز داشتم ک تا چن دیقه بعدش رفع شد پمپ دردم گرفتم خلاصه راضی بودم فقط موقع اولین بار ک میخوای بلند شی راه بری یخورده سخته همین درکل کسانی ک زایمان نکردن اصلا نگران نباشن خدا خودش جوری کمک میکنه ک خود ادم میمونه انشالله ک همه بسلامتی زایمان کنن و این حس خوب و تجربه کنن دعاگوی همگی بودم تو اتاق عمل💝💝💝
مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 ۷ ماهگی
اون روزم اینقدر سزارینی داشتن همه ردیف کنارهم نشسته بودیم😂خلاصه دکترم اومد آها اینم بگم بیمارستان خودش فیلمبردارداره گفت میخوای فیلم بگیرم گفتم آخه هزینه ام می‌ره بالا خلاصه باشوهرم صحبت کردوقبول کرد اینقدر خوشحال شدم ک حد نداشت😍رفتیموومصاحبه کردیمووصدام زدن رفتم ک برم اتاق عمل گفتن برش گردونید دکتر رفته سرزایمان طبیعی دوباره منو برگردوند😂یه ۲۰دقیقه نشستم ک دوباره صدام زدن وایندفعه منو بردن رسیدم به اتاق عمل دکتربی هوشیم خیلی خوش اخلاق بود کلی ازم تعریف کرد گفت الان بارداری این شکلی قبلاً چقدرخوشگل بودی چقدر بانمکی وای به شوهرم ک گفتم چقدرقاطی کرد😂😂خلاصه آمپول بی حسی زد وای چندبار زد پاهام هی حالت شوک برق می‌پرید خلاصه تموم شد من بی حس بی حس شدم یه پارچه کشیدن روبروم ویهو حس کردم نفسم تنگ شده گفتم نمیتونم بهم اکسیژن زدن وصدای گریه پسرمو شنیدم چقدر اون لحظه حالم خوب شد😍🥹آوردنش کنار صورتم وبردنش بخش نوزادان بعد عملم تموم شدو رفتم تو ریکاوری ۲۰دقیقه اونجا بودموورفتم داخل بخش وپسرمووآوردن وشیرش دادم تا ساعت ۸شب چیزی نزاشتن بخورم بعد اومد سونو درآوردوگفت مایعات بخور وبابد راه بری یکم سخت بود ولی خداروشکر تونستم خلاصه ک عمل خوبی داشتم و همه چیز خداروشکر خوب بود🤲🥹😍
مامان آراز مامان آراز ۴ ماهگی
منو بستری کردن رفتم بالا واسه زایمان طبیعی ولی من ۱سانت هم نبودم نیم بود فقط هی ورزش دادن معاینه میکردن قشنگ با ۴تا انگشت ی بارم ن گریه کردم ن داد زدم هیچی من ۱۳ساعت درد کشیدم ولی باز نشد ک نشد خیلی بد بود فقط درد الکی بود آمپول فشارو و زیر زبانی و شیاف هم افاقه نکرد ساعت دیگه ۱۰ صبح ۱۴۰۳/۴/۷ بود که من زایمانم شد سزارین اورژانسی خیلی خوشحال بودم و چون از اول سزارینیو دوس داشتم ساعت ۹ برام سوند گذاشتن اصن درد عمیقی نبود برام 🥺دیگه کم کم آماده شدم برم اتاق عمل فقط مامانم پیشم بود و همسرمم بعد از عمل من اومد ینی ندیدمش 🥲چون منو تند می‌بردن برا عمل ضربان قلب کوچولو افت کرده بود رفتم اتاق عمل واقعا واقعا خیلی خوش اخلاق بودن از علوی بعید بود ک جراح هاش و کسایی که اتاق عملن انقد خوش اخلاق باشند رفتم اتاق عمل بعد پرستارا ازم سوال میکردن استرسم خیلی کم شده بود بعد دکتر بیهوشی اومد پرستارا منو نشوندن قشنگ داشتن باهام حرف میزدن ی لحظه حس کردم ی چیزی ب بدنم خوردم گفتم چیه گفتن دراز بکش گفتم بی حس کردین گفتن ارع اصن درد نداشت دیگه بی حس شدم و پرده کشیدن جلوم چن بار گفتن پاتو بزار بالا نمیتونستم تکونش بدم گفتن بی حس شده عمل شروع شد
مامان فندق💙 مامان فندق💙 ۲ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان سزارین

وارد اتاق عمل شدم هنوز لرز داشتم، من اینقدر تجربه زایمان خونده بودم و آشنا به کارا که اصلا استرس نداشتم
فقط یه لحظه وقتی چراغهای اتاق عمل رو دیدم تو دلم گفتم حالا یه هفته دیگه هم مونده بود تو شکمم هم خوب بودا😅
خلاصه تو اتاق اینقدر همه مهربونم بودند و ازت سوال میپرسم که به استرس فکر هم نکنی، دیگه دکترم اومد و یکم باهام حرف زد و پروسه بی حسی شروع شد
آمپولش خیلی درد نداره و در حد یه آمپول معمولی بود و پا شروع به داغ شدن و بی حس شدن می‌کنه
تا جایی که زدن بتادین رو حس کردم ولی حس سردی و گرمی نداشتم و دیگه چیزی حتی حس نکردم و به خاطر پارچه جلوم چیزی هم نمیدیدم فقط یکی دو جا تکونهای خیلی شدیدی می‌دیدم ، یکم حالت تهوع داشتم که برام ضد تهوع زدن. با شروع عمل من فقط یاد همه میافتادم و دعا میکردم که صدای گریه شو شنیدم و آوردن گذاشتنش روی صورتم، خیلی صورتش داغ بود و حس خوبی داشت.
بعد آوردنم ریکاوری ، که همچنان لرز شدید داشتم ولی به خاطر هیتر گرم شدم و آروم شدم.
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۷ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍