۹ پاسخ

عزیزم خدا حفظتون کنه برا هم

عزیزم😍🥰😘

👏🏻🥲

چه قشنگ گفتی جمله اخرتووووو 🥹😍😊👏👏😻

این یعنی مادر بودن.... مادر ک باشی کل زندگیت تغییر میکنه

❤️👏💪

عاشق قلمتم🥲
استارت بزن برا نویسندگی
نظرته؟!

من زرد شدم شدید و چاق وخسته

عزیزم چقدر به دلم نشست حرفات🌻

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۵ ماهگی
وقتی که اروم خوابیدی و از زمین و زمان خبری نداری، من فقط نگاهت میکنم و هی با خودم میگم تو پسر منی‌... تو واقعا پسر منی و من مامانتم....
یه حس خیلی عجیبیه... وقتی که فکر میکنم یا به عکس اون روز ها نگاه میکنم، میگم یعنی من باردار شدم؟ ۹ ماه یه موجود کوچولو تو شکم من بزرگ شده و تبدیل به یه انسان شده؟ من زایمان کردم؟ چطور در مقابل استرس سزارین و عمل و دوره نقاهتش دوام اوردم؟ چطور با اون زخم شدید سینه ام به پسرم شیر دادم؟ و الان که ۵ ماه و نیمشه داره از وجود من تغذیه میکنه و قد میکشه‌....نمیدونم شما هم همچین حسی دارین یا نه.... ولی من بعضی وقتا واقعا همه اینا یادم میره...
حس میکنم یک چیز خیلیییی ارزشمندی دارم و خدا بهم داده که باعث ارامشمه...
یه اتفاق شیرین، یه معجزه بزرگ، که شده مال من....
اخ اخ از خنده ها و قهقه زدن هاش که انگار وارد یه دنیای دیگه میشم....
روز به روز هم که بزرگ میشه و یه شیرین کاری جدید یاد میگیره، قند تو دلم اب میشه... یه حسی میاد سراغم که میخوام داد بزنم و به همه بگم این فرشته کوچولو مال منه...
قربون‌ مدل خوابیدنت🥰🥺😍
خدا از این معجزه کوچیک ولی بزرگ با حال خوب به همه بده...

۵ ماه و ۱۷ روز
۳۰ ابان ماه ۴۰۳
الهی امین
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
تو برنامه ای که برای مادرهاس خیلی فعالم.
از برنامه غذایی که برای رز در نظر گرفتم گفتم، یکی کامنت گذاشت چه مادر خوبی هستی.
سه هفته قبلش وقتی گفته بودم رز رو گذاشتم پیش خانواده رفتم استخر، یه مادر کامنت گذاشته بود چه مامانی! بچه رو تنها گذاشتی رفتی تفریح؟ من که اینکاررو‌نمیکنم.

شیش ماهه که دارم مادری میکنم، با مادری کردن برای عروسکهام فرق میکرد.
یه شب که نمیخوابید بغلم با بغض گفتم من بچه بقیه رو میخوابوندم حالا بچه خودمو نمیتونم بخوابونم.
گاهی غر میزدم که نمیتونم.خونه م‌ کثیفه، ظرفها نشسته.غذا ندارم.
کلی مادر میگفتن نگران نباش یادمیگیری.
چندروز پیش گفتم در استانه سی و یک سالگی ام.ده سال قبل دغدغه م‌ درس بود، الان فعل و انفعال روده بچه م.یکی گفت چه خوب مینویسی.
یکی گفت من از نوشته هات میشناسمت.چندوقته تو خودتی خواستی حرف بزن

اما من نمیدونم چمه.اینجور وقتها به خودم میگم بی خیال فعلا با رز وقت بگذرون.
امسال برای من جور دیگه ای گذشت.
سی سالگی مادر شدم و همه چیز رو با شکلی متفاوت تجربه کردم.
اما خوشحالم وقتی این موجود کوچولو دستاشو میکشه رو صورتم.خوشحال.

امروز رو با دوستام رفتم بیرون.راضی ام