تجربه زایمان

تخت را حرکت دادند، اکنون کمی از مور مور پاهایم کم شده است. همانجا که همسرم با ویلچر از من خداحافظی کرده بود، اکنون دراز بر تخت تحویلش دادنم. منتظرم بود با همان ذوق، و یکی از آشناهایمان. دوباره از تخت به تختی دیگر
مادرم، مادرجان که پشت در اتاق عمل نگرانی هایشان را دعا کرده بودند.
و من فقط سقف را می دیدیم، و حشرات چسبیده به سقف کاذب را می شمارم.
به اتاق و سرجای قبل قرارم دادند، تا ۸ساعت نباید هیچ چیزی می‌خوردم و تا ۱۲ ساعت هیچ حرکتی.
پمپ درد، شیاف و آمپول مسکن دست به دست هم داده بودند تا بتوانم لحظاتی قابل تحمل را سپری کنم.
ساعت۳وقت ملاقاتی بود و اتاق پر از دوست و آشنای مادران امروز شد.
عزیزانم آمده بودند با شکلات، شیرینی، گل و لب خندون
حس خیلی خوبی بود، و من نباید تکان می خوردم.
همسرجان با گل و شیرینی و همان خوشحالی که از صبح حفظش کرده بود.
می دانم او هم خسته بود.
راه درازی را آمده بودیم تا اینجا

۲ پاسخ

انگار رمانه 😍😍

عالی بود ممنونم ادامش هم بنویس مشتاقیم

سوال های مرتبط

مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۳ ماهگی
تجربه زایمان

یکی از مادران اتاق دیابتی بود که قبل از من سوند را برایش زده بودند و با دهانش صدای سوختن می داد، من هم رفتم و در اتاق پذیرش دراز کشیدم، پرسیدم بالاخره مشخص نشد کدام یکی از ما اول می رود؟
گفت شما نفر اول هستی.
یک لوله را با دست در مثانه فرو کردند که آه و ناله و داد و بیدادم بلند شد.
خانم دکتر که صدایم را شنید با ذوق و پرانرژی پشت دریچه آمد و صدایم زد.
سلام و صبح بخیر گفتم، راستش از این آمادگی و سرزندگی اول صبحش انرژی گرفتم. اما سوند من نشتی داشت و دوباره یکبار دیگر جاگذاری کردند و باز ناله من، لباس دادند عوض کردم ولی باز هم نشتی داشت. اما گفتم دیگر دستکاری نکنید و با سوزش برگشتم به اتاق.
ویلچر آوردند، و قبل از آن پارچه های خوشگل گل دار، پرسیدم چیست؟
دیدم شنل است، دوباره مثل عروس ها روی سرم انداختم و روی ویلچر نشستم. بقیه را نمی دانم، اما من خوشم آمد که مجبور نیستم با لباس باز و گردن و یقه از اتاق خودم تا اتاق عمل که از بخش زنان، بخش مردان، بهش اطفال، زایشگاه می گذشت را بروم.
از در که خارج شدم همسرم با لبخند و شوق ویلچرم را گرفت و احوال پرسی کرد و مرا با اتاق عمل برد.‌
این کار درصد بسیار زیادی از استرس و افکارم را کم کرد.
دیدن چهره نورانی، بشاش و منتظر همسرم که تا کمتر از یک ساعت دیگر دخترکش را در آغوش می گرفت مرا هم هیجان زده کرده بود.
در باز شد و ویلچرها وارد شدند یک نفر جلو آمد ماسک زده و کلاسوری در دست.
ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۳ ماهگی
تجربه زایمان

با صدای خانم دکتر که گفت: سلااااام، سلااااام، دختر نازمون...
متوجه شدم که شکم‌ من پاره است و ناتوان اینجا زیر این سقف روی این تخت افتاده ام.
مثل کنده شدن یک قلوه سنگ از کوه، چیزی از وجودم کنده شد و صدای گریه...
ای جااااان و بی اختیار اشکم سرازیر شد
خانم دکتر با ذوق دخترم را اینور پرده کشید صدایم زد و گفت ببینش
تپل، کبود، جمع شده توی دستای خانم دکتر، گذاشتش توی پارچه سبز
یکی گفت از مامانشم بگیر، به سمت من آمد. و چقدر از درون خوشحال شدم که می توانم اتفاقات پشت پرده را ببینم.
نور الهی را به صورتم چسباند، بوسه کوچکی روی لپش و شروع کردم تند تند آیه الکرسی خواندن.
دخترکم را بردند و من به اولین دیدار او و دخترش می اندیشیدم.
افراد پشت پرده همچنان مشغول کار بودند.
که صدایم کرد: آنچنان دوختمش که پنج تای دیگر بتوانی بیاوری
پرده ها جمع شد و خسته نباشید و منم تشکر و خداحافظی کردم.
آقایی آمد و من را از تخت عمل به تخت دیگری منتقل کرد و از اتاق بیرون برد، جایی تختم را قرار بود که نوشته بود ریکاوری.
لرزش بسیار شدیدی در بدنم افتاده بود، صدای چق و چق دندان هایم، دهانم را محکم می بستم صدای غش غش شانه هایم، آن ها محکم می گرفتم، صدای ویژ ویژ قلبم.
اصلا مهار شدنی نبود، جواب دادند طبیعی است و بعضی ها دچار لرزش می شوند.
اما هیچ کس نگفت سعی کن تکان نخوری و من به مرد و زن رو می انداختم برای کمک، آنها هم کار خودشان را می کردند.
فرم هایشان را تکمیل می کردند و سوالاتشان را می پرسیدند.
دخترم را آوردند و کمی با سینه آشنا کردند.
یک نفر هم آمد که شکمم را چند بار محکم فشار داد و فریادم را به سقف اتاق رساند.‌
چندبار تکرار کرد و فریاد من هم به همان مقدار تکرار شد.

ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۳ ماهگی
تجربه زایمان

بالاخره روز موعود فرا رسید، فکر می کردم همه چیز آماده است. هر روز که می گذشت شوق و ذوق مامان و بابا بیشتر میشد و لحظات دیرتر می گذشت.
باید از شب قبل بستری می شدم.
این در حالی بود که من به شدت از فضای بیمارستان متنفر بودم و باورم نمیشد که باید یک شب را به اجبار آنجا باشم، چه برسد به دو شب
سری به بیمارستان زدم، هم اتاقی هایم پذیرش شده بودند.
و من تازه داشتم خواهش می کنم امشب را تخفیف بدهید و من فردا صبح برای بستری بیایم.
قبول نکردند و همان شب بستری شدم.

و البته اینکه از شب بستری میشدم خیلی عاقلانه تر و بهتر بود.
لباس هایم را تعویض کرده و روی هر دو دست رگ گیری و آماده وصل سرم شد و بالاخره نفر سوم هم با سلام وارد اتاق شد و روی تختش جا خوش کرد.
آن شب پایین آمدن از تخت و مسیر سرویس بهداشتی که با همراه حل میشد، دل چرکین بودن نسبت به کثیفی که با پد یکبارمصرف توالت فرنگی حل میشد و داشتن درد جای سوزن ها که باید تحمل میشد تا بدن به آنها عادت کند، این مواردی بود که شب های قبل و در خانه خود آن را تجربه نمی کردیم.
و البته فکر کردن به فردا...

ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۳ ماهگی
تجربه زایمان

فکر کردن به فردا ما سه نفر را بیدار نگه داشته بود، یا به این تخت ها عادت نداشتیم؟ یا شاید هم هر کدام در تصور فرزندی که قرار بود تا چند ساعت دیگر در این گهواره های کنار تختمان جا شود و قلب دیگر ما در آنجا بتپد.
دو پسر و یک دختر مهمان فردای اتاق ما بودند.
چقد خوبه که شب کوتاهه و زود صبح میشه، این من بودم که چنین افکاری در سرم دور دور میزد.‌ و مادر پسری گفت: نه، حالا که منتظریم دیرتر می گذره و دیگری چیز دیگر که متوجه شدم آنها هم مثل من روی این تخت های بلند، سقف اتاق را زل زده اند و به چیزی جز فردا فکر نمی کنند.
نمیدانم چند دقیقه توانستیم استراحت کنیم که پرستارها به سراغمان آمدند.
و ما هر بار می پرسیدیم کدام یک از ما نفر اول باید برود؟
و هیچ کس خبر نداشت.
بار آخر یک نفر گفت شاید شما اول باشی، مطمین نیستم.
و آنجا بود که درونم را آماده می کردم، برای لحظاتی که ۹ ماه برایش انتظار کشیده بودم، نه فقط من، بلکه همسرم و اطرافیانم.
برای لحظه ای که چندین بار در ذهنم مرورش کرده بودم
چندین بار سختی و آسانی اش را از اول به آخر و از آخر به اول برده بودم.
حالا هم شوق بود و هم ترس که در کنار هم در قلب کوچکمان زیست می کرد.
و این من بودم که باید بین این دو آنچنان دوستی ایجاد می کردم که شوق بتواند راهبری کند و ترس را به دنبال خود نیز بکشاند.
یکی یکی صدایمان زدند، اول دو نفر قبل از من، فکر کرده بودند من خواب هستم در حالی که من در کلاس مشاوره با خودم از درون در حال آماده شدنم.
یکی از مراحلی که از مادران شنیده بودم درد دارد، سوزش دارد و سخت است.
اما ما سه نفر فکر می کردیم از رفت و آمد به سرویس راحت می شویم.
وصل کردن سوند...

ادامه دارد...
مامان خانم لوبیا مامان خانم لوبیا ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت چهارم
بعد اون دیگه هیچی را متوجه نشدم تا اتاق ریکاوری، چشمام همه چی را دو تا دو تا میدید. دیگه تخت ها را جا به جا میکردن ولی من خیلی چیزی حس نمیکردم از درد. دو مرتبه جا به جا کردن تا توی اتاقم رسیدم. اتاق تزئین شده بود و من تو اون حال و هوا برام همه چی قشنگ بود. یهو ی بچه لخت با ملحفه سبز اتاق عمل انداختن رو سینه ام. قابل وصف نیست. خدا روزی همه بکنه ان شاالله.
پمپ درد نداشتم. چند ساعت بعد به پرستار گفتم من پمپ درد میخوام. گفت باید قبل عمل میگفتی. دردی نداشتم ولی. دو تا امپول بهم زدن. گفتم کی میایید برای فشار رحم؟ گفت لازم نداری. کلا من اون شب یک شیاف مصرف کردم. من تحمل درد عالی دارم همیشه. چند تا امپول هم بهم زدن که احتمالا تو اون ها مسکن بوده. ساعت ۱۲ شب گفتن پاشو راه برو. منم اتقدر بد شنیده بودم فکر کردم که چی هست. ولی اونقدرها نترسید. برای بلند شدن عجله نکنید من حدود ۷ تا ۸ دقیقه کشید که بلند شدم. با ارامش. و بعد رفتیم قدم زدیم. من دو تا خواهرام همراهم بودند. بعد دو سه دقیقه قدم زدن برگشتم و خوابیدم. بچه کنارم خوابیده بود و اصلا گریه نکرد. من را حس میکرد کنارش.
فردا صبحش هم همه چی خوب بود تا ظهر که خولستم مرخص کنند. دکتر خودم نبود. دکتر جایگزینشون بود که گفت هموگلوبین خونت داره دائم افت میکنه ( خون زیادی سر عمل از دست داده بودم و رحم پر خون داشتم یعنی همین موضوع_ علتش را هم نمیدونم چی بود). گفت دوباره آزمایش میگیریم اگه بازم اومده باشه پاین باید خون بگیری. خدا را شکر شش ساعت بعد دوباره آزمایش دادم و جوابش یک ساعت بعد اومد و گفت هموگلوبین همون عدد قبلی بود.
مامان نورا مامان نورا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت اول
من در طول بارداری مبتلا به دیابت شدم که دکتر برام آمپول انسولین توصیه کرد و من ۶واحد هر شب تزریق میکردم
طبق توصیه دکتر قرار شد که ۸ابان ماه در هفته ۳۷و۶روززایمان کنم و سزارین اجباری بودم بیمارستان پیامبران
ساعت ۵ونیم با همسرم سمت زایشگاه بیمارستان رفتیم ترس عجیبی منو گرفته بود بابت عمل و درد های بعدش ولی از طرفیم از اینکه استرس های بارداری تموم میشد و میتونستم از این سنگین بودن خلاص بشم ودخترم ببینم خوشحال بودم خلاصه من رفتم و یه سری امضا ها گرفتن از من و همسر گرفتن گام عمل دادن و لباس بچه
دکترم قرار بود ساعت۹عمل کنه ساعت ۸و‌ربع دکتر اومده بود و سریع منو آماده کردند و رفتیم سمت اتاق عمل
تا اونجا با ویلچر بردنم ...به اتاق عمل که رسیدیم گفتن برم روی تخت دراز بکشم
تنها صحنه ای ک می‌دیدم سقف بالا سرم بود و اتاق های پشت هم که واردش می‌شدیم ...خدا می‌دونه چه استرسی گرفت منو اط طرفیم دوس داشتم قبل عمل همسرم ببینم ولی متاسفانه براش کار پیش اومده بود و رفته بود ...ولی پشت اتاق عمل منتظرم بود...