۱۸ پاسخ

نوع زایمان اصلا مهم نیست
همه مادرا قهرمانن 🥰
زایمان هر دو نوعش خیلی خیلی مقدس و محترمه🥹❤️

چقد من درد کشیدم😔😔خیلی سخت بود

چقد قشنگ نوشتی

اشک از چشمام سرازیرشدد😭😭

🥺🥺🥺🥺

🥲♥️💓

همه اینارو تحمل کنی و روز زایمانت نتونی نوزادتو بغل بگیری چقد سخت گذشت برام ولی خداروشکر اخرش خوب بود برام بعد ۴‌ روز با نی نی برگشتیم خونمون🥺

ام🥲🥰

خیلی قشنگ بود اشکم دراومد🥹

اهوم🥲

دقیقااااااا😍😍😍😍😍
من بسی خوشحالم خدایا شکررررررررررررررررت🙏🙏🙏🤩🤩🤩

🤕😭😭😭😭😭😭😭😢

🥰🥰🥰🥰🥰

🥰🌹😍

چقدخوب ک این پیامو دیدم خ دلم گرفته

چقدر زیبا و من ۴روزه که همه اینارو حس کردم و خوشحالترینم وامیدوارم مادرشدن به دل هیچ کس نمونه

♥️🌹❤️

🥹🥹😍😍دقیقا عالی بود

سوال های مرتبط

مامان دلوین 🐣 مامان دلوین 🐣 ۱ ماهگی
همیشه فکر میکردم یه دختر قوی هستم. اما حالا وقتی ۴ صبح فشارم میزنه بالا در حالی که دارم بچه رو شیر میدم و همسرم توی تب می سوزه و من مجبورم تنهایی خودمو برسونم اورژانس می فهمم اشتباهه قوی بودن. وقتی بخیه های اون زایمان طبیعی کوفتی هنوز درد میکنه وقتی درد طاقت فرسای مچ دست چپت با ساعدت اجازه نمیده دراز کش یا نشسته به بچه ات شیر بدی وقتی تنهایی مجبوری بپزی بشوری بروبی از همسرت مراقبت کنی بچه تو هی تروخشک کنی اونم درست زمانی که به شدت نیاز به استراحت داری با خودت فکر می کنی نه نباید این اندازه قوی می بودی... باید نشون می دادی که تو هم شکننده ای. تو هم نیاز به مراقبت داری. تو هم نمی تونی تنهایی از پس این همه کار و درد و کوفت بربیای... ساعت ۴ صبح وقتی همه توی خواب نازن تو اشک ریزان سوار اسنپ میشی تا بری اورژانس. فشاری که پایین نمیاد مسئول پذیرشی که با بلندی صداش تو رو به خودت میاره که خانوم بیمار کیه و تویی که هنوز میخوای وانمود کنی قوی هستی و میگی خودم... ساعت ۵ صبح و برگشتن به خونه... کلید رو توی قفل چرخوندن و شنیدن صدای گریه بچه که شیر میخواد و پوشک و اصلا مریضی تو براش معنا نداره و همسرت که روزی هزاربار قربون صدقه دخترت میرفت و حالا یه جوری داره توی تب ناله میکنه که حواسش نیست بچه داره از شدت گریه از حال میره... نه قوی بودن تا این اندازه خوب نبود...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۷ ماهگی
تجربه زایمان

یکی از مادران اتاق دیابتی بود که قبل از من سوند را برایش زده بودند و با دهانش صدای سوختن می داد، من هم رفتم و در اتاق پذیرش دراز کشیدم، پرسیدم بالاخره مشخص نشد کدام یکی از ما اول می رود؟
گفت شما نفر اول هستی.
یک لوله را با دست در مثانه فرو کردند که آه و ناله و داد و بیدادم بلند شد.
خانم دکتر که صدایم را شنید با ذوق و پرانرژی پشت دریچه آمد و صدایم زد.
سلام و صبح بخیر گفتم، راستش از این آمادگی و سرزندگی اول صبحش انرژی گرفتم. اما سوند من نشتی داشت و دوباره یکبار دیگر جاگذاری کردند و باز ناله من، لباس دادند عوض کردم ولی باز هم نشتی داشت. اما گفتم دیگر دستکاری نکنید و با سوزش برگشتم به اتاق.
ویلچر آوردند، و قبل از آن پارچه های خوشگل گل دار، پرسیدم چیست؟
دیدم شنل است، دوباره مثل عروس ها روی سرم انداختم و روی ویلچر نشستم. بقیه را نمی دانم، اما من خوشم آمد که مجبور نیستم با لباس باز و گردن و یقه از اتاق خودم تا اتاق عمل که از بخش زنان، بخش مردان، بهش اطفال، زایشگاه می گذشت را بروم.
از در که خارج شدم همسرم با لبخند و شوق ویلچرم را گرفت و احوال پرسی کرد و مرا با اتاق عمل برد.‌
این کار درصد بسیار زیادی از استرس و افکارم را کم کرد.
دیدن چهره نورانی، بشاش و منتظر همسرم که تا کمتر از یک ساعت دیگر دخترکش را در آغوش می گرفت مرا هم هیجان زده کرده بود.
در باز شد و ویلچرها وارد شدند یک نفر جلو آمد ماسک زده و کلاسوری در دست.
ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۷ ماهگی
تجربه زایمان

با صدای خانم دکتر که گفت: سلااااام، سلااااام، دختر نازمون...
متوجه شدم که شکم‌ من پاره است و ناتوان اینجا زیر این سقف روی این تخت افتاده ام.
مثل کنده شدن یک قلوه سنگ از کوه، چیزی از وجودم کنده شد و صدای گریه...
ای جااااان و بی اختیار اشکم سرازیر شد
خانم دکتر با ذوق دخترم را اینور پرده کشید صدایم زد و گفت ببینش
تپل، کبود، جمع شده توی دستای خانم دکتر، گذاشتش توی پارچه سبز
یکی گفت از مامانشم بگیر، به سمت من آمد. و چقدر از درون خوشحال شدم که می توانم اتفاقات پشت پرده را ببینم.
نور الهی را به صورتم چسباند، بوسه کوچکی روی لپش و شروع کردم تند تند آیه الکرسی خواندن.
دخترکم را بردند و من به اولین دیدار او و دخترش می اندیشیدم.
افراد پشت پرده همچنان مشغول کار بودند.
که صدایم کرد: آنچنان دوختمش که پنج تای دیگر بتوانی بیاوری
پرده ها جمع شد و خسته نباشید و منم تشکر و خداحافظی کردم.
آقایی آمد و من را از تخت عمل به تخت دیگری منتقل کرد و از اتاق بیرون برد، جایی تختم را قرار بود که نوشته بود ریکاوری.
لرزش بسیار شدیدی در بدنم افتاده بود، صدای چق و چق دندان هایم، دهانم را محکم می بستم صدای غش غش شانه هایم، آن ها محکم می گرفتم، صدای ویژ ویژ قلبم.
اصلا مهار شدنی نبود، جواب دادند طبیعی است و بعضی ها دچار لرزش می شوند.
اما هیچ کس نگفت سعی کن تکان نخوری و من به مرد و زن رو می انداختم برای کمک، آنها هم کار خودشان را می کردند.
فرم هایشان را تکمیل می کردند و سوالاتشان را می پرسیدند.
دخترم را آوردند و کمی با سینه آشنا کردند.
یک نفر هم آمد که شکمم را چند بار محکم فشار داد و فریادم را به سقف اتاق رساند.‌
چندبار تکرار کرد و فریاد من هم به همان مقدار تکرار شد.

ادامه دارد...
مامان رایان مامان رایان ۵ ماهگی
بعد از انجام این کارها ساعت ده دیقه به ده از اتاق عمل اومدن دنبالم، فقط از شدت استرس دوییدم تو دستشویی 🤦‍♀️😂
بنده خدا آقاعه فهمید میترسم تو راه کلی باهام شوخی کرد که ترسم بریزه چون تاحالا نرفته بودم اتاق عمل خیلی ترس داشتم رسیدیم دم در اتاق عمل خانم دکترم از اشناهامون هستت اومد جلو در دنبالم گفت نترسی و این حرفا با شوهرمو مامانمو جاریم خدافظی کردم رفتم تو، من از قبل به دکترم گفته بودم میخوام بیهوش شم رفتیم تو اتاق عمل منو گزاشتن رو تخت عمل دکتر بیهوشی اومد گفت بیهوش کردنت اصلا کاری نداره ولی بنظر من بی حسی رو انتخاب کن کلی باهام حرف زد نزدیک ۱۰ دیقه داشت منو توجیه میکرد من گفتم میگن سر درد کمر درد میگیرم سرمو نباید تکون بدم گفت نه از همین الان سرتو تکون بده اصلا همچین چیزی نیس تو ریکاوری و بخش هم رفتی تکون بده هر چی شد با من، بعد گفتم من میترسم دستامو ببندین گفت اگه قول بدی تکون ندی کاری نداریم که من قبول کردم و حتی پمپ درد هم میخواستم که دکتر بیهوشی گفت نگیر رو بچه تاثیر میزاره خیالت راحت درد آنچنانی نداری با شیاف کنترل میشه
مامان نیلرامم🤍🥹💫 مامان نیلرامم🤍🥹💫 ۷ ماهگی
من هر موقع احساس درماندگی ناراحتی میکنم.به اون مامانی فکر میکنم که شب قبل زایمان کرده و هنوز نمیتونه درست راه بره بشینه بلند بشه دراز بکشه الان خونریزی داره جای بخیه هاش تیر میکشه درد خیلی زیادی داره .اونوقت بچش NICU بستری شده و در عین حالی که خودش به پرستاری مراقبت احتیاج داره باید از یه موجود دیگه پرستاری کنه و بهش شیر بده یه مادر از جونش بخاطر بچش میگذره چقدر با پوست گوشت استخونم درک کردم مادر و مادر بودنو اون یه هفته ای که بچم بیمارستان NICU بستری بود چقدر سخت گذشت برام اما بخاطر بچم مجبور بودم همه سختی هارو تحمل کنم با وجود دیدن دستای کبود بچم 🩷👣نیلرامم🫀♥️مادر شدن اونم برای منی که تصورمم نبود یه روزی یه بچه اونم دختر داشته باشم مثل دادن بهشت بدون خواستنش بود همون قدر شیرین می خوام بدانی چقدر برام با ارزشی و چه دیوانه وار دوستت دارم. عشقی که مادر بعد از فرزند دار شدن در دلش نهفته داره قابل مقایسه با هیچ عشقی نیست و لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد هم به پای او نمی رسد. این است عشقی افسانه ای که شاید مانندش را حتی در قصه ها نیز نمی توان یافت. با این تفاوت که تنها یک قصه و افسانه نیست. حقیقتی است محض که تنها مادران آن را می دانند و بس. نیلرامم🦋💕 این رو بدون در زندگی کسی عاشق تو است که مهرش را پایانی ندارد و شورش را مثالی.دختر قشنگم من مامان نگار توام و با بند بند وجودم تمنای عشقت را دارم و عاشقتم من 9ماه با قلبی پر از عشق وشوق منتظرت بودمو حالاتو آغوشمی و یک ماهه شدی .یک ماه و ۴ روزگیت مبارکمون باشه امید زندگیم 🥹🦕🦋💕