تجربه زایمان

یکی از مادران اتاق دیابتی بود که قبل از من سوند را برایش زده بودند و با دهانش صدای سوختن می داد، من هم رفتم و در اتاق پذیرش دراز کشیدم، پرسیدم بالاخره مشخص نشد کدام یکی از ما اول می رود؟
گفت شما نفر اول هستی.
یک لوله را با دست در مثانه فرو کردند که آه و ناله و داد و بیدادم بلند شد.
خانم دکتر که صدایم را شنید با ذوق و پرانرژی پشت دریچه آمد و صدایم زد.
سلام و صبح بخیر گفتم، راستش از این آمادگی و سرزندگی اول صبحش انرژی گرفتم. اما سوند من نشتی داشت و دوباره یکبار دیگر جاگذاری کردند و باز ناله من، لباس دادند عوض کردم ولی باز هم نشتی داشت. اما گفتم دیگر دستکاری نکنید و با سوزش برگشتم به اتاق.
ویلچر آوردند، و قبل از آن پارچه های خوشگل گل دار، پرسیدم چیست؟
دیدم شنل است، دوباره مثل عروس ها روی سرم انداختم و روی ویلچر نشستم. بقیه را نمی دانم، اما من خوشم آمد که مجبور نیستم با لباس باز و گردن و یقه از اتاق خودم تا اتاق عمل که از بخش زنان، بخش مردان، بهش اطفال، زایشگاه می گذشت را بروم.
از در که خارج شدم همسرم با لبخند و شوق ویلچرم را گرفت و احوال پرسی کرد و مرا با اتاق عمل برد.‌
این کار درصد بسیار زیادی از استرس و افکارم را کم کرد.
دیدن چهره نورانی، بشاش و منتظر همسرم که تا کمتر از یک ساعت دیگر دخترکش را در آغوش می گرفت مرا هم هیجان زده کرده بود.
در باز شد و ویلچرها وارد شدند یک نفر جلو آمد ماسک زده و کلاسوری در دست.
ادامه دارد...

۴ پاسخ

واقعا باید نویسنده میشدی باریکلا 👏🏻

چه بامزه نوشتی🥰

مبارک باشد و انشالله خوش پا قدم باشد برایتان

چرا اینجوری مینویسی؟! عزیزم تجربه بد داری اینجا همه باردارن و در انتظار زایمان لطفا نگو اینجوری

سوال های مرتبط

مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۶ ماهگی
تجربه زایمان

فکر کردن به فردا ما سه نفر را بیدار نگه داشته بود، یا به این تخت ها عادت نداشتیم؟ یا شاید هم هر کدام در تصور فرزندی که قرار بود تا چند ساعت دیگر در این گهواره های کنار تختمان جا شود و قلب دیگر ما در آنجا بتپد.
دو پسر و یک دختر مهمان فردای اتاق ما بودند.
چقد خوبه که شب کوتاهه و زود صبح میشه، این من بودم که چنین افکاری در سرم دور دور میزد.‌ و مادر پسری گفت: نه، حالا که منتظریم دیرتر می گذره و دیگری چیز دیگر که متوجه شدم آنها هم مثل من روی این تخت های بلند، سقف اتاق را زل زده اند و به چیزی جز فردا فکر نمی کنند.
نمیدانم چند دقیقه توانستیم استراحت کنیم که پرستارها به سراغمان آمدند.
و ما هر بار می پرسیدیم کدام یک از ما نفر اول باید برود؟
و هیچ کس خبر نداشت.
بار آخر یک نفر گفت شاید شما اول باشی، مطمین نیستم.
و آنجا بود که درونم را آماده می کردم، برای لحظاتی که ۹ ماه برایش انتظار کشیده بودم، نه فقط من، بلکه همسرم و اطرافیانم.
برای لحظه ای که چندین بار در ذهنم مرورش کرده بودم
چندین بار سختی و آسانی اش را از اول به آخر و از آخر به اول برده بودم.
حالا هم شوق بود و هم ترس که در کنار هم در قلب کوچکمان زیست می کرد.
و این من بودم که باید بین این دو آنچنان دوستی ایجاد می کردم که شوق بتواند راهبری کند و ترس را به دنبال خود نیز بکشاند.
یکی یکی صدایمان زدند، اول دو نفر قبل از من، فکر کرده بودند من خواب هستم در حالی که من در کلاس مشاوره با خودم از درون در حال آماده شدنم.
یکی از مراحلی که از مادران شنیده بودم درد دارد، سوزش دارد و سخت است.
اما ما سه نفر فکر می کردیم از رفت و آمد به سرویس راحت می شویم.
وصل کردن سوند...

ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۶ ماهگی
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۶ ماهگی
تجربه زایمان

با صدای خانم دکتر که گفت: سلااااام، سلااااام، دختر نازمون...
متوجه شدم که شکم‌ من پاره است و ناتوان اینجا زیر این سقف روی این تخت افتاده ام.
مثل کنده شدن یک قلوه سنگ از کوه، چیزی از وجودم کنده شد و صدای گریه...
ای جااااان و بی اختیار اشکم سرازیر شد
خانم دکتر با ذوق دخترم را اینور پرده کشید صدایم زد و گفت ببینش
تپل، کبود، جمع شده توی دستای خانم دکتر، گذاشتش توی پارچه سبز
یکی گفت از مامانشم بگیر، به سمت من آمد. و چقدر از درون خوشحال شدم که می توانم اتفاقات پشت پرده را ببینم.
نور الهی را به صورتم چسباند، بوسه کوچکی روی لپش و شروع کردم تند تند آیه الکرسی خواندن.
دخترکم را بردند و من به اولین دیدار او و دخترش می اندیشیدم.
افراد پشت پرده همچنان مشغول کار بودند.
که صدایم کرد: آنچنان دوختمش که پنج تای دیگر بتوانی بیاوری
پرده ها جمع شد و خسته نباشید و منم تشکر و خداحافظی کردم.
آقایی آمد و من را از تخت عمل به تخت دیگری منتقل کرد و از اتاق بیرون برد، جایی تختم را قرار بود که نوشته بود ریکاوری.
لرزش بسیار شدیدی در بدنم افتاده بود، صدای چق و چق دندان هایم، دهانم را محکم می بستم صدای غش غش شانه هایم، آن ها محکم می گرفتم، صدای ویژ ویژ قلبم.
اصلا مهار شدنی نبود، جواب دادند طبیعی است و بعضی ها دچار لرزش می شوند.
اما هیچ کس نگفت سعی کن تکان نخوری و من به مرد و زن رو می انداختم برای کمک، آنها هم کار خودشان را می کردند.
فرم هایشان را تکمیل می کردند و سوالاتشان را می پرسیدند.
دخترم را آوردند و کمی با سینه آشنا کردند.
یک نفر هم آمد که شکمم را چند بار محکم فشار داد و فریادم را به سقف اتاق رساند.‌
چندبار تکرار کرد و فریاد من هم به همان مقدار تکرار شد.

ادامه دارد...
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۶ ماهگی
تجربه زایمان

بالاخره روز موعود فرا رسید، فکر می کردم همه چیز آماده است. هر روز که می گذشت شوق و ذوق مامان و بابا بیشتر میشد و لحظات دیرتر می گذشت.
باید از شب قبل بستری می شدم.
این در حالی بود که من به شدت از فضای بیمارستان متنفر بودم و باورم نمیشد که باید یک شب را به اجبار آنجا باشم، چه برسد به دو شب
سری به بیمارستان زدم، هم اتاقی هایم پذیرش شده بودند.
و من تازه داشتم خواهش می کنم امشب را تخفیف بدهید و من فردا صبح برای بستری بیایم.
قبول نکردند و همان شب بستری شدم.

و البته اینکه از شب بستری میشدم خیلی عاقلانه تر و بهتر بود.
لباس هایم را تعویض کرده و روی هر دو دست رگ گیری و آماده وصل سرم شد و بالاخره نفر سوم هم با سلام وارد اتاق شد و روی تختش جا خوش کرد.
آن شب پایین آمدن از تخت و مسیر سرویس بهداشتی که با همراه حل میشد، دل چرکین بودن نسبت به کثیفی که با پد یکبارمصرف توالت فرنگی حل میشد و داشتن درد جای سوزن ها که باید تحمل میشد تا بدن به آنها عادت کند، این مواردی بود که شب های قبل و در خانه خود آن را تجربه نمی کردیم.
و البته فکر کردن به فردا...

ادامه دارد...