۸ پاسخ

دختر من همه اینارو داشته ب علاوه اینکه الان هیچیو نمیتونه بخوره و بجوه همش تف میکنه هرکاریم میکنم خوب نمیشه
من هرشب ارزوی مرگ خودمو میکنم

منم دقیقا الان این حال رودارم افسرده شدم نمیدونم بچم چشه هی توروزوشب بی قراره لجبازوعصبیه هی مدام درحال گریس

منم داغونم. ولی حال خوب من اینه دیگع به دومی فکر نمیکنم

دقیقا منم 🥺🥺 اینقدر عصبی شدم حد نداره

ببین پسرم امروز اونجوری بود هم گشنه بود هم خوابش میومد بعد منم یکم رقصیدم‌با شوخی بهش غذا دادم بعدش آوردم لجبازی میکرد نمیخوابید خیلیم خوابش میومد منم سرش داد زدم رو پا خوابوندم ببین دردش چیه یا جاییش درد می‌کنه سعی کن با سرگرمی غذا بهش بده با زبون خوش من من ب سخنی سر پسرم داد میزنم برای همین زیاد لجباز نیس روم حساب می‌بره زیادم بهش رو نمیدم ی بار میگم پاشو پا نشه بهش میگم باشه نیا من رفتم اونم دنبالم راه میفته

نمیخام دلتو خالی کنم،منم مث تو همش غر میزدم تا اینکه بچم مریض شد و الان قدر اون لحظه ها رو میدونم ومیگم خدا زود بچم خوب شه🙏🙏🙏🙏فقط سلامتیش برام مهمه ودیگر هیییییییچ

واقعا بچه بزرگ کردن سخته
لجبازیاشون و نق زدنشون🥴
باز ایشالا که تنشون سالم باشه که من هیچ چیز مثل مریضی روانمو به هم نمیریزه
من امتحان کردم وقتایی که میشینم باهاش بازی میکنم خیلی آرومتر میشه بچم

چقدر منی😭

سوال های مرتبط

مامان ارغوان مامان ارغوان ۲ سالگی
مامان ها دخترم داره ۶ ماه میشه اما همچنان روزا گریه داره و بی قراره! یعنی وقتی میزارمش زمین و یا از پیشش پا میشم جیغ و گریه راه میندازه! کبود میشه از گریه! مگه میشه ۶ ماه تمام بچه بی قرار و گریه زاری کنه! بخدا بریدم دیگه،جونم دراومده! روزی هزار بار کفر میگم و پشیمونم از دنیا اوردنش!! امروز هم پریود شدم هم از دیشب بی خواب و خسته کلا روزم رو بد شروع کردم با بدن درد و سر درد، سر دختر بزرگم داد زدم و حتی ۲ تا زدم به پشتش!خیلی گریه کردم،خیلی پشیمونم از مادر شدن! ارزوی مرگ میکنم برای خودم بعدش میگم بچه هام چی میشن و زیر دست کی بزرگ میشن!! توان پریتار گرفتن و کمکی رو ندارم،هزینه هامون خیلی بالاست!
خلاصه داغونم،کاش اصلا بچه نداشتم یا که حداقل همون یکی کافی بود!بدن ام رو به تحلیل رفتنه😑🥺!خستم،هیچ جا نمیتونم برم،نه ورزشی،نه معاشرت و مهمونی، هیچی هیچی!این همه درس و معاشرت و کار رو بستم گذاشتم کنار به خاطر بچه ها فقط!اصلا ارزش نداشت این همه چیز رو از دست بدم که چی !بهترین عمر و لحظه هام داره با لجبازی بچه،جیغ و گریه و خستگی هاش میگذره! الان ۶ ماه میشه خونه مادرم نرفتم،۳ تا کوچه پایین تره اما اینقدر که کار میریزه روزا سرم...
با شوهرمم رابطه ام بهم ریخته،به کوچیک ترین حرفش و کارش حساس شدم! حتی فکر طلاق میاد سرم!از قبل بچه با هم سر موضوعی مشکل داشتیم اما الان حساس تر شدم و واقعا تحملش رو ندارم دلم میخواد دیگه نبینمش،نباشه تو زندگیم... هیچ وقت اینقدر حس درموندگی نکرده بودم تو زندگیم!!