سلام
خانما یه راهنمایی میخواستم من مادر شوهر خالمه
تو یه ساختمونیم ما بالا اونا پایین
شوهرم تنها پسره و یع خواهرشوهر دارم که کلا نیست نمیاد با کسی ارتباط نمیگیره
مادر شوهرم خیلی وابسته شوهرمه و مدام دنبالشع و پا پیچه
کجا رفتی چیکار کردی با کیا بودی مدام رسد میکنه مارو
جاهایی که خودش خوشش نیاد ب شوهرم میگه نرین
مثلا خونه مادر بزرگ من یا خونه عمو اینام میکه ارتباط نداشته باش باهاشونم دلیلشم اینه کلا خوشش از خانواده پدری من نمیاد
حالا اینا ب کنار
ما نمیتونیم یه مسافرت بریم
هرجا بریم اون قبل ما اماده میشه
تا حالا اصلا تنهایی نرفتیم فقط دوران نامزدی رفتیم شمال که تا یع هفته باهامون حرف نزد قهر بود ک چرا اونو نبردیم
تازگیا رفتیم تهران بازم اومد
درسته ک خالمه
ولی اصلا دوست ندارم باشع خو این خق منه بخوام خانوادگی چهارتایی جایی بریم

حالا چطوری اعتراضمو ب شوهرم بگم ک‌دلخور نشه
چون یه ماه دیگم میریم مشهد بازم قرارع بیاد
شوهرمم خودش انقد مشتاق نیس ک اون باشه اما خوب میگه مادرمه و تنها پسرشمو اینا
منم تا حالا چیزی نگفتم ولی ولقعا دلم نمیخواد یع جاهایی باهامون باشه
میشه بگید چی بگم ب شوهرم

۹ پاسخ

من مادر شوهرم خیلی زن خوبی بود اون اوایل که عقد بودیم خودم به شوهرم میگفتم هرجا میرفتیم مادرشوهرمم میبردیم بعد یه مدت دیدم شوهرمم داره عادت میکنه مامانش همه جا باشه
چندباری که میخواستیم بریم بیرون بهش گفتم امروز روز نامزد بازیه و اینا بیرونم میرفتیم خیلی شیطونی میکردیم دیگه یجوری عادت کرد که اصلا نگفت مامانمم ببریم
میخوام بگم وقتایی که دوتایی جایی میرید خیلی باهاش خوب باش وقتی مامانش هست معمولی باش خودش دیگه به مامانش میگه نیاد

یه جوری بپیچونیدش😂

من نمیتونم اصلا کمکت کنم
چون دقیقا همسر من همینجوری بود و من بعد۳ سال ازش جدا شدم بهش گفتم حالا برو پیش مامانت🤭🤭

چقدر تو منی😐
منم خاله‌م بود با این تفاوت ک شوهرخاله‌م چندسال فوت کرده بود و شوهرم چون بچه آخری بود و خواهر برادراش خیلی بزرگتر بودن و حتی نوه داشتن،این با مامانش تنهایی زندگی میکرد..اینقدررر. دوتاشون وابسته بودن ک نگوووو...هرررجا می‌رفتیم دنبالمون بود،حتی خانوادگی هم همه باهم میرفتیم،این بازم میومد تو ماشین ما... دوسال عقد بودیم یکبار تنهایی جایی نرفتیم،یا اگرم رفتیم بعدش از دماغمون درش آورد..تا اینکه عروسی نوه خاله‌م واسه عروس‌کشون من بالاخره بعداز سه سال گفتم می‌خوام تنها باشیم و خاله با یه بچه دیگه‌ش بیاد...جالب اینجاست بچه‌ها دیگه‌شم قبول نمیکردن ببرنش.. خلاصه من گفتم یا اون یا من..امشب باید تکلیفم معلوم بشه...آقا بالاخره من پیروز شدم و تنهایی رفتیم..اما اون عروسی چون خیلی شلوغ بود و تو اوج کرونا بود،فردای عروسی خاله‌م کرونا گرفت و چون 74 سالش بود و کلی مریضی داشت،یه هفته بعدش مرد!!!! تا مدت‌ها شوهرم می‌گفت مامانم سکته کرد از حرص و تو کشتیش و این حرفا !!!!!!!! درصورتی ک دکتر گفت این کروناست...
می‌خوام بگم یه جوری به شوهرت بگو دلت میخواد تنها باشی ک مثل من نشی لااقل خواهر

من. تحمل. هیچ. کس. ندارم. تو مسافرت. والا. هر کی. بیاد جر. خورده. برمیگرده

بنظر من که بگی ناراحتی میشه از همون اول باید نباید اجازه می‌دادی بیاد الان بگه اونم بهش بر میخوره شوهر ندارع مگه من یادمه هرجا می‌رفتیم خاهرشوهرم منم دقیقا یک پسر و یک دختر اما خب اون مجرده بعد یکبار مادرشوعرم ب شوخی گفت ک ها جایی میرین ب مایم بگین ما اینجا تنهاییم غریبیم فلان من محل ندادم ب وشهرمم نگفتم اصلا ولی باباش چندبار گف حتی مستقیم ک تکتمم ببرین ب شوهرم گفتم ینی چی مگه زنگوله پای ک هرجا میریم اینم ببریم عادت کنه نذاشتم ینی اگر از اول نمیراتشی بهتر بود اونم عادت کرده دیگه یا ب مادرتون بگو بهش بگه یا ببین شوهرت چجوری چاخان میشه چاخانش کن از اون طریق ب حرفت کنه

عزیزم‌ شما از الان ب شوهرت بگو دلن میخواد مسافرت خودمو خودت بریم بگو ن اینکه مادرت بباد مزاحم باشه نه ولی خب دلم میخواد باهات تو مسیر راحت باشم منوخودم اینجوری میگم حتی میگم اگرم نمیتونی قبول کنی اوکی مادرتو ببر نارحت نشه من نمیام چون اذیت میشم ....دقیقا مادرشوهر من اینجوری بود خاهرم‌نامزد بود هروقت میرفت خونه مادرم اینا شمال اونم زود اماهده میشد میاومد تااینکه خاهرم گفت ب شوهرش دیگ نمیتونمتوماشین راحت نیستم خونه مادرم راحت نیستم چون اون گرمشه من سردم اون سردش میشه من گرمم اون میگ‌فلان غذا نه فلان خونه نه فلان تفریح نه دیگ‌نبردتش اونم عادت کرد

وای چطور تحملش میکنی
منم از اینام ک مشکلی ندارم مادرشوهرمو ببریم جایی ولی گاهی دیگه دلم میخاد تنها بریم شوهر من منطقیه گوش میکنه ب حرفم
ب شوهرت بگو چقدررررر دوست دارم یه بار خودمون بریم یه سفر تنهایی ببین مزه دهنش چیه اگه گفت نه ک بگو اخه تا کی باید مامانتو ببریم
اگرم گفت باشه بگو ب مامانش بگه تصمیم دارین تنهایی برین

چقد سخته واقعا اینجوری
مادرشوهر من ک 5 تا پسر داره بقیه مجردن تو زندگی ما خیلی دخالت میکنه.
قبلا جایی میخاستیم بریم یا خودش می اومد یا هم ب شوهرم میگفت داداش کوچیکت رو ببر اونم بخاطر حرف مامانش می‌آوردش منم همش حرص میخوردم اما ی روز خیلی خوب و با آرامش با شوهرم حرف زدم جوری ک درکم کنه چون میدونستم اگ عصبی بشم با دعوا اینا بیشتر لج میکنه باهام.
شما هم همین کارو بکن ب خوبی و منطقی با همسرت حرف بزن

سوال های مرتبط

مامان ❤کایرا جانم ❤ مامان ❤کایرا جانم ❤ ۱۵ ماهگی
مامانا دیشب در حد نیم ساعت رفتیم خونه خواهرشوهرم با اون یکی خواهرشوهرم، شوهرم چند روز خونه نیست دخترم بی قراری میکرد همش دنبالش میگشت،خواهرشوهرم گفت بریم اونجا که کوچه پشتیمونه، بلکه یادش بره خواهرشوهرم شبا میاد خونه ما که ما تنها نباشیم(خودش مجرده، و طبقه پایین خونمون ینی خونه پدرشوهرمه)
این خواهرشوهرم که رفتیم خونشون، یه دختر داره که ۹ ماهشه،ما زیاد باهم رفت آمد نداریم کلا از وقتی دخترش به دنیا اومده کلا ۴_۵ بار همو دیدیم، بعد هر بار کایرا خواسته با دخترش بازی کنه هر چند خودم خیلی مواظب بود دستشو نبره به چشم بچش، بازم این نق زده که وای میخواستیم بخوابیما، وای باید بخوابونمش وقت خوابشه، دیروزم نمیخواستم برم ولی دیدم دخترم بی قراره مجبوری گفتم باشه بریم، دیشب اسباب بازیای دخترشو آورده ریخته جلو بچه ها که مثلا بازی کنن کایرا به هر کدوم دست میزد میگفت نه اونو بده من، لنا اونو نگاه میکنه میخواد، تا چایی خوردیم به خواهر شوهرم گفتم پاشو بریم و اومدیم، خود خواهرشوهرمم با خواهرش دعوای لفظی کرد که خاک تو سر بچه ندیدت، نیم ساعت اومدیم حال بچه عوض شه از دماغمون آوردی، انگار بچت از آسمون افتاده، چی شده مگه بچن بخوان بازیم بکنن تو نمیذاری، ما بریم بچتو قاب کن بزن رو دیوار کسی نخوره یه وقت
منم با اخم و خدافظی خشک اومدم از خونشون بیرون، به نظرتون بهش پیام بدم بگم کایرا منو ببخشه که با اینکه چندین بار اینجوری باهاش بدرفتاری کردی بازم اومدم تو خونت، خدا منو لعنت کنه قلم پام بشکنه اگه یه بار دیگه اومدم خونت، بچه شما از آسمون افتاده، ما بچمونو از کوچه آوردیم؟ نه من میام خونتون نه تو حق داری بیای خونه ما
پیام بفرستم اینجوری یا کلا قطع رابطه کنم زنگ اینا هیچی خودش میفهمه؟
مامان هوژین مامان هوژین ۱۷ ماهگی
بیاین یه سم براتون تعریف کنم
چند روز پیش مهمون داشتم دوتا از دوستای شوهرم با خانواده چند روز خونه ما اومدن
حالا یکیشون که یه پسر ۵ ماهه داشت صبح بعد صبحانه پسرشو مای بی بی می کرد زن اون یکی دوست شوهرم گفت چقد مای بی بی ش بزرگه من که تا اون موقع مشغول کارام بودم سرمو برگردوندم گفتم مگه چند می بندی گفت ۵ 😐 گفتم چرا گفت پس چند ببندم هر ماه سایز اون ماهشو خریدم اینم بگم پسرش خیلی ریزه میزه و لاغرم بود بچه اون موقع خیلی نتونستم حرف بزنم فقط شوک بودم ولی یه هفته س چند سوال همش تو ذهنمو درگیر کرده
یعنی اون پدر و مادر قبل و حین بچه داری بچه یو ندیدن بر چه اساسی پوشک میشه ؟
یعنی خواهری برادری دوستی نبوده به اینا بگه ؟
یعنی تو طول این ۵ ماه این پدر و مادر به بسته مای بی بی نگا نکرده بودن؟
یعنی این مادر تا حالا به کش مای بی بی بچش توجه نکرده بود؟
حالا لابد دو هفته دیگه بچش ۶ ماهه میشد می خواست مای بی بی سایز ۶ بگیره براش؟
من اون موقع فقط همینو گفتم دختر من الان سایز ۴مثبت اندازه ولی چون شورتی نداره ۵ می بندم حالا پنج برا دختر منم بزرگه 😐
پدر و مادری که سایز مای بی بی بچشون ندونن آینده و تربیت این بچه چی میشه واقعا🙄😮‍💨