۳۹ پاسخ

از اول باید می‌رفتی خونه مامانت میموندی ک اینجوری بد عادت نشه شوهرت
ینی چی دوماه یبار اخه

بچتو بردار فرار کن برو خونه مامانت حالم بهم میخوره از هرچی شوهر ومادرشوهره

من کلا موافق نیستم بعد زایمان خونه مادرشوهر موندن رو یا باید خونه خودمون بریم یا مامانمون مادرشوهر مادر نمیشه برا آدم،بعدشم حق بده چون ن مادرت بیاد اونجا راحته ن خانواده شوهرت معذب میشن هردو طرف بیشتر مادرت یا ممکنه بی محلی چیزی رخ بده ک کلا خوشایند نیس
فقط شوهرتو راضی کن ک یا بری خونه خودت یا خونه مامانت

خب چرا نمیری خونه خودت،یا کلا چرا نرفتی خونه مادرت؟چه گیری کردیا،نه خاهر حق داری😬

چقدر سخته الهی بگردم هیچکس مثل مامان نیست

خونه مامانت ک نمیتومی بری برو خونه خودت چند روز دیگه ب مامانت بگو بیاد اونجا

والا آدم خونه مادر خودش راحته نمی‌دونم شوهرا چشونه جز زحمت چیز دیگه آیی واسه مادر شوهر هم نداریما ولی پیش مامان خودت راحتی من دفعه بعدی بچه بیارم خونه خودم وایمیسم مامانمو میارم اینجا

الهی عزیزم نارحت نباش

بگوخودت مریضی چجورب ۶ماهه ازخونه مامانت نمیای خونت حالا منم مریضم میخوام مامانم پیشم باشه

اما همه اینا تقصیر شوهرته اون موافقت کنه هیچکی جرات نمیکنه برات تعیین تکلیف کنه

خدا لعنتشون کنه که تو این موقعیت که یه بادر چقدر حساس و زود رنجه و مسلما هیچکی جای مادر رو نمیگیره برای آدم اینجوری عذابت میدن و نمیزارن بری.اگ دختر خودشم بود میزاشتم بعد زایمان خونه مادرشوهرش بمونه😑

ولی به نظر من روی شوهرت کار کن
چون شوهرت دلش با دلت باشه
رو حرفت حرف نمیزنه
آخه خب یعنی چ ک میگه نباید بری خونه مادرت
دختر مادرشو میخواد
خونه مادرش نره پس کجا بره?!

دخترت مرخص شد زهرا؟

تاپیکاتو خوندم همشو واقعا ک بد جنسن خانواده شوهرت😡

هر بلایی سر تو میارن خدا سر دخترشون میاره عجله نکن حق مظلوم خوردنی نیست
اون آهی که تو میکشی به غلط کردن میندازدتشون
یه روز تقاص بد رفتاریاشون رو میدن عزیزم توکلت بخدا باشه فقط صبر کن🙂❤️🙃

نه بابا افسردگی چیه

شرایطت سخته

غصه نخور زهرا رفتی خونه خودت تلافی کارهاشون رو بکن

منم نذاشتن برم خونه مامانم هی بهونه راه دورآوردن مامانم تا۱۵روزگی اومد پیشم جیگرش خون کردن الانم که رفته مادر شوهرم میگه بیا خونه من منم گفتم فاصله خونه توتامامانم نیم ساعتی راه برااون دوره براتودورنیست خونه خودم میمونم حالافردامیخان بیان خونم اصلادوست ندارم بدم میاد ازشون

دوماه یکبار ؟؟ خودش میتونه انقد از خانوادش دور باشه ؟؟
واقعا حق داری شاکی و ناراحت باشی

الهی عزیزدلم.به مامانت بگوبیاداهمیت نده.بخاطرتوهم شده بیاد

خودت خونه نداری با مادرشوهرت زندگی میکنی

بخاطر شرایط همسرت مجبوری اونجا باشی تحملت رو ببر بالا و به این قضیه از دید بد نگاه نکن بذار این روزا با آرامش بگذره. مادرت هم بعد از اینکه حالت خوب شد میبینتت،، مهم آرامش توئه به کسی جز خودت اهمیت نده.

الان میگی همسرت افتاده ‌‌‌، خوب میشه؟؟؟

عزیزم اگه نمیزاره بری خونه مامانت برو‌خونه خودتون بعد چند روز بگو مامانت بیاد اونم نذاستن انقد اونحا اذیتشون کن دم به دقیقه چیز بخواه دستور بده که خودشون خسته شن بیرونتون کنن

حالا من فکر کردم خونه مادرتی

من با اینکه مادرشوهرم خیلی خوبه بنده خدا. اگه برم خونشون بمونم چشماشو میذاره سر راهم. ولی بازم خونه مامان خودم راحت ترم،الان بچم دوماهشه،اما هنوز نتونستم برم خونه،چون دوتا بچم کوچیکن. نمیدونم تو چطوری راضی شدی بری خونشون

باید میرفتی خونه خودت
مامانت می اومد پیشت
پرو کردی خانواده شوهرتو

یعنی چی بهت نرسن اخلاق نداشته باشن پس چرا اوردن خونه خودشون می‌رفتی خونه مامانت دیگه

اینا مثلا چی میگن کلا والا

چرا رفتی خونه مادرشوهرت؟؟؟؟باید میرفتی خونه مامانت یاهم خونه خودت خب معلومه که قیافه میگیرن که کسی نیاد بیچاره مامانت الان دل تو دلش نیست پیش دخترش و نوه اش باشه پاشو جم کن برو خونه مادرت یاهم خونه خودت پاشو

باید هی میرفای خونه مادرت چون دختر زایمان میکنه میره خونه مادرس ک راحت باشه مادرش بهش برسه روش بشه

اکثر مادر شوهرا همینن هیچکاری هم نمیشه کرد فقط باید خودمون رو بزنیم به بیخیالی وگرنه کاراشون آرامش آدمو میگیره

نه بابا حق داری افسردگی نیست

منم بچه اولم همین مشکل و داشتم تو این یکی خدارو شکر ازشون جدام ولی مامانم شیمی درمانی میشه و منم دل خوشی از مادر شوهرم اینا ندارم همش گذشته یادم میاد که چی کشیدم بخاطر اینا .ولی حتما بعد ده روز برو اشتباه منو انجام نده هرچی گفتن بلی چشم گفتیم که الان باعث شده تا گذشتم یادم بیاد اعصبی شم حتی حوصله دخترمو گاهی ندارم بجنگ واسه خانوادت الان پشیمونم وقتی مامانمو میبینم چقدر ررر زرد میزنه خدا از دلم خبر داره

چه حرفا بگو من دوست دارم مامانم پیشم باشه مثل تو... بد عادتش کردی که حالا این حرفو بزنه

گلم‌ یعنی کلا پیش مادر شوهرتون زندگی می‌کنید؟

منم مادرشوهرم کاری کرد ک مامانم بره خونه کثافت

عزیزم ب مامانت بگو بیاد بت سر بزنه ک روحیت هم عوض بشه.
اگر نشد ب همسرت بگو مارو ببر خونه مامانم ،،بگو مامانت اینارو خیلی اذیت کروبم گناه دارن و فلان اینجور بگو ک قانع بشه

ایشالا اینم میگذره
ولی شرایطتون واقعا سخته
سعی کن کنار بیای
کمتر بهش فکر کن

سوال های مرتبط

مامان ابوالفضل.احمد🩵 مامان ابوالفضل.احمد🩵 ۱ ماهگی
•پارت ۳•
..رسیدیم خونه بابام مامانم دم در بود من پیاده شدم رفتم دسشویی ..پسرمم راضی نمیشد بره تو هی میگف مامان هم بیاد خلاصه مامانم یجور دست بسرش کرد رفت پیش داداشم(داداشمو خیلی دوس داره اون قلقشو بلده)..مامانم اومد سوار شدیم رفتیم دررررد بدیم داشت انقباض بود همش..رسیدیم بیمارستان ..رفتم زایشگاه معاینم کردن گفتن ی سانت بازی فقط ایقد ناااراحت شدم فک میکردم الان ی ۴ سانتی بازم بستری بشم ..ب ماما خصوصیم پیام دادم ک من بیمارستانم دردام شروع شده ی سانت بازم .. بعد گفتن بیا برا نوار قلب ..دراز کشیدم چیزای نوارو وصل کردن بهم .. گفتن ضربان قلب بچه پایینه ی سرم بم وصل کردن ..من همش درحال رفت وامد دسشویی بودم بعد اومدن ی سرمم وصل کردن بهم دیگ واویلااا😢اقا تا سرمو وصل کردن من دسشوییام بیشتر شد هی میرفتم ومیومدم نزدیک ۱۵ باری رفتم دسشویی تا سرمه تموم شد ساعت ۳ شب بود مامانم اومد تو پیشم طفلی کلی بیقرار شدع بود بیقراریامو میدید ...من دیگ نمیتونستم دردارو تحمل کنم ..چون خیلیییی بدنم ضعیف شده بود تو ماه نهم ..استانه تحملمم اومده بود پایین برعکس زایمان اولم..گفتم ب مامانم ب مامام زنگ بزن بگو بیمارستانیم اینا بذار بیاد رنگ زد مامانم ..مامام گفتش ک ابادانم اهواز نیستم دنیا رو سرم خراب شد ولی گف خودمو زود میرسونم اگ ب ۴ سانت رسید زنگ بزنیو بازهم بهم زنگ بزنید
مامان السانا🥰🥰 مامان السانا🥰🥰 ۳ ماهگی
فردا تولدمه.... انقد دلم‌گرفته و گریه کردم ک چشام دورش کامل کبود شده... باورم نمیشه تو این‌۱۲ روز چ چیزایی و تجربه کردم🥲
بعد از زایمان مستقیم ربتم‌ای سی یو بچم و ندیدم ۲ روز اونجا بودم.. چون ندیده بودمش برام راحت بود. بعد ک‌رفتم بخش و دیدمش شد دنیام... مرخص شدم اومدم خونه شوهرم حتی ی شاخه گل هم برام نخرید خبری از قربونی نبود ینی هیچیه هیچی. تو بیمارستان هم همین بود. مامانم اومده بود خونه ما ک بمونه پیشم بخاطر شوهرم کوتاه اومدم نرفتم خونه بابام اینا ولی وقتی اومدم خونه همون جور خشک و خالی، حتی ی نیم نگا ب بچه نمینداخت خودم و زدم زمین ک الا و بلا میرم خونه بابام. اون‌شب موندیم‌خونه ما. چون برا دخترم دستگاه زردی آورده بودیم و جا ب جاییش و کسی حال نداش انجام بده. با شوهرم دعوام‌شد حسابی، فرداش شوهرم‌رف سرکار تو راه اونجا تو اس ام‌اس دعوای حسابی کردیم . شاید باورتون نشه ولی مادر پدرش نیومدن دیدن بچه. بعد ۵ روزگی بچه اومدن. شوهرم برگشت گفت قربونی و مامانم اومد میخوام ببرم منم دیگ دادم رف رو هوا ک ی دفه بگو برت اون داری میبری انقد از لحاظ روحی داغون بودم ک فقط گریه میکردم