۱۱ پاسخ

والا من خونه مامانمم میرفتم پسرمو پوشک میکردم 😑😑😑

عزیزم یبارپسرمن که کامل ازپوشک گرفته بودمش رفته بودیم باغ رستوران شلوارک پوشیده بودمش توحیاط رف پی پی کردشانس اوردم کسی ندیدهمسرم وسیله اوردتمیزکردولی واقعاهمون لحظه دوسداشتم زمین دهن بازکنه برم توش میگم ینی برامادرشم خیلی سخت بوده درکشون کن حالایذرم شعورداشت مادرش برااحتیاط بایدهی میپرسیدازش یاپوشکش میکردولی مطمئنم الان خودشم اب شده بوده ازخجالت

وقتی داری بچتو میگیری چجوری میری خونه مردم واای چجوری تمیز کردی😫😳

اگ میریخت رو فرش چی؟
اخ چقد بی فهمه
والا من مادر شوهرم کوچه بغلیه میرفتم مایبی میکردم

والا خونه زنداداش من بری شش بار غسل بهت واجب میشه . خونمونم ک میاد باید فرشارو بدیم قالیشویی . ب نظرم ب مادر خیلی ربط داره این مسئله چون بچه ک شعورش نمیکشه ولی مادر ک میدونه تو تایم پوشک نباید جایی رفت یا اینکه اگر مجبور بود باید پوشک میکرد .

من پسرمو که از پوشک گرفتم تا یک ماه جایی نمیرفتم

چه بی ملاحظه 😐😐

خیلی کار مادر اشتباه بوده

ایشون نباید اصلا با این وضع خونه شما میومدن شما که اعضای درجه یکش نبودی
ولی کاریه که شده ماها چون خودمون بچه کوچیک داریم درکمون بالاس
میدادی خودش تمیز کنه اکه حالت بد میشه

چ بی خیال بوده مامانش😬😬😬

کسی که داره بچشو از پوشک میگیره باید یه مدت جایی نره تا اون بچه یاد بگیره این تجربه منه

سوال های مرتبط

مامان آقاکیان🧒🏻 مامان آقاکیان🧒🏻 ۴ سالگی
سلام مامان ها تو رو خدا اگه تجربه ای دارین بهم بگین چیکار کنم
پسرم از همون کوچیکی هرکی میومد خونمون گریه میکرد که یا نره یا من باهاش میرم بخصوص مادرم و مادرشوهرم خیلی میچسبید به این دو نفر که من زیاد نمیذارم مادرم و مادرشوهرم بیان خونمون میگم کیان اینجوری میکنه من خوشم نمیاد نیاید تا از سرش بیوفته آخه مادرم میدونه من عصبی میشم درکم میکنه ولی مادرشوهرم انگار از خداشه کیان تا میگه نرو اینم کلا چطر میشه خونمون.
وقتیم بریم خونه مادرشوهرم یا مادرم گریه میکنه که من میمونم اینجا که من اصلا دوست ندارم بدون من جایی بمونه با هزار کلک باباش میارتش هردفعه ولی خب من همش استرس دارم که یه وقت نمونه.
الان مادرم بعد قرنی اومد خونمون قبلش کلی باهاش صحبت کردم که وقتی خواست بره گریه نکن ولی انقدر گریه کرد که آخر مادرم مجبور شد با خودش ببرتش. من الان باردارم فردا روز بخوام مادرم هی بیاد بهم سر بزنه این بچه اینجوری کنه من چیکار کنم به خدا دیگه نمیدونم چیکارش کنم
مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
خییییییییییییییلی عصبانیم الان احتیاج دارم تا کار دست خودم وبچه هام ندادم یه نیم ساعت برم یه جا که نباشن.دخترم هیچ جوره نمیزاره ظهرا دختر کوچیک بخابه منم گفتم بزار تبلت براش بیارم کارتون بریزم اون نگاه کنه.دوروز اول خوب بود اما از روز دوم باز شروع کرد همراه کارتون بلند بلند حرف می‌زد هی صدامیان نامان چرا قطع شد مامان چرا اینجور میکنه مامان چرا اونجور اونم با صدای بلند حالا منم دارم بچه میخابونم دختر کوچیکم صدا حساس زودبلند میشه چندباری گفتم اما انگار نه انگار سر شب خابیدن ۳ماه هرشب گریه که من کنار مامان بخابم کلن فاصله یه متکا بود بامن گفتم عیب نداره اومد کنار من اما مگر میخابه تا ۳نصف شب هی قصه بگو آب بده دستشویی دارم.منو عصبانی می‌کرد تا بخابه.به من میکفت گوشی دستت نگیر توبخاب منم بخابم.منم خب تازه میخاستم اینا بخابن برم خونه جمع کنم.خلاصه.دیروزم شوهرم از سرکار اومد ۲۴ساعت نخابیده بود اما دختر نخابید نه گزاشت شوهرم وخواهرم بخابن امروزم کوچیکه از ۸صبح بیدار ظهر گفتم برو تبلت نگاه کن من خواهرت بخابونم هی صدای اون کم کرد زیاد کرد هی صدا زد هی به مبل کوبید هی رفت اومد. آنقدر صدا کرد که کوچیکه کلن نیم ساعت خابید بدخواب بیدارشد حالا نه میخابه نه میشینه نه ساکت میشه نه میزاره کارهام بکنم.فقط گریه از ساعت ۲تا الان داره از یه سینه شیرمیخوره میخام فقط جیغ بکشم فقط جیغ
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت 39
نغمه...
چیه مگه نمی‌بینی دارم لباسم می‌کنم برای چی میای تو اتاق....
مگه من نامحرمم ناسلامتی شوهرتم...
واقعا شوهرمی اون وقت میشه بپرسم کجا وقت می‌گذرونی....
فرزین داشت قدم به قدم بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.....
دوباره انگار بدنم به لرز افتاد....
یاد اون روز لعنتی افتادم....
فرزین لطفاً به من نزدیک نشو....
انقدر بهم نزدیک شده بود که تنش چسبیده بود به تنم....
لب‌هاشو تا نزدیکی لب‌هام آورد...
نغمه من تا الان دختری به زیبایی تو ندیدم....
دختری که این همه در حین سادگی بدون آرایش این همه به دل بشینه این همه زیبا باشه....
جوری تپش قلب داشتم که فرزینم متوجه شده بود....
تا خواستم حرف بزنم لباشو چسبوند به لب هام....
درسته که قد بلند بودم اما پیش فرزین ریزه میزه به حساب میومدم....
هرچی تقلا کردم که ازش جدا بشم نشد که نشد....
انقدر بهش احساس داشتم انقدر بهش علاقه داشتم که شاید ظاهراً داشتم قاومت می‌کردم اما باطنا دوست داشتم...‌
دیگه انگار ازش خجالت نمی‌کشیدم....
توی ذهنم هزاران سوال بود ازش بپرسم....
دوست داشتم نذارم بهم نزدیک بشم....
اما انگار نمی‌تونستم چیزی بگم....