پارت 39
نغمه...
چیه مگه نمی‌بینی دارم لباسم می‌کنم برای چی میای تو اتاق....
مگه من نامحرمم ناسلامتی شوهرتم...
واقعا شوهرمی اون وقت میشه بپرسم کجا وقت می‌گذرونی....
فرزین داشت قدم به قدم بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.....
دوباره انگار بدنم به لرز افتاد....
یاد اون روز لعنتی افتادم....
فرزین لطفاً به من نزدیک نشو....
انقدر بهم نزدیک شده بود که تنش چسبیده بود به تنم....
لب‌هاشو تا نزدیکی لب‌هام آورد...
نغمه من تا الان دختری به زیبایی تو ندیدم....
دختری که این همه در حین سادگی بدون آرایش این همه به دل بشینه این همه زیبا باشه....
جوری تپش قلب داشتم که فرزینم متوجه شده بود....
تا خواستم حرف بزنم لباشو چسبوند به لب هام....
درسته که قد بلند بودم اما پیش فرزین ریزه میزه به حساب میومدم....
هرچی تقلا کردم که ازش جدا بشم نشد که نشد....
انقدر بهش احساس داشتم انقدر بهش علاقه داشتم که شاید ظاهراً داشتم قاومت می‌کردم اما باطنا دوست داشتم...‌
دیگه انگار ازش خجالت نمی‌کشیدم....
توی ذهنم هزاران سوال بود ازش بپرسم....
دوست داشتم نذارم بهم نزدیک بشم....
اما انگار نمی‌تونستم چیزی بگم....

۱ پاسخ

......

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۲۴
فرزین گذاشت رفت بیرون....
من موندم و انیس.....
نغمه توروخدا گریه نکن ببین بخدا درستش میکنم.....
مطمین باش می‌گیرند...
مگه دست خودشه....
خودم از خودم خجالت میکشیدم.....
انیس میشه بریم دکتر.....
مامانم زنگ زد....
انیس ج داد...
سلام خاله خوبین...
مرسی ماهم خوبیم....
هاله نغمه حمامخ از اونجام میاد بریم بازار....
انشاالله فردا برمیگردیم..‌.‌
چشم اومد میگم زنگت بزنه.....
دلم ب حال مامانمم می‌سوخت......
خدا سر هیچ بنده ای نیاره‌.....
با انیس رفتیم پیش یه متخصص زنان.....
گفتم نامزدم باهام رابطه داشت اما خیلی خونریزی دارم......
تا لخت شدن و نگاهم کرد...
خانم اون شخص آدم بود یا حیوون.....
تو نیاز به. بخیه داری.....
چطور با زن خودش این کارو کرده.....
چند سالته....
۱۶
یه سری تکون داد و گفت باید نامزدش بیاد تا من بهش بخیه بزنم.....
خونزیزیش شدیده....
از پا درمیارتش.....
انیس رفت اونطرفو و زنگزد ب فرزین....
نیم ساعت بعد اومد.....

حالم ازش بهم میخورد.....
آقا این زمان درست ولی این دیگه چه وضعشه.....
خانومت نیاز ب بخیه داره کلی خون از دست داده....
فرزین رو ب من....
نغمه حالت خوبه....
بغضم شکست و زدم زیر گریه.....
دکتر تو مطب ب من بخیه زد و ب فرزین تاکید کرد دو الی سه هفته طرفش نرو.....
تو دلم گفتم اون کار خودشو کرد دیگه منو نیاز ندارد......
مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
خانما مدت هاست که با پسرم یه مشکلی پیدا کردم نمی‌دونم شما هم بچه هاتون اینجوری هستن یا نه ، مثلا تو فریزر چند تا بستنی داشتیم یه مدلشو پسرم اصلا دوست نداره شوهرم از اون مدل دوتا خریده بود یکی برای خودش یکی برای من ، اومد تو اتاق گفت برای پسرمون یه بستنی که دوست داره بهش دادم بخوره خودمم اون مدلی که دوست داریم خوردم تو هم برو بخور ، من گفتم باشه رفتم بخورم پسرم تا تو دست من دید گفت منم این مدلی می‌خوام گفتم عزیزم تو که از اینا نمیخوردی گفت نه می‌خوام بخورم منم بهش دادم بستنی خودشم نصفه نیمه گذاشت کنار ، یا مثلا یه میوه هوس میکنم میگم پسرم تو هم میخوری میگه نه وقتی من برای خودم میارم میاد میوه منو برمیداره، یا مثلا هر روز عصر بهش یه لیوان شیر میدم که تازه با کلی اصرار میخوره علاقه نداره ولی چون براش مفیده با هر ترفندی که شده بهش میدم ، حالا اگر من برای خودم یه لیوان شیر بریزم میگه نخور الان تمام میشه میگم خوب تمام بشه دوباره میخریم میگه نه نخور ، جالب اینجاست که فقط هم در مورد من اینطوریه کاری به باباش نداره، چند روز پیش دلم هوس گیلاس کردم دیگه آخراش بود، برای پسرم ریختم تو بشقاب بهش دادم برای خودمم جدا ریختم تو بشقاب رفتم بشینم بخورم ، میگه مامان نخور تمام میشه میگم خوب تمام بشه میوه و خوراکی برای خوردنه دوباره میخریم ، حالا هیچ وقت هم شوهرم یا پدرم یا پدر شوهرم اصلا خسیس نیستن که بگم یاد گرفته نمی‌دونم این چرا اینقدر خسیسه ، بخدا هر خوراکی که تو خونمون میخواد تموم بشه تا قبل از این که تمام بشه میخریم میزاریم شاید الان شما بگید خوب بچست بزار بخوره ، نوش جونش بخوره اما قرار نیست من همیشه از حق طبیعی خودم بگذرم و بیشترم برای آیندش نگرانم که نکنه ای خصلت تو وجودش بمونه
مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
سلام خانوما یه سوالی دارم ازتون ، ما توی یه آپارتمان دوازده واحدی زندگی میکنیم همه همسایه هامون خداروشکر خوب و با فرهنگ هستن ، بچه های مودبی هم دارن ، واسه همین یه چند ماهی میشه پسرم دوست داشت با بچه های همسایه دوست بسه منم چون تو این چهار سالی که ایجاد هستیم دیدم که چقدر آدمای قایل اعتماد و با شخصیتی هستن اجازه دادم پسرم باهاشون دوست بشه و هر روز یکم بره تو حیاط باهاشون بازی کنه ، البته بازم حواسم بهشون هست اما خداروشکر خیلی راضی هستم پسرم اعتماد به نفسش و ارتباط اجتماعیش به نسبت قبلا خیلی بهتر شده ، اون وابستگی شدیدی که به من داشت و واقعا نگرانش بودم کمتر شده و از این بابت خوشحالم اما چند وقتی میشه که پسرم حتی وقتایی هم که دوستاش تو حیاط نیستن میگه می‌خوام برم تو حیاط ببینم چه خبره انگار خوصلش سر می‌ره منم اول اجازه نمی‌دادم یا در رو قفل میکردم میگفتم اجازه ندارید بری ، وقتی دوستات نیستن الکی میخوای بری تو این هوای گرم چی کار کنی ، اما با کلی اصرار و گریه راضی میشدم که بره ، میرفت و بعد از چند دقیقه بر میگشت ، الان امروز متوجه شدم رفته در کوچه رو باز کرده و تو کوچه رو نگار کرده ،که این منو خیلی میترسونه ، میترسم روزای دیگه هم تکرار کنه