خانما مدت هاست که با پسرم یه مشکلی پیدا کردم نمی‌دونم شما هم بچه هاتون اینجوری هستن یا نه ، مثلا تو فریزر چند تا بستنی داشتیم یه مدلشو پسرم اصلا دوست نداره شوهرم از اون مدل دوتا خریده بود یکی برای خودش یکی برای من ، اومد تو اتاق گفت برای پسرمون یه بستنی که دوست داره بهش دادم بخوره خودمم اون مدلی که دوست داریم خوردم تو هم برو بخور ، من گفتم باشه رفتم بخورم پسرم تا تو دست من دید گفت منم این مدلی می‌خوام گفتم عزیزم تو که از اینا نمیخوردی گفت نه می‌خوام بخورم منم بهش دادم بستنی خودشم نصفه نیمه گذاشت کنار ، یا مثلا یه میوه هوس میکنم میگم پسرم تو هم میخوری میگه نه وقتی من برای خودم میارم میاد میوه منو برمیداره، یا مثلا هر روز عصر بهش یه لیوان شیر میدم که تازه با کلی اصرار میخوره علاقه نداره ولی چون براش مفیده با هر ترفندی که شده بهش میدم ، حالا اگر من برای خودم یه لیوان شیر بریزم میگه نخور الان تمام میشه میگم خوب تمام بشه دوباره میخریم میگه نه نخور ، جالب اینجاست که فقط هم در مورد من اینطوریه کاری به باباش نداره، چند روز پیش دلم هوس گیلاس کردم دیگه آخراش بود، برای پسرم ریختم تو بشقاب بهش دادم برای خودمم جدا ریختم تو بشقاب رفتم بشینم بخورم ، میگه مامان نخور تمام میشه میگم خوب تمام بشه میوه و خوراکی برای خوردنه دوباره میخریم ، حالا هیچ وقت هم شوهرم یا پدرم یا پدر شوهرم اصلا خسیس نیستن که بگم یاد گرفته نمی‌دونم این چرا اینقدر خسیسه ، بخدا هر خوراکی که تو خونمون میخواد تموم بشه تا قبل از این که تمام بشه میخریم میزاریم شاید الان شما بگید خوب بچست بزار بخوره ، نوش جونش بخوره اما قرار نیست من همیشه از حق طبیعی خودم بگذرم و بیشترم برای آیندش نگرانم که نکنه ای خصلت تو وجودش بمونه

۱۱ پاسخ

أصلا اهميت نده تو اين سن اين خصلت و پيدا ميكنن خودشم از بين نده اگه ميخواى روش نمونه أصلا اهميت نده باهاش بحث نكن

یه مدت جلوش چیزی نخور 😅

دقیقا همین الان ک پیامتو خوندم
پسرم داره بادوم زمینی میخوره و همرو با ظرفش گذاشته جلوی خودش به من و پدرش نمیده
ماهم شروع کردیم به تعریف ازش الکی گفتیم خدایا شکرت ک پسرمون مهربون و دست و دلبازه خوراکیشو با بقیه تقسیم میکنه تو همون حین ک تعریف میکردیم ازش آورد و بهمون داد
راه حلش فقط صبر و برخورد آگاهانه اس
و میگذره نگران نباش همه بچه ها تو یه دوره ای اینجوری میشن

پسر منم اینطوریه ولی چیزایی ک دوس داره ن میوه و همه چیز 🤣چن بارم خوردم بهش ندادم باید یادش بدی اونی ک مال خودشه برداره ن مال تورو ، کمی لوسش کردی چن بار گوش کردی ب حدی ک مال خودشه باید برداره برا کسه دیگ نباید برداره باید اینو یادش بدی خودت ک درحدی ک سهم خودته باید ورداری ن بیشتر
برا میوه و غیره هم بگو من نخورم ک تو نمیرسی همش بخوری خراب میشه میندازیم دور حیف میشه این سهم منه باید بخورم دوباره هم بخرم همینه 🤣😂من با پسرم این برخورد رو کردم الان برا خودم چیپس میخورم اون میگ پاستیل میخام وقتی خورد مال منو نمیخوره

مامانی سلام ،
جانا سخن از زبان ما میگویی 😂
دقیقا آریا همین برنامه رو داره نگران نباش اقتضای سنشونه زود گذره ،حس مالکیت درونشون داره شکل میگیره ولی بلد نیستن مدیریت کنند!!!
اصلا باهاش وارد معامله نمیشم
غیر مستقیم و به حالت مهمون بازی تو خوراکیاش شریک میشم چشممو می‌بندم میگم بزار دهنم تا خودش از سهم خوراکیش بگذره ،اصلا نگران نباش گذراس به خسیس بودن جد وآباد فکر نکن.🤣🤣🤣

واویلا بچه دوستمم دقیقا همینجوری بود مامانه اصلا حرفشو گوش نمیداد اخر دیگ از سرش افتاد این حرفا . بقول خودت ادم میترسه همیشه این اخلاقش بمونه . الان مادرشوهر منم ۵۷سالشه ب خواهرشوهرم میگه رو این مبلا نشینیم خراب میشه😐

کجای کاری خاهر پسر من میگه تو‌نخور مال منه😂😂
منم میگم نه اینا حق منه هر کس سهم خودش گریه میکنه محل نمیدم بعضی وقتا دو سه ساعت قشنگ گریه میکنه منم سهم خودم و میخورم ظرف رو هم میشورم 😁

خوب بچه اس پسر منم همینجوریه من میوه رو میارم میذارم میگم دوست داری بیا بخور به همسرمم گفتم بستنی خریدنی فعلا یه مدل بخر چون دوست ندارم مال خودشو نصفه بذاره مال مارو بگیره بد عادت میشه به حق خودش قانع نمیشه

یه مدت رژیم بگیر 🤣

😂😂😂😂

چی کار کنم اینقدر با من لج نکنه ، اینجوریه نیستم که بگم باهاش لج میکنم اونم یاد گرفته ، بخدا اگر شوهرم مثلا دو سه تومن بریزه تو کارتم بگه این برای خودته برو برای خودت یه چیزی بگیر من بازم بیشترشو برای پسرم لباس و اسباب بازی میخرم ، هر وقت میرم بیرون پسرم پیش مادر شوهرم میزارم وقتی میرم دنبالش براش کلی خوراکی یا بعضی وقتا اسباب بازی میگیرم ، یعنی می‌خوام بگم میبینه براش همه کار میکنم اما نمی‌دونم چرا تو این مسائل باهام لج می‌کنه ، نمی‌دونم طبیعیه یا نه؟

سوال های مرتبط

مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
سلام خانوما یه سوالی دارم ازتون ، ما توی یه آپارتمان دوازده واحدی زندگی میکنیم همه همسایه هامون خداروشکر خوب و با فرهنگ هستن ، بچه های مودبی هم دارن ، واسه همین یه چند ماهی میشه پسرم دوست داشت با بچه های همسایه دوست بسه منم چون تو این چهار سالی که ایجاد هستیم دیدم که چقدر آدمای قایل اعتماد و با شخصیتی هستن اجازه دادم پسرم باهاشون دوست بشه و هر روز یکم بره تو حیاط باهاشون بازی کنه ، البته بازم حواسم بهشون هست اما خداروشکر خیلی راضی هستم پسرم اعتماد به نفسش و ارتباط اجتماعیش به نسبت قبلا خیلی بهتر شده ، اون وابستگی شدیدی که به من داشت و واقعا نگرانش بودم کمتر شده و از این بابت خوشحالم اما چند وقتی میشه که پسرم حتی وقتایی هم که دوستاش تو حیاط نیستن میگه می‌خوام برم تو حیاط ببینم چه خبره انگار خوصلش سر می‌ره منم اول اجازه نمی‌دادم یا در رو قفل میکردم میگفتم اجازه ندارید بری ، وقتی دوستات نیستن الکی میخوای بری تو این هوای گرم چی کار کنی ، اما با کلی اصرار و گریه راضی میشدم که بره ، میرفت و بعد از چند دقیقه بر میگشت ، الان امروز متوجه شدم رفته در کوچه رو باز کرده و تو کوچه رو نگار کرده ،که این منو خیلی میترسونه ، میترسم روزای دیگه هم تکرار کنه
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۵۵
درسته که به فرهاد قول داده بودم در موردخانواده‌اش چیزی نپرسم و چیزی نگم اما دوباره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم فرهاد می‌دونم تو دلت از پدرت شکسته و خیلی ناراحتی اما دوست دارم بدونم همین حس رو نسبت به خواهر و برادراتم داری فرهاد با حالت تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی شده یاد خانواده من افتادی انواده‌ای حتی دلشون نمی‌خواد بدونن من کجام اون وقت واسه تو که ختی ندیدیشون نمی‌دونی کی هستن مهمه
گفتم نه واسه من مهم نیست واسه من تنها چیزی که مهمه تو و آرامش زندگیمونه اما به عنوان یه خواهر حس می‌کنم هر خواهری آرزوش اینه که برادرش خوشبخت بشه و هیچ دشمنی با برادرش نداره....
فرهاد گفت خودت می‌دونی سوزان من اصلاً اهل کینه و کدورت نیستم ولی تا حالا کی شده یکی از اعضای خانوادم بیفتم دنبال من تا ببینن من کجام معتاد شدم غذا دارم مریض شدم چی شدم حتی یک بار من براشون مهم نشدم.....
من تنها کسی که دارم تو و بچه‌مونه از تو خواهش می‌کنم دیگه در مورد اونا با من حرف نزن و منو ناراحت نکن....
فرهاد حتی لقمه‌ای رو که توی دستش بود رو گذاشت روی زمین و رفت کنار...
خیلی بابت حرفم ناراحت شدم من نباید احساسی تصمیم می‌گرفتم من باید با شوهرم صحبت می‌کردم و بعد به اون خانم که حتی اسم کوچیکش رو نمی‌دونم قول می‌دادم که فرهادو ببرم ببینه...
فرهاد می‌خوام یه چیز دیگه بهت بگم....
جانم بگو عزیزم...
اون روز که رفتم بهداشت خانمه که کپی شناسنامه‌هامونو دید یه جوری بهم نگاه کرد که خودم احساس کردم انگار می‌خواد چیزی بهم بگه و دیروزم همون خانم بود که بهم زنگ زد گفت بیا بهداشت وقتی هم که رفتم در مورد تو ازم سوال کرد....
در مورد من یعنی چی...
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
یه تجربه مثبت از دیروز بگم برای جرات ورزی شما امتحان کنین🌹
دیروز یه حا نشسته بودیم یه خانواده پر جمعیت هم اونطرف تر نشسته بودن اینا هی هر چی میخوردن آشغالاشونو همونجا میریختن بستنی پفک تخمه اینا من هی میدیدم عصبی میشدم حالم بد میشد همش با خودم میگفتم چرا یکی به این راحتی آشغال بریزه یکی دیگه خم شه برداره...
خلاصه همش خودخوری کردم دیدم نمیشه باید برم بگم باز گفتم نه که بگم تعدادشون زیاده منو قورت بدن ولی طاقت نیاوردم
رفتم جلو به یکی شون اشاره کردم گفتم ببخشید جسارتا این جلو (دقیقا روبروشون) سطل آشغال هست لطفا اشغالاتونو بریزین داخل سطل 😤😁 اونم گفت باشه 😁
بعد چند ثانیه دختر شون یکم جمع کرد آورد ریخت تو سطل بهش گفتم آفرین دختر گلم که اشغالاتو ریختی تو سطل 🥰
در اخر هم دیدم پدربزرگشون آشغال به دست داره میاد سمت سطل 😅
بعد خیلی خوشحال شدم بخاطر تصمیم وگرنه تا مدتها باید خودخوری میکردم 😩
اینام یه گله شتر و بچه شتر که تو مسیر دیدیم 🥰🥰