۹ پاسخ

دختر گلت خوبه؟

همه این سختیا میگذره مهم اینه که دختر گلتو کنارت داری بقیه اش دیگه واست مهم نباشه عزیزم.💗💗

عزیزم انشالله به حق امام حسین بچه شماخوب بشه وبچه منم ازبیمارستان بیاد.من برای شمادعامیکنم شماهم برای من.من درکت میکنم ازسخت هم سختره.هیچکس مارونمیفهمه به جزکسی که تجربه کرده باشه🥺🥺

انشالله خدا خودش به حق این روزا کمکت کنه
واقعا خیلی خیلی سخته جیگر گوشه آدم اینجوری بشه
حتما سر زایمانم برات دعا میکنم

ببخشید چیشده مگه خداروشکر ک بچه تون سالم خدای نکرده طوری شده

عزیزم مشکل بچه ات چیه مگه؟
نگران نباش توکلت بر خدا باشه

انشالله مشکلت حل بشه می دونم چی می گی انشالله این روزها هم می گذره نگران نباش

میدونم خیلی سختی کشیدی و اذیت شدی ولی به این فکر کن که خدا دخترت رو بهت بخشید و الان حالش خوبه و کنارته😍 وقتی بزرگتر بشه قراره چقدر ذوقشو بکنی و از وجودش لذت ببری🥹❤️

واقعا سخته انشالله همه چیز جفت جور بشه دیگه انشالله کارت به دکتر بیمارستان نیفته خدادختر گلت برات نگه داره

سوال های مرتبط

مامان لیام🩵 مامان لیام🩵 ۲ ماهگی
خب اومدم از تجربه زایمانم(سزارین) بگم تو دوتا پارت میگم به طور خلاصه بخوام بگم من دکترم و انتخاب کردم و از اول رفتم تحت نظرش از همون اول هم گفتم سزارین می‌خوام کل شرایط منو دکترم میدونست و از بابت دکتر و بیمارستان خیالم راحت بود چون خیلی تعریفشو شنیده بودم بهم تاریخ داد اما خودش رفت سفر و یه روز قبل از تاریخم از سفر میومد خب استرس زیاد داشتم که نکنه تو تایمی که نیس چیزی بشه که مجبور باشم زودتر زایمان کنم دکترم گفت خیالت راحت همون تاریخی که دادم خودم میام و زایمان میکنم با اینکه استرس داشتم اما دکتر تا حدودی آرومم میکرد و کلا دکترم اهل استرس دادن نبود هزینه خود دکتر رو پرداخت کردم و آخرین ویزیت هم پیشش رفتم و یه سونو نوشت برام سونو رو انجام دادم و فهمیدیم که دو هفته رشد جنین عقبه و رشد شکمش صدکش رو پنج بود خب استرسای من بیشتر شد چون دکترم نبودش البته هفتمم کامل بود خلاصه به دکتر پیام دادم گفت صلاح من اینه زایمان کنی فردا با پزشک جایگزینم اسم پزشک جایگزینش هم خیلی شنیده بودم یکم خیالم راحت شد هرطور شد شب رو سر کردیم و شد صبح زایمانم ادامش پارت بعد
مامان sima مامان sima ۵ ماهگی
تجربه زایمان :
بالاخره با کلی استرس پنجشنبه ساعت ۹ منم زایمان کردم
قرار بود شنبه ۱۲م بستری بشم که مشخص شد آب دور جنین کمه و ۲هفته هم رشدش عقبه باید زودتر عمل بشم
بهم گفتن وزنش مونده تو همون ۳۶ هفتگی ۲۸۰۰ عه....
خلاصه که با کلی استرس رفتیم بیمارستان و منو بردن اتاق عمل 🤦🏻‍♀️
وای وای واسه منی که اولین بار بود تو‌عمرم‌اتاق عمل دیده بودم یعنی اون لحظه وحشتانک ترین لحظه عمرم بود،ولی انقدر دکتر و پرستارای بیمارستان شمس خوش برخورد بودن که کلی از استرسم کم کردن،
امپول بی حسی برای من اصلا دردی نداشت در حد همون امپوله
ولی وقتی بلافاصله پاهات شروع میکنه به گرم شدن و گز‌گز کردن ادم یجوری میشه
این لحظه ها واسه من دردی نداشت فقط ترس و دلهره اتاق عمل داشتم
خلاصه که شروع کردن به عمل ، یکم حالت تهوع داشتم و نفس کم میاوردم که با اکسیژن حل شد
یه ربع طول نکشید که من احساس کردم تو‌دلم خالی شد و بعدش صدای گریه اومد
حتی الان که دارم مینویسم چشام پر میشن اونایی که زایمان کردن میدونن که چه حسی داره و من چی میگم ، تموم دردام تموم‌استرسم ، ترسم همش یادم رفت
فقط گفتم خدایا شکرت ...
دیگه نگم واستون که وقتی دخترم نفسم رو‌ اونجا نشونم دادن چه وضعی داشتم
ارزو میکنم همه این حس و حال رو تجربه کنن
وقتی صورتش خورد به صورتم گرمی تنش خیلی خوب بووود خیلی
فقط داشتم گریه میکردم و خدارو شکر میکردم
خووب این‌از تجربه عملم
دفعه بعد از تجربه بعد عملم بهتون میگم 😁❤️