سلام ،میدونم گفتن این حرفاچقدر بده، میدونم کفرنعمته ناشکریه ولی من نمیتونم از این افکارخلاص شم، ۲۵ ام همین ماه زایمانه ،خودم خواستم باردارشدم ولی این کارم دیوونگی محض بود بعد اقدام هم پشیمون شدم ولی دیر شده بود،وقتی فهمیدم باردارم چندروزی خوشحال بودم، اما کم کم استرسم شروع شد بعد هم تبدیل به ناراحتی شد بارهامشاوره رفتم تا استرسم کم بشه بعدامعلوم شد بچه پشره ، یعنی شدن دوتا پسر، تصوراینکه من کلا دوتابچه میخواستم ولینکه دیگه دخترنداشته باشم منو خیلی آزار داد، بعدیه مدت دیدم واقعا اگه دخترهم بود من نمیتونستم خوشحال باشم چون واقعا از بچه دارشدن پشیمونم😔اونقدر این چندماه به خاطر مشکلات مالی و رفتاربد همسرم تحت فشار بودم که اصلا نتونستم به بارداربودنم فکر کنم فقط این شکمو باخودم همه جا کشیدم😔حالا دوهفته دیگه بچه م به دنیا میاددرحالی که حتی دنبال اسم براش نگشتم، دیشب دیگه ازترس اینکه زودبه دنیابیادوبی لباس بمونه رفتم خریدلباس ووسایل ولی نتونستم براش ذوق کنم تتونستم خوشحال باشم ادامه از کامتت اول

۱۱ پاسخ

سلام زندگی اونقدر هم که میگین سخت نیست شما بجای اینکه از حاملگی نهایت لذت راببرین خودتون روخیلی اذیت میکنین،این حالت روحی شما توپسرتون ،توزنگی زناشوییتون هم تأثیربدی میزاره بهتره خیلی راحت بامسائل کناربیایید.خیلی ها هستند حسرت بچه دار شدن رو میخورن،شما فکرمیکنی زندگی فقط بایه بچه وخونه تمیز آرامش میاد توش.آرامش زمانی هست که قدر زندگی کنار عزیزانمون رابدونیم.دختر یاپسر نعمت خداوند مهربان هست.از طعنه های دیگران ناراحت نشین ولشون کنین به کسی چه مربوط هست خودت وزندگی رو به خدا بسپار حتما آرام میشی.جای من بودی چیکار میکردی من ۳ تاپسر دارم وچهارمی رو هم باردارم😂البته این یکی ناخواسته بود الان۶ هفته ام هست اینقدر خوشحالم خداراشکر میکنم منو دوباره لایق مادری دونسته الانم زخم زبونهای دیگران برام مهم نیست اگر اینم پسر باشه از الان اسم هم براش انتخاب کردم.زندگی شخصی آدمها به کسی ربطی نداره هرچی گفتن جوابشون رو بده راهشون رو میکشن میرن

نگو تو رو خدا.کارایی که من نه ماه تو حاملگیم انجام دادمو انجام نده منم سومی رو ناخواسته باردارشدم شبو روزم گریه بود حتی تا روز زایمان من گریه میکردم فقط خیلی خودمو اذیت کردم الان هفت ماهشه به حدی شیرینه و دوستش دارم خدا میدونه شاید از اون دوتا بچمم بیشتر دوستش دارم.به معصومیت خاصی تو چهرشه بزار دنیا بیاد به حرفم میرسی
پس خودتو اذیت نکن یه اسم قشنگم همین امروز براش پیدا کن😍

من خیلی مادربدی ام، پسربزرگم چندهفته ست بدجور به من چسبیده کافیه جلوی چشمش نباشم یه جیغ های وحشتناکی میزنه، نمیدونم اون بچه رو بیارم خونه باید چیکارکنم، من واقعا اذیت میشم و از عهده ش برنمیام دوباره شیردادن آروغ گرفتن خوابوندن بچه ، دعوا سر اینکه فلان چی به بچه ندین بخوره😔مراقبت از روح و جسم پسر بزرگم که خیلی توی دوسال اول آسیب دیده، نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم، اصلا تازه داشت آرامش به خونه برمیگشت دست بچه مو میگرفتم قدم نیزدیم میرفتیم بیرون خونه مرتب بودم یه کم وقت برای شوهرم داشتم الان نمیدونم واقعا چیکارکنم تا این یکی از آب و گل دربیارم اولی دیگه سن بازی ش گذشته، هرکی هم منو می بینه میگه زودترسومی رو بیاردختر بشه من دختردوست دارم ولی از اینکه دوباره بارداربشم متنفرم خب اگه بعدی دخترنشد چی؟ الانم کهددومی توی راهه همه با دیده مسخره نگام میکنن😔😔از اون طرف میدونم وقتی بچه م بیادعاشقش میشم ولی میگم بعدا برام پشیمونی می مونی که چرا وقتی توی شکمم بودهیچ لذتی ازش نبردم
هرکی هم منو می بینه میگه چطوری میخوای اینارو نگه داری چرا رادمهرو اذیت کردی یکی دیگه آوردی

همه اونایی کع این خاطراتو میگن این بچشونو بیشترازهمه میخان 😀صبرکن ببینی دلت میره براش. خیلیا تو حسرت یه بچه ن هیچوقت ناشکری نکن ک خدا قهرش میگیره

تنها نیستی بخدا منم مثل توام ولی من ناخواسته باردار شدم 🥲🥲🥲

منم بچه سوم نمیخواستم میگفتم ۲تابسه ولی وقتی سومی روباردارشدم گریه کردم تاچندماه نتونستم قبول کنم که باردارم اصلاحال وحوصله هیچی ونداشتم ولی الآن که ۳سالشه خیلی دوسش دارم وخیلی هم مهربونه فکرکن که ازاون دوتابیشتردوستش دارم خیلی هم بامزه هست حالا که بارداری هم خواروشکرکن وهم بروبراش لباس بگیر این روزاهم میگذره

این حرفو نزن توروخدا خواهر زاده من مشکل نازایی داره فکرشو بکن چقد سخته خدا را شکر کن دوتا بچه داری منم میخوام اقدام کنم ولی پریودیم اینقد کم شده دکتر گفته باید قرص بخورم من میخوام تفاوت سنیشون کم باشه ولی عزیزم نمیدونم چیکار کنم اینقد قرص خوردم برو خدارا شکر کن خوش به حالت الان این حرفاتو برایه خواهر زادم تعریف کنم گریه میکنه میگه خدا یا چرا ایدونه هم به من نمیدی از خداشه دوتا داشته باشه منم دوست دارم هرچی سریع تر دوتا داشته باشم پسرم تو کوچه تنهاست ولی بچه هایه دیگه همشون دوتا دوتاهستن از همدیگه مراقبت میکنن

عزیزم الان دیگه جایی برای غصه خوردن نیس 9 ماهه که حامله ای بچت کامل رشد کرده با اومدنش مطمئنم خوشحال تر میشی سرگرم تر میشی درسته سختی‌های خودشو داره ولی دیگه دلتو بزار کنار دل اونایی ک هر سال یکی میزان یا قدیمیا چکارمیکردن ایقدر سخت نگیر پسر بزرگترم عادت میکنه و از تنهایی در میاد چرا باید ضربه روحی بخوره تو سخت نگیر

من شنیدم بچه دوم خیلی راحتر از بچه اوله چون تجربه داری
از پسرت کمک بگیر بهش بگو یه داداش میارم برات باهم باری کنین. دوست من شرایط تو رو داشت الان یکسالش شده کوچولوش انقد راضیه
میگه هم بازی بودن و خوشحال بودن بچه هام همه سختیاشو از یادم برده

بنظرم افسردگی بارداری گرفتی فقط

به نظرم یکم شل بگیر
خیلی سخت میگیری
البته منم دقیقا عین خودتم و حساسم و سخت میگیرم ولی جدیدا یه سری اتفاقای بد برام افتاد که فهمیدم چقد زندگی اسون بودو من سخت میگرفتم
خودتو رها کن یه چیزی میشه دیگه.
مثل بعضیا که دو سه تا بچه بزرگ کردن و بیخیالن
تو به تنهایی نمیتونی باز همه رو به دوش بکشی که
باباشون بی فکری میکنه خب تقصیر خودشه تقصیر تو نیست که
خودتو بزن به بیخیالی
منم میگم مثل تو حساسم ولی الان میگم ای کاش خانه دار بودم الان یه بچه دیگه هم میاوردم ولی این دفعه با بیخیالی بزرگش میکردم نه مثل اولی سختگیرانه
ولی منم تا ۵ سال دیگه یکی دیگه میارم.
با روان شناس دختر منم صحبت کن عااالیه عالی کلی از استرس های منو تو مادری کم کرد هر دفعه باهاش حرف میزنم مادر بچدن برام کلی اسون تر میشه
زهرا نادری هست

سوال های مرتبط

مامان حسین مامان حسین ۳ سالگی
یعنی این بچه قشنگ منو دیوونه کرده یعنی کاری کرده دیگه غلط بکنم به بچه ی دوم فکر کنم، یه بچه میبینی شیطنت داره میدوئه، بپر بپر میکنه از دیوار راست بالا میره میگی شیطونه تو ذات بچه اس شیطنت ولی حسین این کارارو نمیکنه یعنی میکنه ها ولی خیلی کم آزار دهنده نیست عوضش اذیت میکنه میزنه گار میگیره، بعد باباش رو خیلییییی اذیت میکنه نمیزاره اصلا یه لقمه غذا بخوره یه کم استراحت کنه، اصلا باباش رو میبینه یه بچه ی بدی میشه که حد و حساب نداره دیوونه میکنه قشنگ...
الان دیروز از صبح پیش خواهرم بوده من بیمارستان بودم نه صبح از خواب بیدار شده ظهر نخوابیده شب ساعت ده تو ماشین خوابید بعد تا من برم دوش بگیرم بیام بخوابم ساعت یازده بیدار شد یعنی قشنگ جد و آباد منو آورد منو آورد جلوی چشمم دوازده و نیم خوابید، فکر کن من از ۵ صبح بیدار بودم تو بیمارستان از این ور به اون ور دنبال کارای مامانم، خلاصه دوازده و نيم خوابید الانم از ۷ صبح بیدار شده نه گذاشت من بخوابم نه باباش که ۸ میخواست بره سرکار، یعنی دیگه نمیدونم چیکار کنم باهاش😭😭😭
مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
خانوماسلام من ده روزه زایمان کردم میدونم تغییرات هورمونی این روزا آدمو کلافه میکنه ولی من واقعا بی حوصله م نمیدونم چه کنم،سزارین بودم بی حسی م خیلی خیلی اذیتم کردکمردردهای شدیدداشتم بعدیه هفتهدیه کم بهترشد دیروز رفتم بخیه مو بکشم دوتا از سمت چپ هنوز جوش نخورده بودتا دکتراونوکشیدمردمو زنده شدم هنوزم میسوزه انگارزخم برش رواحساس میکنم ازروی پوستم، بچه هم شیرمنوخوب نمیگیره مگه اینکهدبدوشم بریزم توی شیشه بخوره(چندباراینجوری بهش دادم چون زردی داشت باید هرجورشده شیرمیخورد)چندروزپیش خیلی گریه کردبردمش دکتربراش شیرخشک بیومیل نوشت گفت بچه گشنه ست هرسه ساعت یک پیمونه بده وسطاشم خودت شیربده که شیرتوول نکنه اون مقدارشیرخشک هم ضعفشو بگیره ، من شیردارم ولی آب خالیه مجبورم بگیرم بریزم دور(حتی اگه بریزم شیشه بچه بخورهدبازم سیرنمیشه)نمیخوام بچه شیرخشکی بشه از طرفی حوصله ندارم بشینم وقت بذارم بهش شیر بدم وقتی هم میخوادشیربخوره پسربزرگم خیلی اذیت میشه همش میره میادمارو نگاه میکنه میگم بیا پیش ما بشین نمیاد ، اونو هی نازمیدم ولی خیلی منو میزنه مخصوصا دوروز خونه نبودم اومدم اصلا اجازه نمیده از جلوی چشمش دوربشم اصلا اصلا بهدهیچ وجه نمیذاره برم دسشویی حتی وقتی شوهرم یا مادرم باشن پشت دروایمیسته گریه میکنه جیغ های وحشتناک میزنه، ازعیدبه بعدلباس تازه وآستین کوتاه نپوشیده. ، حموم نمیاد دستاشو نمیشوره تا درازمیکشم چشمامو می بندم میادمیپره روی شکمم یا کمرمم یا محکم میزنه توی صورتم میگه نباید بخوابی، من دیگه خسته شدم کم آوردم😔اصلا این بچه کوچیکه رو نمیخوام، حتی گاهی وقتا بزرگه رو هم نمیخوام میخوام یه کم راحت باشم منم یه کم زندگی کنم این همه درد نداشته باشم😭خسته شدم به خدا
بقیه کامنت اول