خانوماسلام من ده روزه زایمان کردم میدونم تغییرات هورمونی این روزا آدمو کلافه میکنه ولی من واقعا بی حوصله م نمیدونم چه کنم،سزارین بودم بی حسی م خیلی خیلی اذیتم کردکمردردهای شدیدداشتم بعدیه هفتهدیه کم بهترشد دیروز رفتم بخیه مو بکشم دوتا از سمت چپ هنوز جوش نخورده بودتا دکتراونوکشیدمردمو زنده شدم هنوزم میسوزه انگارزخم برش رواحساس میکنم ازروی پوستم، بچه هم شیرمنوخوب نمیگیره مگه اینکهدبدوشم بریزم توی شیشه بخوره(چندباراینجوری بهش دادم چون زردی داشت باید هرجورشده شیرمیخورد)چندروزپیش خیلی گریه کردبردمش دکتربراش شیرخشک بیومیل نوشت گفت بچه گشنه ست هرسه ساعت یک پیمونه بده وسطاشم خودت شیربده که شیرتوول نکنه اون مقدارشیرخشک هم ضعفشو بگیره ، من شیردارم ولی آب خالیه مجبورم بگیرم بریزم دور(حتی اگه بریزم شیشه بچه بخورهدبازم سیرنمیشه)نمیخوام بچه شیرخشکی بشه از طرفی حوصله ندارم بشینم وقت بذارم بهش شیر بدم وقتی هم میخوادشیربخوره پسربزرگم خیلی اذیت میشه همش میره میادمارو نگاه میکنه میگم بیا پیش ما بشین نمیاد ، اونو هی نازمیدم ولی خیلی منو میزنه مخصوصا دوروز خونه نبودم اومدم اصلا اجازه نمیده از جلوی چشمش دوربشم اصلا اصلا بهدهیچ وجه نمیذاره برم دسشویی حتی وقتی شوهرم یا مادرم باشن پشت دروایمیسته گریه میکنه جیغ های وحشتناک میزنه، ازعیدبه بعدلباس تازه وآستین کوتاه نپوشیده. ، حموم نمیاد دستاشو نمیشوره تا درازمیکشم چشمامو می بندم میادمیپره روی شکمم یا کمرمم یا محکم میزنه توی صورتم میگه نباید بخوابی، من دیگه خسته شدم کم آوردم😔اصلا این بچه کوچیکه رو نمیخوام، حتی گاهی وقتا بزرگه رو هم نمیخوام میخوام یه کم راحت باشم منم یه کم زندگی کنم این همه درد نداشته باشم😭خسته شدم به خدا
بقیه کامنت اول

۹ پاسخ

نکاتی که دوستان گفتن کاملا درسته.ضمن اینکه لطفا این لطف رو در حق خودت و بچت بکن و بهش شیر خشک بده لطفااااا.

این افسردگی بعد از زایمانه
تا چشم روی هم بذاری این روزا تموم میشن
اسم رادوین خیلی قشنگه و به رادمهر هم خیلی میاد شک نکن👌🏻
باید پسر بزرگتو بذاری چند روز یه جا بمونه تا تو روبه‌راه بشی
من پسر دومم که به دنیا اومد پسر اولم ۲سال و ۹ماهش بود اولش که یه ماه موندیم خونه بابام بعد که اومدیم خونه خودمون، باز پسرم رفت یه ماه موند خونشون بعد که برگشت دیگه من روبراه شده بودم

شما افسردگی پس از زایمان گرفتی
بجه کوچیکه رو بسپر به مادرت با پسرت و شوهرت برین یه وری
روزا باهاش تنهایی وقت بگذرون نوزاد خابه
خودتم حتما برو دکتر

اول از همه چند ساعت پسر بزرگتو بسپار شوهرت ببره بیرون تا بتونی خوب بخوابی مامانتم پیشت باشه مراقب کوچیکه باشه تو بخواب تا مغزت آروم بشه
خورد و خوراکتم درست کن غذا های سرد نخورد کاچی درست کن تا بدنتم تقویت بشه
با پسر بزرگ حسابی باید وقت بزاری کاردستی درست کنین بازی کنین و اینجور کارا جوری ‌که پسر کوچیکتر رو فقط برای شیر بغل کنی
کم کم پسرتم به شرایط عادت میکنه

عزیزم شرایط سخته بچه دوم میاد تا آدم بیاد راه بیوفته و عادت کنه همینه من پسرم ۷ سالش بود دخترم اومد بازم سختم بود ولی بهت قول میدم بعد سه ماه همه چی اوکی میشه فقط فقط باید آستانه صبر و تحملتون رو ببرین بالا و ی نفر هم کمکتون باشه بیشتر به بچه بزرگتر توجه کنین از طرف داداش کوچیکه براش هدیه بخرین بهش بدین بگو بیا شیر خشک داداشو درست کنیم با هم بهش مسئولیت بدین در کنار هم انشالله شرایط عادی میشه برا همتون کم کم

الهی بگردم
توروخدا اون کارتونارو حذف کن بچه رو وحشی میکنه

ی پرستاربگیریاکمکی سعی کن بچتوبزاری پیش مهدکودک خوب شرایطتو درک کردم گریم اومدحستگیت رودرک کردم واقعامادربودن سخت ترین شغل وخسته ترین شغل دنیاس حتماحتمایابچتوبزارمهدیاکمکی بگیریابروپیش کسی یاکسی روبیارپیش خودت مجبوری اینکاروبکنی اونم بچس مسولش هستی حس میکنه دیا کنارگذاشتی

عزیزم چه شرایط سختی
چرا همسرت کمکت نمی کنه

قوی شو این روزا هم میگذره
به پسر بزرگه بیشتر محبت کن

اسم پسرکوچیکه رو پدرش گذاشته رادوین، من نمیتونم صداکنم تاالان صداش نکردم دلم میخواداسم بچه رو عوض کنه ولی شناسنامه رو گرفته، تازه فکر میکنم بچه توی بیمارستان عوض شده آخه شباهتی به ما نداره شوهرم میگه چشماش مثه توورادمهررنگیه پاهاش شبیه توئه ولی من شباهتی نمی بینم، فکر اینکه بچه عوص شده باشه دوروز تملم روی مخم بود نمیدونم اصلا باخودم چیکارکنم😭دلم میخوادیکی بغلم کنه،امروز یه کم درازکشیدم پسربزرگم یکسره دستمو میکشید که مثلا سرشو بذاره روی دستم ولی فقط میکشید بعدشروع کرد لگدپرت کردن محکم با مشت کوبیدروی سینه م گفتم من دردم میادنکن یهو پرید روی شکمم،اینقدرشکمم دردگرفت اشکم یه سره میریخت، از اون طرف چندتا کارتون پپا و سگ های نگهبان توی فلش ضبط ‌کردم اصلا نمیذاره تلویزیون خاموش کنم میگه باید ۲۴ ساعت روشن بمونه تا یکی تموم میشه با تمام وجودش جیغ میزنه که یکی دیگه بذارم خسته شدم واقعا😭

سوال های مرتبط

مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
خانوما سلام شما که دوتا بچه پشت هم دارین چطور میگذرونین چیکارمیکنین؟ بچه بزرگه اذیت نمیکنه؟ من نباید دومی رو به دنیا می آوردم خیلی اشتباه کردم😔من از عهده نگهداری شون برنمیام،بزرگه با من دشمن شده از وقتی از بیمارستان برگشتم هرچقدر که فکرشو بکنید منو میزنه همش کارای خطرناک میکنه، اصلا نمیذاره برم دسشویی کل روز هم نمیخوابه یعنی صبح که بیدارمیشم میرم دسشویی تا شب که بچه خوابش ببره وگرنه اونقدرپشت درجیغ میزنه وگریه میکنه تا کبودبشه،وقتی به کوچیکه شیرمیدم بدترمیشه کوچیکه هم زردی داشت از طرفی شیررو مک نمیزد مجبورشدم شیرموبگیرم توی شیشه بهش بدم تا زردی ازتنش بره زردی ش خوب شد ولی وزن نگرفته بوددکترشیرخشک کمکی نوشت گفت هرسه ساعت یه پیمانه بده که فقط ته دلشو بگیره وشیرت خشک نشه ولی گشنه میمونه گریه میکنه مجبوری دوپیمانه میدم الان یه هفته ست شیرخشک وشیرخودمو باهم دادم تا دوروز پیش اونقدرشیرداشتم که سینه هاوبازوهام دردداشت هرروزتب میکردم بچه هم نمیخوردمیگرفتم میریختم توی شیشه آب خالی بود ولی الان کاملا خالی شده اصلا انگارشیرندارم،دکترمیگه چون وزن نمیگیره وگریه میکنه باید شیرخشکو ادامه بدی ولی دفعات رو چندروز بعدکمترکنی بیشترشیرخودتوبدی خودمم دوست دارم شبا قبل خواب شیرخشک بدم ولی نمیخوادشیرخودمو ول کنه ، دوسه روزه بچه رو میذارم زیرسینه،با قطره چکان شیرخشک میریزم کناردهنش، بازم گریه میکنه
مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
سلام ،میدونم گفتن این حرفاچقدر بده، میدونم کفرنعمته ناشکریه ولی من نمیتونم از این افکارخلاص شم، ۲۵ ام همین ماه زایمانه ،خودم خواستم باردارشدم ولی این کارم دیوونگی محض بود بعد اقدام هم پشیمون شدم ولی دیر شده بود،وقتی فهمیدم باردارم چندروزی خوشحال بودم، اما کم کم استرسم شروع شد بعد هم تبدیل به ناراحتی شد بارهامشاوره رفتم تا استرسم کم بشه بعدامعلوم شد بچه پشره ، یعنی شدن دوتا پسر، تصوراینکه من کلا دوتابچه میخواستم ولینکه دیگه دخترنداشته باشم منو خیلی آزار داد، بعدیه مدت دیدم واقعا اگه دخترهم بود من نمیتونستم خوشحال باشم چون واقعا از بچه دارشدن پشیمونم😔اونقدر این چندماه به خاطر مشکلات مالی و رفتاربد همسرم تحت فشار بودم که اصلا نتونستم به بارداربودنم فکر کنم فقط این شکمو باخودم همه جا کشیدم😔حالا دوهفته دیگه بچه م به دنیا میاددرحالی که حتی دنبال اسم براش نگشتم، دیشب دیگه ازترس اینکه زودبه دنیابیادوبی لباس بمونه رفتم خریدلباس ووسایل ولی نتونستم براش ذوق کنم تتونستم خوشحال باشم ادامه از کامتت اول
مامان گلی مامان گلی ۳ سالگی
کدوم مامان اینجا هست به چیزای روانشناسی بچه خیلی توجه کنه و طبق اونا پیش بره؟ من اوایل خیلی اینجوری بودم بعد دیدم واقعا نمیشه بچه ها باهم فرق دارن برا همشون نمیشه یه نسخه پیچید... زنه تو فرودگاه بچش میفته رو جیغ و گریه و بدقلقی هرچی کوتاه میاد قربون صدقش میره خوراکی میده وعده جایزه میده فایده نداشته همینجور نیم‌ساعت پشت سرهم این جیغ میزده روان همه رو بهم ریخته بوده آخر سر مامانه عصبانی میشه یه تو گوشی میزنه به بچه و بچه هم سریع آروم میشه همه میتونن یه نفس راحت بکشن بعد مامانه میگه حالا دکتر هلاکویی بیاد عنمو بخوره.... بنظرم واقعا بعضی وقتا این بچه ها هیچ راه چاره ای نمیزارن باید یه تنبیه کوچولو بشن من خودم اگر هرازگاهی تنبیه نکرده بودم دخترمو الان اصلا از هیچکس حساب نمی‌برد و واقعا آتیش می‌سوزوند شوهرم همیشه تو روش خندیده الان اصلا از باباش حساب نمی‌بره همش باباشو میزنه و اذیت میکنه ولی برا من تا حدودی حد و حدودا رو رعایت میکنه
مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
سلام خانوما یه سوال دارم اگه یکی پیش بچه شما گاهی وقتا حرفای بد بزنه شما چیکارمیکنید؟همسرتون چیکارمیکنه؟
من یه دونه برادردارم قبلا هم اینجا گفتم که اخیرا خیلی بداخلاق شده وداره همه رو اذیت میکنه، بچه ی منو خیلی دوست داره اگه یهو بچهه م جلوش زمین بخوره با من دعوا میگیره که حواست کجاست وقتی میرم خونه مادرم ،اگه گوشی دست بگیرم یا گرم حرف بشم بپه شروع کنه به بازی های خطرناک،مثه از مبل بالا رفتن ، داداشم به من تذکر میده که حواست به بچه باشه درشرایطی که خودشم حواسش هست یعنی تا وقتی توی اتاق خودش نباشه حواسش به بچه ی منه، بچه هم اگه بره اتاقش دست از کارمیکشه باهاش بازی میکنه براش شعرمیخونه، ولی از قدیم یه مشکلی بوده اونم اینه که بچه رو زیادمیبوسه اوایل خیلی سروصورتشو بوس میکرد پوست بچه قرمز میشد چندین باربهش گفتم ریش تو بچه رو اذیت میکنه ماهم دست وپاش رو میبوسیم، چندباربا من بداخلاقی کرد که توبه بچه یاد دادی بگه دایی منوآخ میکنه چون بچه رو فشار هم میده،ولی من یادش ندادم بچه خودش اینجوری میگه یا قبلا که حرف نمیزد از دستش فرارمیکرد، دیشب مادرموداداشمو یه دختردایی م که چندوقته خونه م نیومده حدودیه ساعت اومدن خونه ی ما، موقع اومدنشون برق رفت، وپسرمن با پدرش پایین بود چهارطبقه رو بدون آسانسور اومدن توی تاریکی بالا، کل مسیربردارم سعی کرده بود دست بچه رو بگیره که نیفته بچه هم طبق معمول دستشو نداده بود رسیدن پاگردآخری دیدم داداشم دیگه کلافه ست بهش میگه به خدا می افتی خیلی تاریکه بیا دست منوبگیر
مامان جوجه ها مامان جوجه ها ۳ سالگی
سلام به همه خانوما من ۲۲ روز پیش سزارین کردم دومین سزارینم بوده
سراولی داخل شکمم خیلی خیلی دردداشت تا نزدیک چهارماه از زیرناف تا محل برش میسوخت رفتم دکتر گفت جفتت خیلی جوان وبزرگ بود و کندنش ز رحم زخم بزرگی درست کرده وتا یه مدت درد همرات میمونه که بعدچهارماه تموم شد من تمام اون مدت شکم بند زایمان رو محکم میبستم طوری که روی زخممو کامل میپپوشوند و خیلی با شکم بند دردم کم میشد حموم میرفتم مثلا درد رو متوجه میشدم
به همه هم میگفتم بعدسزارین شکم تون رو ببندین
این دفعه بخیه م از دفعه قبل بهتره تا ۸ روز که چسب ضدآب روی بخیه م بود شکم بندرومحکم میبستم یکی هم بالاترمی بستم چون کمرم خیلی دردمیکرد اون کمکم میگردصاف واستم یه چادرکمری هم مثه مادربزرگای قدیم می بستم از روزی که چسب رو برداشتم دیدم یه طرف بخیه م میسوزه دهمین روز رفتم بخیه رو کشیدم دکترگفت همون طرف هنوز بدنت نخ رو آزاد نکرده تا بخیه م روکشید مردم از درد، گفت تحمل کن بذاربکشم، از همون وقت کل بخیه م میسوزه به عمق دوسانت انگار تازه چاقو خورده اصلا نمیتونم شکممو ببندم راه میرم همه جام دردمیکنه شکمو ببندم هم یه سره باید سرپابمونم یا درازبکشم همین که بشینم شکم بندمیخوره به زخمم آه از نهادم پامیشه باید چیکارکنم ؟ کسی میدونه؟ به دکترگفتم گفت زود خوب میشه ولی الان دوازده روزه من دردوسوزش دارم موندم اصلا چیکارکنم شکمم هم داره میادجلو