پسر من شب تولد سه سالگیش بود ک رفتم بیمارستان گفت نه چیزی نیست
شب بعدش خوب بودم شب بعدش دیگه رفتم بیمارستان برا زایمان
اشک میریختم ک بچم تنهاست
تا اون شب ازش دور نبودم
زنگ زدم تصویری ،خونه خالم بود
دیدم خوشحالم بازی میکنه
دیگه گریه نکردم ولی دلم پیشش بود🥺🥺 هرکار کنیم مادریم بازم دلمون تنگ میشه حتی اگه ۲۴ ساعت اذیتمون کنن
دقیقا منم این استرس دارم یادمه یه شب بخاطر کارتی اداری ازکرج برم تهران ودوباره برگردم یسری مدارک ببرم تهران بخاطر همین مجبور شدم دخترمو بزارم خونه مادرم ولی شب ساعت ده ک رسیدم خونه خودم نتونستم طاقت بیارم انقد گریه کردم طفلی بابا مامانم ساعت یک شب رسیدن خونم دخترمو آوردن دوباره منو بردن تهران لعنت به کارای اداری
پسرمن ۲سالو ۵ماهش بود که پسردومم به دنبااومد
منم همه فکر و ذکرم همینه شبا اینقدر منه بوس میکنه رو دستم حتما باید بخوابه میچسبه بمن تا بخوابه
دقیقا منم فکرم خیلی درگیر این موضوع میره چون دخترم تاحالا هیچ شبی دور از من نبوده و عادت داره کنار خودم بخابه🥲
آره سخته واقعا ولی از در خونه که رفتم سمت بیمارستان دیگه همه فکرم درگیر زایمان و پسرم شد تا اومدم تو ریکاوری و بردنم بخش به شوهرم گفتم زنگ بزن میخوام با دخترم حرف بزنم 🥺
کلا دیوونه شدم
تازه علاوه بر اون پسررم 10روز تو ان ای سیو بود
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.