۶ پاسخ

تو باید همون موقع به شوهرت میگفتی چرا سرش داد میزنی بچه هست سربه سرش نذارن تا نزنه...
به خواهرشوهرتم میگفتی هم سن بچه شدی که سر به سرش میذاری

عزیزم مردا کلا همینن منم که از شوهرم کوچکترم تو دعواها میگه پیرشدی یا پیر بودی زن من شدی در صورتی که من ۲۴سالم بود ازدواج کردم الان ۳۸سالمه منم بهش میگم مگه روز اول کور بودی یا کارت دعوت واست فرستادن خودت ناراحت نکن

ببین در کل بخاطر بچه رابطتتو با خانواده همسرت اگر‌خوبن واقعا احترامتو دارن بهم نزن
اینا بچن بزرگ‌میشن میبینی خاهرشوهرت اینطوری میگی باید همونجا میگفتی بچس چیزای جدید یاد میگیزه دیگه
میبینی نمیسازن با بچه خاهرشوهرت نزار ببینن همو بچه ها تا از سرشون بیوفته

عزیزم شما چون بزرگترین به خودت میگیری و گرنه منم چهار سال از شوهرم کوچیکترم ،هر دفعه میگه کی میخوای یاد بگیری پنجاه سالته بچه که نیستی

عزیزم هر وقت هر کی ب بچه ات حرفی زد خیلی محترمانه بگو مثلا تو بازی بچه ها وارد نشو اونا خودشون باهم کنار میان یا بگو سر ب سر بچه نزار متاهلین از خودش دفاع می‌کنه
هر وقتم شوهرت اون حرفو بهت زد بگو ببین تو چی بودی کسی حسابت نمی‌کرد افتادی دنبال من منم دلم برات سوخت

دیه پاتوخونه شوهرت نزار

سوال های مرتبط

مامان پرنسس خانوم مامان پرنسس خانوم ۳ سالگی
خانوما من دخترم تازگیا هر بار برنامه کودک یا یه عکس که یه دختر بچه تنهاست میاد به منو باباش میگه این دختر چرا تنهاست چرا مامان و باباش پیشش نیستن
یا این دختر منم و .....
من که همش تو خونه ام باباش هم وقتی از سرکار برگرده میره باهاش بازی میکنه ولی من حوصله بازی ندارم بعضی وقتا دیگه خیلی مریض باشم یا نوبت دکتر داشته باشم میخرسم مریض بشه میبرمش خونه مامانبزرگش یا پیش باباش میزارمش البته اینم بگم یه بار رفتم دکتردخترم و پسر کوچیکم خیلی گریه میکرد همسرم نتونست نگهش داره زنگ زد بهم که بیا پسر رو ببر من نمیتونم نگه دارم که مجبور شدم رفتم پسرم رو بردم تو مطب دخترم هر چی گفت منم ببر گفتم میرم دکتر به داداشی آمپول بزنم تو رو ببرم ممکنه مریض شی خیلی گریه کرد اما همرم برده بودش براش عروسک گرفته بود نمیدونم از اونه همش میگه من تنهام یا یه جا دختر تنها میبینه میگه چرا مامان و باباش پیشش نیستن یا چرا این دختر تنهاست خیلی نگرانم کسی میدونه مشکل کجاست ؟؟؟
مامان حسین مامان حسین ۳ سالگی
مامانا این رفتارا طبیعیه از بچم یا اینکه باید نگران باشم
یه نمونه اینکه یه حرف رو ده ها بار میزنه مثلا مامان اجازه میدی برق رو روشن کنم میگم آره دوباره هی میگه هی میگه یا مثلا یه خوراکی میخواد میگم باید غذاتو بخوری بعدا میدم بعد یکسره در حین غذا خوردن میگه بخورم میدی بخورم میدی بیست بتر میپرسه هی میگه بله میدم عزیزم میدم بازم میپرسه این مدلی بودن با خودمه
بعد با هم سن و سالاش هم هست مثلا پسرای جاریم تقریبا تو یه رنج سنی هستن با حسین بعد با اونا هم همینطوری هست مثلا داره باهاشون حرف میزنه باید کل حواسشون بهش باشه خب اونا هم بچه هستن حواسشون پرت میشه دوباره هی صدا میکنه حرفشو از اول تکرار میکنه مثلا میگه داداش یاسین من موتور خریدم کافیه یه لحظه اون بچه نگاش نکنه دوباره هی میگه داداش یاسین داداش یاسین ده بار صدا میکنه و حرفشو تکرار میکنه، یا زور میگه همش بیاید فلان جا بشینیم بیاد فلان بازی کنیم مثلا گوشی دستشونه زور میگه گوشی من رو نگاه کنید همتون اگه دست به گوشی خودشون بزنن گریه میکنه، یه جورایی کاراش کلافه کننده شده نمیدونم چیکار کنم هر چی باهاش حرف میزنم گوش نمیده
مثلا دیشب جاریم تو ماشینمون بود میرفتیم جایی هی به پسر جاریم میگفت بیا ماشینارو نگاه کنیم بعد اون خوابش میومد میگفت نمیخوام این دوباره حرف خودشو تکرار می‌کرد از اول هی چی من میگفتم باباش میگفت میگفت آخه نمیاد ماشین نگاه کنیم انگار متوجه نمیشه میگیم خوابش میاد...این از این رفتارش
ادامه تو کامنت
مامان آرتا مامان آرتا ۴ سالگی
سلام مامانا
پسرم اصلا لجباز نیست من تاحالا ندیدم بخاطر یه چیز تایم طولانی گریه کنه اما دیشب از خواب بیدار شد هی بیدارم میکرد که بغلش کنم تکونش بدم ۳ بار هی بیدارم کرد منم انجام دادم سر چهار بار بهش گفت چرا نمیخوابی من خسته شدم بیا دراز بکش بغلت میکنم گفت نه جیغ و داد گریه حتی منو میزد یک ساعت گریه کرد منم سر حرفم موندم بغلش نمردم فقط بهش میگفتم دلیل این کارت چیه فقط جیغ میزد منو برای یک بار دیگه تکون بده گفتم ترسیدی میگفت نه بهش آب دادم بازم اصلا کوتاه نیومد منم میگفتم فقط نه اصلا سرش داد نزدم باهاش صحبت میکردم بوسش کردم آخر بعد یک ساعت آقام بغلش کرد صحبت کرد آروم شد خوابید الان امروز تو فکرم چرا اینطوری کرد؟! اصلا سابقه نداشت همون روز ظاهرش رفته بود پیش همسایه م که دوستم هست با بچه ش بازی کرد که دوسال ازش بزرگ‌تره دختره اون حالا میگم نکنه لجبازی از اون یاد گرفته یا اینکه طبیعیه ؟ کار من درست بود که درخواسشتو قبول نکردم چون میخواست با گریه و زدن حرفشو ثابت کنه منم کوتاه نیومدم
مامان گلی مامان گلی ۴ سالگی
هروقت یکیو منع کردم به سر خودم اومد الانم دوست ندارم منع کنم ولی با تمام وجودم از خدا میخوام منو تو چنین شرایطی نزاره که یوقت سر بچم چنین بلایی بیارم زن همسایمون از شوهر اولش دوتا دختر داره تقریبا 12 ساله و 10 ساله و از شوهر دومش یه دختر دوسالو نیمه وقتی عصبی میشن دیدم شوهره دختر دوسالو نیمه رو از خونه بیرون میکنه ناراحت میشم امروز صدای جیغ زن رو شنیدم از تو چشمی در نگاه کردم دیدم چنان دوتا دختر بزرگ‌ش و هل داد و از خونه انداخت بیرون که دختر 12 ساله پهن شد رو زمین با مامانشونم زندگی نمیکنن هر از گاهی میان، بعد تمام وسایلاشونم پرت کرد وسط لابی گفت گمشین برین دیگه اینطرفا نبینمتون... بعد پنج دقیقه دوباره برگشتن کفش یکیشون مونده بود در زدن گفتن کفش چنان کفش و پرت کرد تو صورتشون بازم راهشون نداد انقد ناراحت شدم گفتم یعنی اینجور بچه ها آینده دارن!؟ خدایا یا بچه نده یااگر دادی قدرت و توان به مادر و پدر بده... ‌به امید روزی که هیچ بچه ای تو این شرایط قرار نگیره