۶ پاسخ

جووون چ مامان خشملیییی 😍😂 ایشالا ب خوشی بغلش کنی قشنگمم💕
تاریخ زایمانتون چندم مهره ؟

ای جان🥹🥹
بخوشی بغلش کنی گلی❤️

بسلامتی بغل بگیری مامان زیبا

ای جانم
بسلامتی بدنیا بیاد و بغلش کنی خوش پا قدم خوش روزی و خوش نام باشه

العیی بدلخوووش بغل بگیریش🥹😘😍

ای جانم عزیزم

سوال های مرتبط

مامان 𝑺𝒉𝒂𝒉𝒂𝒏 مامان 𝑺𝒉𝒂𝒉𝒂𝒏 ۵ ماهگی
۸ ماه گذشت قند عسل مامان و بابا...🤰🏻👩‍❤️‍👨🍯
با قشنگیاش ، با استرساش
من به جای آنکه بی صبرانه در انتظار ۹ ماه می‌بودم هر لحظه از این دوران را میبلعیدم ..
چون شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش بدم و معجزه خداوند را ب نمایش بزارم 🤰🏻
اما با پایان رسیدن روزها نمی‌دونم چه جوری و با چه سرعتی روزها گذشت..
روزهایی که میگفتم کی ب اینجا برسم ، اما نه تنها من بلکه ما رسیدیم پسرم🥺😍❤️
تاحالا فکر نمی‌کردم توی دنیا یه حسی باشه که نه کسی رو دیده باشی نه لمسش کرده باشی اما دلتنگش باشی ..🫀🤰🏻
تمام وجودت بی قرار اون باشه ، برای دیدنش ، برای بوییدنش ، بوسیدنش و لمس کردنش 🥺🤱🏻✨
این چه حس قشنگیه که وقتی خبر دار میشی که بارداری انگار تن و روحت دیگر مال خودت نیست
ببین پسر کوچولوم ، من انقد دوست دارم که برای هربار تکون خوردنات دلم میخواد بمیرم و زنده شوم
انقد شیرین از روز اول توی دلمون خودتو جا کردی که پدرت هم هر لحظه ب قربانت می‌ره 🥺👩‍❤️‍👨🫀
تو چه کرده ای با ما ...
شب و روز با خیال تو سر میکنیم
قصه میبافیم ..
تصورت میکنیم که روی ماهتو ببینیم قلب مامان و بابا❤️🫂👶🏻
تو دومین معجزه‌ای قشنگ زندگی منی و پدرت اولی 👩‍❤️‍👨🥺
چقد خوشحالم
چقد خوشبخت و چقد به خودم می بالم برای داشتنتون 👩‍❤️‍👨🤰🏻😍🥺
عاشقانه دوستون دارم
بماند به یادگار از 8ماهگی من و پسر عزیزتر از جانم 🤰🏻❤️🦋

#بارداری
مامان رادمهر مامان رادمهر ۷ ماهگی
دلنوشته برای مادرای باردار و کسایی که آخرین روزای تجربه این حس رو میگذرونن: روزی تو به یاد هم نمی آوری چگونه دروجودم شکل گرفتی جان گرفتی زندگی گرفتی ،روزی که به یاد نمی آوری نه ماه درکنار یکدیگر روزها و شب ها را گذراندیم وقطعا اولین تکان هایی که وجودت را بیشتر احساس کردم را به یاد نخواهی آورد وشاید شب بیداریهایی که به زحمت میتوانستم نفس بکشم و چشم بر هم بزنم چون تو دروجودم بزرگتر و قوی ترشده بودی را ازیاد ببری ،اما من هیچ گاه ازیاد نمیبرم چگونه نه ماه باهم شادی کردیم، باهم گریستیم، با هم غذا خوردیم ،باهم خوابیدیم و باهم زندگی کردیم.چندروز بیشتر به لحظه وصالمان نمانده است و میدانم اکنون خداوند تورا آماده می کند که پا از دنیای کوچک و امنت به دنیای بزرگی که به آن تعلق داری بیایی و می دانم با آمدنت سفر نه ماهه ما تمام می شود و این اخرین روزها و اخرین لحظه هایی هست که حس بارداری را تجربه خواهم کرد.حتی روی شکمم هم رد پایی از وجودت کشیده ای وترک هایی که می مانند تا شاید در گذر زمان یادآور این روزهایمان باشند،شاید برایت دل کندن از معبرامنی که نه ماه درآن آرمیده ای سخت و مشکل است وشاید خداوند به تو وعده آغوش مادری داده است که بیشترازجانش مراقبت هست تا باخیال آسوده بیایی.جان مادر،دنیای ما دنیای بزرگیست خیلی بزرگتر از دنیایی که درونش بودی و دیگر حس شادی، حس غم، حس درد را تو به تنهایی می کشی ،اما بدان تا آخرین نفس که از سینه ام بیرون بیاید کنارت هستم و آغوشم همیشه به رویت گشوده هست تا پناهگاه وشریک خستگی ها و غصه هایت باشد،راستی یادت بماند ،موقع خداحافظی ازدنیایی که هستی از خدایی که درآخرین لحظه برایت لبخند میزند، سرنوشتی زیبا پرازسلامتی ، عمرطولانی و خوشبختی را آرزو کنی .