قربونت بشم همه ی این روز ها میگذرن و یه روزایی تو زندگیت میاد که فکر میکنی به این لحظاتت و حتی با خودتت میگی اونها شیرین ترین دقیقه های عمرم بودن...خداروشکر کن که کسیو داری کنارت که انقدر هوات رو داره حتی اگه نمیتونه زبونی آرومت کنه ولی پیشته یه مامانایی مثل الان تو هستن که هیچکس رو ندارن حتی لحظه ای کمکشون باشه
خداروشکر کن که کوچولوت بااینکه نمیخوابه اما سالمه و مجبور نیستی خدای نکرده این لحظه هارو تو بیمارستان کنارش باشی و انقدر لایق و خوشبخت بودی که خدا اونو بهت داده یروزی بابت همه این زحمت هات ازت تشکر میکنه و روز مادر که میشه دستت رو میبوسه
و از خودت هم تشکر کن بخاطر همه این روزهایی که انقدر قوی بودی که خوب پشت سر بزاریشون❤️
اگر بچه اولته میگم قششششنگ لذت ببر از نوزادیش..خیلی زود میگذره..من بچه اولم فقط دوست داشتم زودتر بگذره
هر مرحله ک رد میکرذم منتظر مرحله بعدیش بودم از زمان حال لذت نمیبردم
همش میگفتم کی گردن میگیره
کی قلت میزنه کی دندون درمیاره کی راه میره کی حرف میزنه
ولی یهو دیدم همه اینا گذشته
الان ک بچه دومم اومده فقط دارم از نوزادیش لذت میبرم چون دیگه تکرار نمیشه و به یک چشم ب هم زدن میگذره
مامان من داش جون میکند و خسسسسسته میشد و با عشششق بچمو تروخشک میکرد ۳ ماهه که شد فهمیدیم مامانم سرطان داره از اون موقع من شدم پرستار مامانم .اول دور مادرت بکرد بعدشم حواست ب بچت باشه دنیا همینه میگذره
بهترین روزاس الان من ب نوزادم ۶۰تاپلروپایین بالامیکنم بهش شیربدم انقدرلذت میبرم هزاران بارشکرمیکنم پله هاروپایین بالامیکنم چون شیرنمیخوره نمیدونم توپله چی هست خوشش میادیاتوماشین ب همسرم میگم بریم یه رب بچرخیم تابچه شیربخوره بخداک راضیم عاشق بچه هامم من بخاطردخترالان ۸سالشه نوزادبودرفلاکس داشت توبقلم بودثانیهدب ثانیه اسکلتم دراومده بود۳سال پیش همسرم نخوابیدم چون دختربودحساس بودولی پسرم نه اینجوری نیستم خیلی حس خوبیه الان دخترم بزرگ شده میگم کاش نوزادبودصبح تاشب توبقلم شیربدم نمیدونم خیلی دوست دارم بچه هام بقلی باشن الان دخترم بی نهایت وابستمه پسرمم ک نوزاده اونم وابستمه لذت میبرم کیف کن بهتربزرگ میشن ازدواج میکنن هیچ محل نمیخوان بدن الان ک کوچولوان لذت ببرازبوی بدنشون ازخنده هاشون
فقط لذت کوچولوت ببر ...من خانواده شوهرم ایقدر اذیتم کردن با زبونشون الان ک دخترم۴ ماهشه میگن شیر نداری کو ببینم سینه هاتو دلم از شوهرم شکسته تنها همدمم شده دخترم و خواهرم
سلام ،بابت اینکه مادرت کنارته خداروشکر کن شایددر توانش نیست زبانی آرومت کنه ،منی میگم که تا تقریبا یه ماهگی بچم درگیر بیمارستان بودم و تو شهر غریب بچه اول بی تجربه از همه لحاظ چون کلا درگیر درس بودم و تواین هواها نبودم حتی بچه کوچیک ندیده بودم چون نداشتیم و مادر که پا به پام تو شهر غریب داشت اذیت میشد،ولی در مورد بچه به نظرم فقط باید با عشق گذروند خیلی سخته ولی به این فکر کن این روزا هیچوقت تکرار نمیشه بالا پایین داره ولی شیرینه و میگذره میشع خاطره ،من الان یه جوری به بچم نگاه میکنم که یه جورایی قراره بشه دوستم باهاش میگم میخندم...چون فعلا فقط منو داره
ببخشید طولانی شد
سلام خواهرم .من بچه اولم رو نوزده سال بودم و سال دوم دانشگاه به دنیا آوردم.هیچ چیز از بچه داری نمیدونستم و حتی میترسیدم بغلش کنم.مامانم چند روزی باهام بود.بخیه های زایمان طبیعی درد وحشتناکی داشت و بیخوابی و کولیک و گریه و زندگی با خانواده شوهر و تنهایی و بی پولی .فک کن چه اوضاعی داشتم من.گریه میکردم که آیا میتونم شب رو به صبح برسونم آیا این پسر رو میتونم بزرگ کنم.خ سخت بود.اما گذشت.یادم نمیاد دقیقا چطور.اما گذشت و الان فقط از قد و بالای رعناش لذت میبرم .میدونم سخته خواهری اما مدام بگو میگذره و به بزرگی و بلوغش فکر کن و تجسم ش کن و لذت ببر.
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.