۱۴ پاسخ

😅🤣🤣😘

تو از سرنوشت یاسین اون نی نی بود اسمش عسل بود دید می‌گفت مامان منم همینطور شیر می‌خوردم گفتم آره می‌گفت اسمم تو نوزادی چی بوده،😐
گفتم خب اسمت چیه میگه اسم الانم ن اسم اون موقع شیر می‌خوردم میگم یعنی دو ساعت داشتم بوسش میکردم ،😅

ای خداااااا از دسته این بچه ها ، دیگه راحتی پس 😂♥️😍

😂😂😂
خوبه دیگه خودشون بگن چی میخوان دغدغه ماهم کم میشه

عزیزم والا منکه از دستشان اعصاب نمونده برام ولی حرف هاشون همه چیزو ار یاد آدم میبره

وووویییی جیگرشو❤️😂😂😂

عزیزممممممم❤️خیلی شیرین زیون شدن زهره دارا تو این چن ماه اینقد حررف یاد گرفتهههه میمونم از کجا میاره محکومت میکنه با دلیلو منطق 😂

بلاند بلا😁😁😁

آخی عزیزم😂🤦🏼‍♀️

از دست این بچها 😂😂😂

😁😁خدایا

🤣🤣👌

🤣🤣🤣🤣🤣عزیزممم

🤣🤣🤣
باز خوبه دیگ نیازی نیست فکر کنی چی درست کنی

سوال های مرتبط

مامان مهرزاد🫀رادمهر مامان مهرزاد🫀رادمهر ۴ سالگی
سلام مامانا ❤️
بیاین راه حل بدین ..
مهرزاد تازگیا از بچه هایی که خوشش نیاد ، اگه بیان طرفش میگن من باهات دوست نمیشم . یا اگه دوستش ب حرفش نباشه میگه دیکه دوستت نیستم ..
چند روز پیش یه پسر بچه گف باهام دوست میشی ، مهرزادگف نه . حالا اون پسر بچه از اون بچه حساسا گریه و هم اینکه ب مامانش گف دوستم نمیشه ..مامانش میگف برو با یکی دیگه دوس بشو گوش نمیکرد
من اونشب اصلا خودمو دخالت ندادم گفتم بزارباهم کناربیان ، اخه دوست هم ندارم ب مهرزاد تحمیل کنم باهاش دوست بشو و اینا ..
حالا امروز داشتیم رد میشدیم ، باز اون پسر بچه رو دید و مهرزاد گف من باهات دوست نمیشم ، مادرشم برگشته با اخم گفته که خب دوس نشو چرا هر دفعه اینو میگی پسرمو ناراحت میکنی .. من اون موقع پیش مهرزاد نبودم اینو دوستم گف که خانومه اینحوری گفته
حالا نمیدونم چجوری برای مهرزاد توضیح بدم که دیگه این جمله رو به کسی نگه ؟
الان انقد ناراحتم حتی دیگه نمیخوام به اون خانومه سلام کنه ، چون همو میشناسیم .
قبول دارم مهرزاد هم کارش اشتباعه
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۵۶
راستشو بخوای بهم گفت واست عجیب نیست که فامیلی منو همسرت یکیه منم گفتم نه می‌تونه هزار نفر فامیلیش یکی باشه ولی گفت هیچ کسی نیست که ظاهرش کپی برادر من فرهاد باشه....
یعنی چی سوزان یعنی کی بود چی می‌گفت حرفش چی بود....
فرهاد راستشو بخوای منو کلی بغل کرد و گریه کرد و گفت شاید قسمت این بوده که تو بیا اینجا و من تو رو ببینمت من خواهر فرهادم و فرهاد حتی نمی‌دونه که من ماما شدم....
یعنی چی خواهر من اونم دکتر شده...
آره اونم همینو گفتا گفت حتی شاید باورش نشه که من دکتر شدم....
یعنی شیرین بوده می‌تونی از ظاهرش یکم برام بگی...
یه دختر نسبتا کوتاه بود رنگ پوستشم گندمی بود...
خدای من یعنی شیرین کوچولوی ما دکتر شده عجب دنیایی شده یادمه شیرین وقتی دست یکیمون بریده می‌شد یه قطره خون میومد کم می‌موند که سکته کنه....
حالا برای من دکتر شده اونم چه دکتری بچه رو از شکم مادر بیرون میاره.....
فرهاد انگار یه لحظه از اون جو اومد بیرون و با حالت عصبانیت گفت وزان دیگه نمی‌خوام بری اون بهداشت دیگه دوست ندارم با اونا دیدن کنی....