۸ پاسخ

گوه میخورن تهدیدمیکنن نترس
دخترتم هرچقد بره سمت باباش اینو بدون ک بدونه تو نمیمونه

وا خدا جان بعضی خانواده ها رو آدم میبینه خداروشکر میکنه ب خاطر داشتن خانواده شوهر هیچ وقت نباید ناشکری کرد... چ بی‌شعور ک مثلا تو بودی چ گلی میزی الان ک نبودی چی والا ن چرا حس امنیت نداشته باشی بچه اول اخر با مادره ب مادر وابستگی داره ب پدر همم همینطور مهم شوهرته گلم امیدوارمم شوهرت عین خانوادش نباشه خیلی ناراحت شدم بخوا تاپیکت و دیدم مادری حساسی زیاااااد

پسر من وقتی باشوهرم دعوا میکنیم من گریه میکنم میاد پیشم میشینه نگاهم میکنه اونم گریه میکنه
شوهرمم فک میکرد میتونه نگهش داشت و ارومش کنه دیدنتونست حتی بدتر گریخ کرد پسرم بعدش داد بهم

الهی فداتشم خدا خودش کمک کنه

این اتفاق یه رازی بود بین منو خدا که الان اینجا بازگو کردم.به هیچکس نگفتم

عزیزم محکم جلوشون وایسا
الان مهم ترین بچته
از بچت هیچکس بالاتر نیست
رابطتتو با شوهرت خوب نگهدار
به خانوادشم اجازه دخالت و چرت و پرت گفتن نده
فقط خانواده ای که ساختی رو بچسب
بزرگتر احترام بذاره تا احترام ببینه تمام.

بعد اون قضیه هیچوقت حالم خوب نشد یجورایی یه خانوادم گفتم مشکل دارم با همسرم که اتفاقی افتاد شوکه نشن

۴ صبح اگه میخواستم برم فقط برای اینکه شوهرم بترسه وگرنه دخترمو ول نمیکنم هیچوقت، شوهرم همیشه تو بحث میگه ناراحتی برو

سوال های مرتبط

مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۱۳ ماهگی
خب دیشب تو راه بودم با اتوبوس خیلی مضخرف گذشت تمام مدت عذاب بود البته عذاب اصلی تایمی بود که یهو دل‌پیچه شدید گرفتم چون طولانی مدت نشسته بودم کمر درد گرفته بودم از طرفی دخترم می‌گفت پاشو سرپا وایسیم🥴🥲 قشنگ اون موقع حس کردم مردنم بهتر از بودنمه، خلاصه یه آقا پسری یکم کمک کرد با دخترم یکم بازی کرد و به حرف گرفت که بعدا فهمیدم به خودم چشم داره😶
بعدشم که پدر شوهرم اومد دنبالم ( خدا خیرش بده)
از گشنگی کلا روده هام صدا میداد اما خانوم عن خانومش خودشو عن کرد هیچی نداد و گفت دو ساعت دیگه صبحونه میخوریم دیگ😏 با همچین قیافه ای رفت خوابید،

اونا خوابیدن و دخترم شدیداً بی قرار بود هم دل‌درد داشت هم از خونه اینا احساس غریبگی میکرد، ساعت ۸ دخترم خوابید منم بیهوش شدم ساعت ۹ پدرشوهزم رید به خوابمون🥲

صبحونه خوردیم بعدش رفتم بانک‌و برگشتم 😶🤦🏻‍♀️
نه تنها خبر خوب نشنیدم بلکه کلا وام کنسل شد 😕 دستمون موند تو پوست گردو😵‍💫😵‍💫 حالا موندیم که این خانم کی پول مارو میده🥺

مرسی از راهنمایی هایی که دیشب بهم دادین خیلی ممنونم♥️
مامان مهراب مامان مهراب ۱۲ ماهگی
دیروز سختترین روزم رو گذروندم .واقعا سخت بود خیلی سخت .منی که همش تو بیمارستان بودم و سره کارم با مریض ها دیروز نفسم تو حلقم بود استرس گرفته بودم به زور خودم رو کنترل کرده بودم خونسرد باشم .مهراب از رو تخت افتاد پایین یکدفعه نفسش رفت کوبیدم پشتش هنوز نفسش نیومده بود بالا زدم پشت باسنش چند تا محکم جیغ زد و گریه کرد بعدش بهش فرنی دادم خورد دوبار بالا آوارد گفتم شاید زیادی دادم و استرس به خودم ندادم ولی تو ذهنم بود بعد دیدم رگه های خون تو دوتا سوراخ بینیش هست دوستم گفت زنگ ۱۱۵بزنم زدم گفت برسونم بیمارستان بردم گفتن باید بخوابونمش عکس بگیرم از حال و هوای حال بدم هیچی نگم بهتره چون از درون داغون بودم و ترسیده بودم بردم عکس گرفتن خداروشکر خوب بود .حالا بعدش رسیدم خونه شوهرم دعوام کرد مادرشوهرم دعوام کرد که آی تقصیر تو بوده .جوابشونو دادم ولی کسی از دل داغون من خبر نداره .نمیفهمن بچه راه افتاده بچه آویزون میشه چه رو تخت چه به پله چه به همه جا و امکان افتادنش هست .اونی که تمام استرس هارو یکجا کشید اونی که بچه رو تنها برد بیمارستان و آوارد اون من بودم نه اونا پس حق ندارن من رو بازخواست کنن.دلم فقط گرفته