#پارت ۵
طرف های ساعت سه ونیم شب پرستار اومد بالا سرم و یه آمپول عضلانی و دوتا آمپول تو سِرم زد، وایییییی چشمتون روز بد نبینه تا این امپول ها رو زد یه دردی بدی پیچید تو کل جونم که داشتم میمردم، فقط فریاد یا خدا و یا حسین سر داده بودم به قدری بد بود دردش که دیگه جونی نمونده بود برام، دیگه داشتم بیهوش میشدم که صدای پرستار رو شنیدم که با دکتر حرف میزد و فوری اومد یه امپول دیگه بهم زد💉💉 و من کم کم دردام آروم شد و متوجه شدم که اون مسکن بوده که بهم تزریق کرده، دردش مثل انقباض بود ولی ده برابر بیشتر، دوبار از اون امپول برام زدن و هر بار دردناک بود ولی نه به شدت بار اول، بعدا فهمیدم که اون امپول برای جمع شدن رحمم هستش، من خودم خیلی تعجب کردم چون تو زایمان قبلی همچین امپولی تزریق نکرده بودن برام، دیروز ظهر هم از بیمارستان مرخص شدیم و حالا در خدمت شما دوستای گلم هستم 🌺🌺🌺 ببخشید اگه سرتون رو درد اوردم🌺🌺🌺
اگه سوالی داشتین در خدمتم 🌹🌹به قول بچگیامون این بود انشای من🤣🤣🤣

تصویر
۹ پاسخ

چه خوبه ک پایین انشات خدا ی نی نی ۲٠ داده بهت😍
چشمتون روشن قدمش پر از خیر و برکت

وای ای جونم ماشاءالله نینی مامان اسرامونم اومدن کههه 🥹🩷
خوشومدی پیسر خوشدلللل🥰
همه نینیا قدمشون مبارکه ،ان‌شاءالله نینی شما چند برابر مبارک و به سلامتی باشه 😍♥️

قدمش پر خیروبرکت باشه براتون عزیزم
سزارین منم خیلی سخت بود مرگو به چشم دیدم 😢😢

پارت یک تا چهار کو من بخونم

ای جانم تنش سالم باشه مبارکا یعنی زایمان منو شما باهم بود ولی زودتر زاییدی

مبارک باشه انشالله قدمش پر خیر برکت باشه براتون

ای جانمممممم قدم نو رسیده مبارک 😍چند هفته به دنیا اومده

چن کیلو ب دنیا اومد عزیزم؟ دستگاه نرفت؟ تاریخ اولین روز آخرین پریودیت کی بود یادتونه؟؟

عزیزم کجا زایمان کردین؟

سوال های مرتبط

مامان ستیا مامان ستیا ۵ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان دخملی💗👼🏻 مامان دخملی💗👼🏻 ۱ ماهگی
2باورتون شاید نشه۸نفر اومدن فقط دکتر خودش خانم بود از دکتر قلب بگر تا هر دکتری که اونجا بود اومدن وای انقدر مهربون بودن حرفیای دیگه میزدند که من سرگرم بشم دکتر بیهوشی خیلی خوب بود گفت نترس هرکاری بخوام انجام بدم قبلش بهت میگم خب گفت الان سردت میشه میخوام بتادین بزنم به کمرت گفت حالا میخوام امپول بزنم خودت روشل بگیر که دردت نگیر همین که زد من خودمو سفت کردم که دردم گرفت خب امپول دوم که زد درد نگرفت فقط فهمیدم که زد پام بی حس شد اما همه چیز رو میفهمیدم سوند هم وصل کرد بهم اکسیژن وصل کردن یهو فشار افت کرد شندیم گفتن فشار اومده رو چهار دکتر بیهوش دست به صورتم میزد میگفت خوبی من نمیتونستم حرف بزنم سرم رو فقط تکون دادم داشتم میشیندین که میگفت به دکتر بگین زود بیاد کار عمل اینو انجام بده که حالش بده راستی این وسطا برام اهنگ هم زده بودن🥹😅یه امپول دیگه زدن دوباره فشارم برگشت یهو حالت تهوع گرفتم بخاطر همون اب بود دیگه یه امپول دیگه زدن خلاصه عمل شروع شده من تکونا رو حس میکردم یه اخ گفتم صدای نی نیم اومد بعدش هم سرکلاژ وپساری رو در اورد ،خداروشکر که دکترم و ادمای بیمارستان و اتاق عمل عالی بودن،پمپ درد هم داشتم اما درد بدش برامن خیلی بود🥲
مامان مهدیار مامان مهدیار ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
یک پرستار اومد النگوهامو چسب زد
خودم هفته قبلش سعی کردم دربیارمشون اما نتونستم چون دستم یکم ورم داشت چون تو گهواره دیدم بعضیا گفتن النگوهاشونو تو بیمارستان قیچی کردن
اما این بیمارستان چیزی نگفتن
پرستار گفت اشکال نداره برات چسب میزنم
بعدش بهم سوند وصل کردن خیلی میترسیدم
چون باز تو گهواره دیده بودم بعضیا گفته بودن درد داره
اما واقعا اصلا درد نداشت فقط خودتونو شل بگیرین
خلاصه بردنم برای عمل
بیرون اتاق عمل مامان و همسرمو باز دیدم
نزدیک ساعت ۱۰ دقیقه به یک شب بود که رفتم داخل
وقتی رسیدم همه چیز آماده بود دکترمم اومده بود
نشستم رو تخت که دکتر بیهوشی اومد برای تزریق آمپول به کمر
جلوم یک خانم پرستار بود که ازش خواستم دستشو بگیرم تا یک وقت موقع زدن آمپول تکون نخورم
چون شنیدم اگه موقع زدن این آمپول تکون بخوریم ممکنه کمر دردش بعدا طولانی بشه
خلاصه زدن آمپول رو اصلا حس نکردم
دراز کشیدم کم کم پاهام مور مور شد و داشت بی حس میشد
از یک طرف فوبیای اینو داشتم که قبل از بیهوش شدن شروع کنند عملو
چون این اتفاق هم تو اطرافیانم افتاده بود هم تو مامانای گهواره دیده بودم
که اونجا گفتم صبر کنید بی حس بشم کاملا بعد شروع کنید
که اونا هم گفتن تا بی حس نشی ما شروع نمی‌کنیم
مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ ۶ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم:خلاصه رسیدیم به روز زایمان هرچند من تا صبح نتونستم بخوام البته به طرز عجیب غریبی به خاطر ترس زایمان نبود به خاطر لگدای دخترم بود😁
ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب پاشدم چون باید ۷ بیمارستان میبودم اینم بگم به شدت تشنم بود مسواک زدم آرایش کردم لباسامو پوشیدم با مادرمو همسرم عکسامو گرفتم ساک و لوازممون رو گذاشتیم تو ماشین و ساعت ۶:۳۰ حرکت کردیم سمت بیمارستان قرار شده بود خانواده همسرم ۷ بیمارستان باشن رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش مادر و با همسرم و مادرم خداحافظی کردم و همسرم کلی منو بوسید🤗رفتم تو و ی خانمی اومد بهم گفت تمام لباساتو و بکن و اون گان رو بپوش و رو تخت دراز بکش و یه پرستار اومد انژیوکت وصل کرد و سرم زد و ی امپول دیگه زد تو ی سرم دیگه که نمیدونم چی بود ک به محض زدن اون حالم بد شد و بالا آوردم و حسابی ترسیدم سریع پرستار اومد اون سرم قطع کرد گفت چیزی نیست نگران نباش گاهی پیش میاد برای بعضی ها🥴دراز کشیده بودم ک به دکترم زنگ زدن و دکتر گفت که اول منو بفرستن اتاق عمل جز من دو نفر دیگه بودن اخه و من اولین نفر باید میرفتم😐