امشب بعد از مدتها مهمونی دعوت بودیم و حالم خیلی بده 🥺
راستش دلم برای خودِ قبل از مادر شدنم تنگ شد و بهم ریختم
وقتی امشب همه سر سفره نشسته بودن غذاشونو میخوردن من مشغول غذا دادن به دخترم بودم . غذاشو که خورد مجبور شدم پاشم برم لباسشو پوشکشو عوض کنم . تا اومدم سر سفره از بوی غذاها سیر شده بودم و حالم بهم میخورد ولی از درون گشنم بود و نمیتونستم از اون همه غذای متنوع و خوشمزه بخورم 🥲 یه تیکه کوچیک خوردم و سریع پاشدم چون همه غذاشونو خورده بودن و منتظر من بودن که سفره رو جمع کنن و منم خجالت کشیدم بیشتر بخورم و بقیه رو منتظر بذارم
بنابراین با شکمی گرسنه و چشمای که دنبال اون همه غذا موند و روانی بهم ریخته از شرایط زندگی جدیدم از اونجا خداحافظی کردیم اومدیم😩
دخترم اینقدر شیطونی کرد حتی نتونستم یه میوه بخورم همش حواسم بهش بود دستشو به جایی نزنه و چیزی رو برنداره بشکنه (درصورتی که دوتا کمکی داشتم)
این مادر شدن سختترین لذتبخشترین و عجیبترین اتفاق زندگیم بوده
یک لحظه خوشحالی از وجود پاک فرشته ی زیبات یه لحظه ناراحت چون زندگی راحت قبلو دیگه هیچوقت قرار نیست ببینی🥲
از لحاظ روحی خستم
دلم میخواست امشب باخیال راااااااحت غذامو میخوردم لم میدادم میوه میخوردمو حرف میزدیمو غش غش میخندیدیم 🥲

۲۰ پاسخ

من نمیخام دل کسی و بشکونم یا کسی و ناراحت کنم من۳تا بچه دارم این شرایط هم برام پیش اومده ولی هیچ موقع ایقد سخت نگرفتم که بخام مثل الان شما ناراحت باشم
گلم باید قبل سفره غذای دخترتو میدادی و پوشکشو عوض میکردی که خودت بتونی شام بخوری من روال کارم همینه یا اگه هم قبلش غذا ندادمش خودم و شوهرم با هم سرسفره غذا میدیم دختر شوهرمم که غذاشو تموم کرد دخترمو میگیره تا من بقیه غذامو بخورم و جمع کنم هروقت هم یه جا میرم که مثل شما بشه غذامو میبرم تو آشپزخونه میخورم ولی در کل سخت نگیرین میگذره زیاد سر بچه و کاراش حساس نباشین بزارین بچگی کنن
ولی واقعا۹ساله به دلم موند یه شب۶ساعت پشت سر هم بخابم نمیشه واقعا هی باید بلندشم نگاه کنم سردشون نشه گرمشون نشه شیر بدم ببرم دسشویی آب بدمشون....
مادرشدن سخت ترین وبدون مرخصی ترین شغل دنیاست واقعا به خودمون تبریک میگم به خاطر این همه فداکاری و توانایی❤️

بجووووون خودم قسم
انگار من اینا رو نوشتم
اینقدر بهم ریخته ام حسرت یه آرایشگاه رفتن یه حمام دلنشین یه خواب سه چهار ساعته به دلم مونده
هرجامیرم اندازه دو سه روز کار خونه خسته میشم از بس باید دنبال بچه بشینم و پاشم عین یه زن هفتاد ساله انگار بدنم خشک شده دیگه تنم ياری نمیکنه

هی خدا میدونی چقد درکت میکنم؟؟؟؟انگار خودم نشستم با همه وجودم این متنو نوشتم

افرین. خصوصا اگه تو فامیل و جمع دوستا تنها کسی باشی که بچه داره🤦🏻‍♀️ من به همه میگم بچه خوبه و وقتی بیاد شیرین و عزیزه، این درسته، ولی اگر از باهم بودنتون لذت میبرید و راضی هستید، بچه نیارید. بچه برای کسانیه که به مدلشون میخوره. بچه به مدل من نمیخورد و من تو استپ مطلق گیر کردم

حق داری عزیزم خیلی سخته اینجور مواقع شوهرا باید کمک کنن البته کمک نیست وظیفشونه من مهمونی باشه نصف تایم بچه رو میسپرم به باباش واقعا نمیشه دست تنها

عزیزم درکت میکنم سخته ولی خوب کاش باشوهرت هماهنگ میکردی اون زودتر میخورد و دخترتو میگرفت توام راحت غذاتو میخوردی
یا غذای دخترتو قبل سفره میدادی تاموقع شام اذیتت نکنه

عزیز دلم دلم واقعا میسوزه برای خودمون

خیلی سخته ولی خب باید صبرکنیم این روزام میگذره🥺

و منی که عمیقا درکت میکنم
چون دوتاپشت هم دارم
خداالهی کمکمون کنه

دقیقا حسای من
اصلا دلم نمیخواد برم مهمونی
خوش نمیگذره
بجز اینا چارتا حرفم از بقیه میشنوی و حالت میگیره

عزیزم من حتی خونه پدرومادرمم ک میرم تو خونه خودم غذای بچمو زودتر میدم ب هرحال بچست شیطون جای دیگه نمیشینه ک من باکیفیت غذاشو بدم چون مدام میخواد کنجکاوی کنه و حواسش پرت میشه ولی باخودمون میذارم میشینه سرسفره از غذای اونجا هم تو ظرف براش میریزم دوست و میل داشت میخوره نداشته باش بازی میکنه دیگه خودمون باید شرایطمونو مدیریت کنیم😑

تقریبا هممون همینجوریم توی مهمونی عروسی جشن،ولی سخت نگیر میگذره

منی ک تک تک لحظاتتو انقدر حس کردم انگار پیشت بودم

و من الان دقیقا بعد غذاخور شدن دخترم غذای گرم نخوردم
چون ب شدت بدغذاست
تا غذا بخوره شوهرم خورده رفته کنار
و غذا سرد شده

خخخ فک کنم فقط منم که اول خودم میخورم🫣

دیگه هیچی مثل قبل نیست ،خوابیدن وخوردن ونشستن و... خداروشکر ارزشوداره

🤣🤣🤣
مهمونی که هیچ
من توی حالت عادی، اول توی سینی مثل رستوران، غذای همسرمو میکشم و میذارم جلوش
بعد به بچه یکسالم غذا میدم که خیلی بازی میکنه و طول میکشه
بعد به بچه 6سالم غذا میدم که خیلی بدغذا و بهونه گیره. یعنی با صدتا کلک غذا میدم


تا نوبت خودم بشه یکساعت میگذره

منم همین جوریم

واقعا این حالت رو درک میکنم و باتمام وجودم هرروز دارم اینو تجربه میکنم
منم امشب تولد برادرم بود وهمه ی این چالش هارو داشتم و حتی انقدر بچم هیجانی شده که الان هنوزم بیداره ومن ازخستگی وضعف دارم رد میدم
از یطرف هم شوهرم وسط تولد بهش خبر فوت عمش رو دادن ورفت اونجا ومن تنها موندم باکلی کارو شیطنت بی پایان لیام😢😓

منم همینجوری ام منتها با دو تا بچه ،بعدشم کم رو بازی در آوردی غذاتو می آوردی خونه

سوال های مرتبط

مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
‎وای خدا من امشب واقعا از ترس مردمو زنده شدم
‎چقد بچه ها عزیزن و میتونن برای ما مادرا نقطه ضعفمون باشن...
‎من خیلی حواسم هست بهش ولی خب نمیشه جلوی همه اتفاقا رو گرفت
‎امشب پسرم داشت روی تختمون بازی و بپر بپر میکرد منم کنارش بودم و هی میگرفتمش
‎یه لحظه فقط یه لحظه از زیر دستم فرار کرد با صورت افتاد زمین
‎روی موکت
‎خیلی گریه کرد و بینیش هم خون اومد
‎الان از بیمارستان میایم و دکتر هم علایمش رو چک کرد گف اکیه
‎ولی من انقد امشب ترسیدم میدونم تا صب خوابم نمیبره باید حواسم بهش باشه
‎کلا از محیطای بیمارستانی وحشت دارم همیشه
‎و امشب که اونجا بودیم توی اورژانس یه سریا گریه میکردن یکی ناله میکرد و فقط دوس داشتم دکتر بگه بچتون سالم سالمه برید خونتون...
فقط میخواستم ازونجا بیام بیرون
‎گفتم خدایا هیچکس بجز برای اتفاقای خوبی مثل زایمان کردن راهش به اینجاها باز نشه
‎کاشکی قلبم قوی تر بشه
‎بزرگ تر بشه
‎ولی یادم به امروز که میفته حالم بد میشه از خودم که چرا یک لحظه نتونستم کنترلش کنم
حس خیلی بدیه

چه علایم دیگه ای رو باید حواسم باشه مامانا?🥺