۹ پاسخ

خوب میکنی
اصلا نزار بدون خودت هیج جا بمونه

فردا برید خونه مامانتون و یکی از عروسکاش رو که دوست داره و زیاد باهاش بازی میکنه رو ببرید و بگید دیشب عروسکت تنها تو اتاقت خوابید خیلی ناراحت شد و داستان بگید براش... کلا دفعات بعدی هم یکساعت قبل از اینکه قصد رفتن دارین باهاش حرف بزنید با آرومی بگید ما یکساعت دیگ میریم خونمون یا بعد فلان بازیت که تمام شد باید بریم خونه و براش توضیح بدین که مثلا فردا یا چند روز دیگه دوباره میاین خونه مادربزرگ... اگه هم جیغ و داد راه انداخت بگید دوست داری بمونی خونه مامانبزرگ میخوای همیشه اینجا باشی ولی خب من تو خونه تنها دلم برات تنگ میشه عروسکات دوست دارن شب پیش تو بخوابن اونا تنهان و اینجوری راضیش کنید ولی تسلیم نشید که با جیغ و گریه بخواد بمونه

هیچوقت نزار با جیغ به خواستش برسه اون وقت گریت بیشتر میشه
ببین دور از جونش با جیغ هیچیش نمیشه بزار تا صبح جیغ بزنه تو هم حرف خودت بزن و بگو باید بریم خونمون این قانون ماست با مامان میمونی و با مامان هرجا بگه برمیگردیم چه بخوای چه نخوای تمام

من جات باشم میزارم بمونه خودش ببینه شب نیستی دلتنگ میشه دیگه نمیمونه

چرا خونه مامانت دوست نداری بمونه؟
من فکر کنم اگه یکی دوبار خودت پیشقدم بشی و قبل اینکه اون بخواد بمونه،بهش بگی امشب خونه مامانی باش،دیگه از سرش میپره

این داستان رو همه داریم.
اون شب موقع برگشتن از خونه ی مامانم همین فیلم رو داشتیم. به دخترم میگم اگه شما اینجا بمونی پس مامان و بابا چی؟ میگه می‌خوام دختر مامان جون و باباجون باشم!
میگم اگه شما نباشی من تنها می‌مونم ، میگه برو پیش بابا بخواب 😅🤣

همین جریان رو خونه همه اطرافیان دارم هرجا میریم نمیاد خونه امشب خونه مامانم بودیم گریه مبکرد که اینجا بخوابیم با بدبختی وگریه آوردیمش

بچه عادتشه هرچیزی که ازش بگیری همونو میخواد بزار بمونه تجربه کنه ببین چجور دلتنگت بشه و دیگه نخواد بمونه

بنظرم حساس نشو من هیچ جا نمیزارم بمونه ولی خونه مامانم یکی دو بار گذاشتم بمونه دیگه دلشو زد الان میریم نه گریه میکنه نه هیچی باهامون برمیگرده خونه

سوال های مرتبط

مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 مامان شکلات🩷تو‌دلی🩵 هفته بیست‌وپنجم بارداری
من خیلی اعتماد به نفسم پایینه حالم بده یه وقتای که همسرم ازم ایراد میگیره حس میکنم هیچی بلد نیستم خونه داری یا مثلا آشپزی یا چیزای دیگه یا میگه خیلی به فکر شوهرتی اینجوری اینقد اعتماد به نفسم نابود شده که اصلا دیگه ندارم یه جای میرم سرم پایین اصلا حرف نمیزنم همش تو خودمم، شام و نهار براش درست میکنم لباساش میشورم میگه کثیفن باز، صبح ها میره بیرون بلند میشم میگم وایسا برات صبحونه بیارم میگه نه میرم خونه مادرم میخورم 😢، شبها هم میره همراه دوستاش کباب میزنه میاد، خونه رو جمع میکنم به بچم میرسم ولی باز عیب میگیره چرا حیاط مثلا تمیز نیس میگم من دخترم به شدت جدیدا از وقتی باردار شدم لجباز. شده همش گریه میکته دنبالم میگه نرو بشین کنارم یا بغلم کن میگم نمیزاره بچه، خونه مون بزرگه تمیز کردنش سخته تا انجام میدم با غذا درست کردن شب میشه با اینکه جمع میکنم تمیزه میگه نه چرا به باغچه نمیرسی حرص نمیکنی علف های هرزو 😐 گفتم خب تو انجامش بده میگه نه من سرکارم اینا کارای توعه یعنی همین به کارم زورش میاد انجام بده هیچی بعد میگه همه کارات اینجورین اهمیت نمیدی به هیچی والا بخدا دیگه چیکار کنم. اینقدر عیب میگیره. یه لیوان آب بلند نمیشع بخوره صدا میکنه من حامله بلند شم براش ببرم، مادرش لوسش کرده تو خونه همه چی جلوش آماده دست به سیاه و سفید نمیزنه این شوهر بعد هم هی از من عیب میگیره بخدا اعتماد به نفسم نابود شده میخوام کارای خونه رو بکنم عی پیش خودم میگم من بلد نیستم من بی هنرم یا فلان حالم خیلی بده بس که بهش فکر کردم دیوونه شدم عصبی شدم فکری شدم، 😔