دیشب بدترین شب زندگیم بود☹️😭
کارای خونه رو تا ساعت ۱ انجام دادم بچم و شوهرمم خوابیده بودن رفتم دوش بگیرم دیدم صدای گریه بچم میاد سریع اومدم بیرون هرکارش کردیم با شوهرم اروم نشد بدجوووور گریه میکرد مادرشوهرم از طبقه پایین صداشو شنید اومد گفت ببرش حموم بردمش حموم تاره شروع کرد لرزیدن نمیدونم چجوری فقط ی استین کوتاه تنش کردم و پوشکم کج و کوله تنش کردم با ی شلوار پیچیدمش زیر پتو ولی چنان گریه میکرد و جیغ میکشید ک کل صورت و لباش کبود بود با لباس خونگی و دمپایی خرگوشی نمیدونین چ وضعی رسوندیمش بیمارستان چندتا احمق ب تمام معنا اونجا بودن رفتم اورژانس بچمم گریه میکرد همچنان شدید ک همه جمع شدن گفتن برو پیش دکتر عمومی رفتیم معاینش کرد گفت احتمالا کولیکه😤برو اورژانس بچه از دست میره با این گریه ها رفتیم اورژانس گفتن برو اینجا اطفال نداریم نمیدونم چشه
برو بیمارستان امام حسین
بچمو برداشتم و فقط میدویدم و بچم گریه ک ن زجهههه میزد
خودمم. باهاش گریه میکردم تو ماشین همیشه اروم میشد اما دیشب جیغ میکشید تا کلینیک توحید نیم ساعت راه داشتیم رسوندمش اونجا دم در این تابلو ها هست ک زیرش چراغ داره اینارو ک دید اروم شد،🫤🫤🫤🫤
رفتیم پیش دکتر گفت چیزیش نیس ببرش خونه🥺
ولی واقعا دیشب فهمیدم مادر شدن دل شیر میخواد😭

تصویر
۱۵ پاسخ

گلم بچه وقتی گریه شدید میکنه نباید ببری حموم بچه منم بغضی وقتا همین جوری میشه تنها راهش اینه که بغلش کنی لامپ هارو روشن کنی راه بری باهاش حرف بزنی تا ترس از دلش بیرون بشه

بچه رو اصلا بعد تاریک شدن هوا نمیبرن حموم
احتما تو خواب ترسیده
اینجور موقعه ها اسپند دود کن
یه تخم مرغ دور سرش بچرخون بنداز بیرون

موقع حموم که بدتر گریه میکنه احتمالا کولیک هسش

هعی چقد اشنابود برام انگار اتفاقی که براخودم افتاده راداری تعریف میکنی تک تک لحظه هاشو حس میکردم هعی

بچه منم بعضی وقتا اینجور میشه نمیدونم دلش میگیره یا خواب بد می‌بینه
چراغارو روشن میکنم میزارمش جلو تلویزیون چند دیقه آروم میشه

بچه رو نصف شب بردی حموم

تقصیر خودت بچه رو مگه شب میبرن حموم آخه

عزیزم دختر منم بعضی شبا خیلی گریه میکنه
ینی ساعت ۱ شب بردیش حمام؟

بنظرم ترسیده حتما شبازیربالشت یاتشکش یه چاقویاوسیله نوک تیزبزار وحتما توی اتاقی که بچه هست قرآن باشه

واقعا حس و حال دیشبتو درک میکنم..

چون خییییلی ازین شبا رو داشتم🥲

عزیزم بچه روک شب حموم نمی‌برن ک

وای عزیزم🥹🥹 حتما ترسیده.
خداراشکر که چیزی نبود

اخییی عزیزم شاید ترسیده بود یا احساس تنهایی کرده مادر شدن همینه منم اون لحظه که بچه هام گریه کنن دنیا رو سرم خراب میشه دیگه تیپ و قیافه مهم نیس یه بار پسرم تب داشت با دمپایی مردونه سه چهار سایز بزرگتر از پام با یه مانتو به درد نخور و روسری برعکس رسوندم بیمارستان اصلا برام مهم نبود فقط میخواستم تشنج نکنه🥹

نفس منم گاهی از مسیر خارج میشه نمیدونم چه گلی بسر بگیرم ارومش کنم ولی گل پسر تو دیگه خیلی خودشو لوس کرده بوده برات 😂😍

خیلیییی سخته
چندشب پیش یهو زینبم شروع کرد به گریه
آخرش اون گریه میکرد من گریه میکردم فقط لای پتو پیچیدم و رفتیم با داداشم با ماشین دور زدیم تا خوابید

سوال های مرتبط

مامان دردونه🍀 مامان دردونه🍀 ۸ ماهگی
هرکاری میکنم این روزها افسردگی دست از سرم برنمیداره روزی ک بچم بدنیا اومد گفتن یکم تنفسش نامنظمه و نیاوردنش پیشم اون شب تاصبح با اینکه سزارینی بودم گریه کردم فرداش خودم مرخص شدم ولی بازم گفتن بهتره یه شب دیگه بچم بمونه تا عصر تو حیاط بیمارستان گریه کردم ولی بهم گفتن برو دوش بگیر استراحت کن فردا حتما مرخص میشه روز بعد ساعت ۷ صبح رفتم بیمارستان وارد ان آی سیو شدم گفتم میشه به بچم از سینه شیر بدم چون همش واسش میدوشیدم گفت وضعیت بچتو الان دیدی گفتم ن گفت برو ببینش و من فقط یه بچه رو دیدم زیر چندتا دستگاه ک حتی صورتش پیدا نبود چندبار اسم بالای تخت رو چک کردم ب امید اینکه این بچم نباشه ولی بود...
همونجا دو زانو نشستم کف زمین و تمام دنیا سیاه شد
وقتی بهوش اومدم تو اورژانس همونجا بودم و ب تشخیص دکتر یه سکته قلبی رو رد کردم من ۱۳ شبانه روز در بدترین حالت بست نشستم کنار تخت بچم و اینقد گریه کردم اینقد نذر و نیاز کردم شب قدر یه گوشه بیمارستان از تلویزیون حرم امام رضا رو میدیدم و گریه میکردم و نذر کردم اولین سفر پسرمو ببرم پابوسشه نمیدونم کدوم لحظه خدا دلش رحم اومد و جیگرگوشمو دوباره بهم بخشید ولی اضطراب اونروزا منو ول نمیکنه
بنظرم زن ها وقتی مادر میشن قوی ترین موجود زمین میشن
کاش منم بتونم با خودم کنار بیام لطفا اگه راهی دارین بهم بگین ❤️❤️❤️
مامان 💚شکلات💚سَردار مامان 💚شکلات💚سَردار ۱۳ ماهگی
پسرم فقط به خودم عادت داره خودمم درکل آرومم به صدای بلند عادت نداره خونه ی مادرشوهرم بالا کلا بالا نمیرم خودش میاد روزی یبار پسرمو میبینه امروز برد بالا پسرمو دخترشم اومد روروئک رو برد بعد داشتم خونمو مرتب میکردم صدای خنده ی اونا میاد پایین!و صدای گریه ی پسرم یکم اهمیت ندادم دیدم خنده ی اونا بدتر شد گریه ی پسرمم بیشتر انقد بلند بود میومد پایین
سریع رفتم بالا گفتم چیشده چرا اینجوری گریه میکنه گفتن ما میخندیم این گریه میکنه ماهم بیشتر خندمون میاد!سریع از دست مادرشوهرم کشیدم اوردم پایین حرف نزدم دخترشم روروئک رو آورد بهش گفتم اگ واسه خنده ی شما گریه میکرد اونجوری نمی‌خندیدین گفت ما فقط خندیدیم پسرمم هیچ جوره آروم نشد خیلی ترسیده بود مادرشوهرم اومد بهش گفتم به اونجور خنده ها عادت نداره خلاصه بردم سر کوچه بچه ها داشتن بازی میکردن اونا رو دید حواسش پرت شد آروم شد ولی خیلی عصبانی شدم میدونن خودشون پسر من عادت شلوغی و صدای بلند رو نداره