تجربه ۷ سال مادر شدن



اینو از ته قلبم با اشک مینویسم
اینو ذره ذره تجربه کردم تو رو خدا راه منو نرید کاش من خدا فرصت دیگه بهم میداد کاش همش خواب بود

من از وقتی دختزم که الان ۷ سالشه وقتی ۹ ماهش بود کنجکاوی اش معلوم بود من خاک برسر هیچی نمیفهمیدم خاک برسرم نمیفهمیدم بچه اس عوض درکش کتم که دست نیزته وسایل حوصلشو نداشتم
باباش هم مثل من دوتامون کم سن بودیم من ۱۸ و باباش۱۹
خلاصه یه تکه تا ۵ سالگی کنجکاو بود اذیت میکرد ولی ما همش دعواش میگردیم
اخه من تا عروسی کردم زود حامله شدم هیچی نفهمیدم که حتی باید جلوگیری کنم دوران دوستی و عقدم نداشتیم
در حد چند ماه خیلی کم
تا اینکه گذشت الان دخترم کلاس اوله
از بس دعواش کردیم الان اگه یه کاز بد بکنه دعواش کنیم فایده ندازه
اشتباه دوم زمان تولد بچه دومم که بخاطر اینکه بچه دومی وزنش ۱۸۰۰ بود ناخودآگاه توجه ام بیشتر شد به بچه دوم
و دختر اولم فقط حرص خورد
لعنت به من
کاش من بی تجربه احمق تا وقتی شعورش رو نداشتم مادر نمیشرم الان دخترم باهوشه تو مدرسه ولی اعتماد به نفس نداره و از خودش دفاع نمیکنه
توروخدا با ذره ذره اذیت های بچه هاتون ذوق کنید چون باهوشه
وقتی از دستش عصبی هستین اتاق رو ترک کنید
هیچ چیزی ارزش شکستن دل بچه تون رو ندازه از خراب کاری خونه تا شکستن چیزای گران قیمت
بچه ها تنها سرمایه زندگي مونن
زمان کودکی درست تربیت شن باعث خوشبختی خودتون میشن
برای دل شکستم دعا کنید

۸ پاسخ

ای کاش منم بتونم بیشتر صبور باشم بار ها به خودم قول میدم‌که دیگه عصبی نشم و دعواش نکنم اما بازم نمیتونم خدا به هممون توان بده بتونیم بچه های سالم و شادی رو تحویل جامعه بدیم😥🤲

منم تجربه کردم ۱۸ سالگی بچه ی اولم ناخواسته به دنیا اومد و همه ای این کار ها را منم انجام دادم ولی دخترت سنی نداره می توانی درستش کنی ماهی را هر موقع از اب بگیری تازش


من خودم کارگاه های روانشناس کودک را شرکت میکنم به صورت انلاین البته بیشتر از یک سال شرکت نکردم

اینم بهتون بگم پسر من ۱۱ سالشه و دوران بلوغ افتاده و حرف گوش نمیده داد میزنه به داداشش میزنه حرف هایی که من تو کودکی بهش گفتم داره تکرار میکنه بچه مثل ضبط صوت میمونند همهی حرف ها و کار های ما تو ذهنشون میمونه حتی اگه بزرگ بشن روی بچه هاشون تکرار میکنند ای کاش ما قطع کننده ی این چرخه ی فریاد ها و زدن ها باشیم😔

هنوز هم میتونی اعتماد بنفسش ببری بالا فقط زمان میبره بنظرم خودت برو پیش روانشناس کودک تا بهتر راهنمایت کنه

اخی عزیزم واقعا حرفتون درسته منم خیلی کم کاری میکنم. خدا ببخشه😢

عزیزم 🥲 دعا میکنم برات
واقعن نمیدونم چی بگم ناراحت شدم

هنوز دیر نشده عزیزم
بهش پرو بال بدین با جملات مثبت و انگیزشی تا اعتماد ب نفس داشته باشه

هیچ وقت دیر نیست گلم الان دریاب حسرت گذشته که فایده نداره
همون کم طاقت هستیم متاسفانه
الان بهش نزدیک شو

خداروشکربعد ۷ سال فهمیدی بعضی مادرا تااااا اخر اخر اینو ادامه میدن
خب توام بچه بودی اشکالی نداره ندونستی
الان سعی کن ۷ سال وقت بذاری درستش کنی

سوال های مرتبط

مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام یه دونه داداش بیشتر ندارم تا بود حسرت داشتیم ازدواج کنه خوب ازدواج کرد با کی با یه زن مطلقه که ۵ و ۶ سال زندگی کرده بود و یه دوقلو بارش هم رفته بود گفت اینو خوشم اومده ازش می خوام دوسال دوست بودن ولی ما نمی دونستیم مامانم دیدش پسندیدش ما هم برخلاف میلمون قبول کردیم گفتیم فقط با هم خوب باشن و دختر خوبی باشه اشکال نداره بعد حسرت داشتیم بچه دار بشن هزار تا امید و آرزو دیگه به هر زور و ضربی حامله شد از اخلاق خاص و حساسیت بیش از حدش هم خبر داشتیم گفتیم دیگا آخرش که چی باید بچه دار بشن خوب حالا که بچه دار شده یه جور دیگه داره اذیت می کنه گفتیم ما اومدیم دیگه دو سه بار دیگه وقتشه تو بیای به داداشم گفته بود من اونجا بیا نیستم تا ۴ و ۵ ماه مامانم ناراحت هیچی دیگه با اینکه ناراحت شدیم ولی به خاطر بچه اونم اولین نوه ی پسری پا شدیم رفتیم مامانم بهش گفت به خدا دیگه رومون نمیشه بیایم زحمت بدیم به پدر و مادرت سری بعد تو بیا گفت نه من تا ۴۰ روز هیچ جا نمیرم من گفتم باشه حالا بعد ۴۰ روزم میبینیم میای یا نه هیچی گذشت بچه دست به دست چرخید تا رسید به من به محض اینکه خواستم بغلش کنم گفت راحله لطفا دستاتو بشور 😐گفتم من به بچه ست نمی زنم فقط با تشکش بغلش می کنم به خدا ۵ دقیقه نشد بچه بغلم بود یهو اومد ازم گرفت گفت می خوام آروغ بچه رو بگیرم پیش خودم گفتم این بچه که الان شیر نخورد این اداها چیه بعدش بهمون گفت من بچم از همه کس مهم تره اصلا هم برامون مهم نیست طرفم ناراحت بشه یا نه هیچی من و مامانم و خواهرم هاج و واج موندیم ما با دوسه تا بچه خواهرم که حاملس پشت ماشین نشیت رفتیم اونجا اینم دست مزدمون 😥حسرت عمه بودنم به دلمون گذاشت
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
قدر مجرد بودن رو الان بهتر می دونم مجردی رو بیشتر دوست داشتم چون دغدغه ای تو زندگیم نداشتم برام مسایل زندگی مامان و بابام و مشکلاتشون مهم نبود تو عالم خودم بودم مسیولیتی هم نداشتم موقعیت الانم رو دوست ندارم چون هیچکس هیچکس حتی همسرم که تو تمام مشکلات و سختی های زندگی کنارم بوده هم درکم نمی کنه به هیچ عنوان چرا چون من حق ندارم هیچوقت خسته بشم حق ندارم خسته باشم از مادربودن حق ندارم یه بار داد بزنم بداخلاق باشم چرا چون مادرم 😥😭گناه من چیه که صفر تا صد مسیولیت خونه و زندگی و بزرگ کردن بچه هام با منه شوهرم هیچ دخالتی نداشته تو این چند سال یه بار برا محض رضای خدا نگفته زن دستت درد نکنه از این بار زندگی رو دوشته تمام اون زمانایی که بچه هام به شدت مریض میشدن و چند روز بستری بددن تو بیمارستان از پذیرش کردنشون تا مرخص کردنشون از شب زنده داری ها تا خوب خوب شدنشون با خودم بوده و هست الان چند روز دیگه باید درمانشون رو شروع کنم خوب کی می بره کی وقت میزاره خوب منه مادر کیه که روزی سه وعده هر وعده یک ساعت باید بشینه به بچه هاش غذا بده اون کی بود که نوزادیشون تا خوده صبح چندبار بلند میشد شیر میداد و پوشک عوض می کرد اینقدر روپاهاش تکونشون میداد که نه گردن داشت نه کمر این مرد بی وجدان چرا اون روزای سخت رو ندید اگه الان اعصابم ضعیفه حوصله ی بچه هامو ندارم دلیلش سختی های زیادیه که کشیدم و خودم یه تنه بزرگشون کردم چرا اینقدر این مرد باید بی وجدان باشه عوض دستت درد نکنه بشینه شکایت منو به خانوادم بکنه که این خانوم بچه هارو دعوا می کنه 🥺😭به خدا هیچکس هبچکس جز دوقلو دارها منو درک نمی کنه همه از من انتظار دارن بهترین مادر باشم🥺بعد تازه دیشب به من میگه دیگه حالم ازت بهم می خوره