سوال های مرتبط

مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۸ ماهگی
من اومدم بعد از هفت ماه زایمان پرچالشمو تعریف کنم
زایمان تو ۲۹ هفته

من دوقلو باردار بودم و از اینکه از اول بارداری چقدر چالش داشتم بگذریم من تو ۲۸ هفته یه پام به شدت ورم کرد یه هفته قبلشم ازمایش داده بودم گفته بودن دفع پروتئین داری ولی کمه و دکتر بی مسئولیتمم اصلا به من هیچی نگفت که چقدر میتونه خطرناک باشه من یکی از بچه هام iugr بود برا همین هردوهفته میرفتم سونو داپلر هیچ مشکلی هم تو شریان ها نبود به اون نی نی م وزنش خیلی کم بود و وزن نمیگرفت کلی استرس داشتم استراحت مطلق و حال بد دکترم بهم گفت من نمیتونم تو رو دیگه قبول کنم چون احتمالا بخاطر اون قلت زایمان زودرس میکنی باید بری یه بیمارستانی که ان ای سیو و پریناتولوژی فعال داشته باشه بگذریم از اینکه من چقدر استرس گرفتم برا اینکه بتونم دکتر پیدا کنم خلاصه یه پای من باد کرد من چنتا بیمارستان رفتم و من و قبول نکردن گفتن فقط دوتا بیمارستان میتونی بری شرایطط حاده اون دوتا بیمارستان قبولت میکنن منم دکتر پریناتولوژی که هر دوهفته پیشش سونو داپلر انجام میدادم تو یکی از این بیمارستانا بود رفتم اونجا خلاصه بستریم کردن اخر ۲۸ هفته بودم چهارشنبه سوری بود من بیمارستان بستری بودم هرروز ازم ازمایش میگرفتن ۴ روز نگهم داشتن دفع پروتئین بقدری رفت بالا که گفتن الان دوتا کلیه ها مادر از کار میوفته و دور از جون بچه هاشم از بین میره
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان AFRA ♥️🥰 مامان AFRA ♥️🥰 ۱۲ ماهگی
تاپییک قبلیم موضوع از این قرار بود که سه سال جلوگیری نمی کردم که باردار شم اما نمی شدم کلی گریه می کردم چون عاشق بچه بودم تا این یه خانم گفتش ۱۷سال باردار نمی شده رفته پیش یه خانم دکتری که سید هم بوده و باردار شده و گفتش دستش سبکه برو
من هم وقت گرفتم و رفتم و بعداز معاینه و کلی آزمایش نوشتن که چرا باردار نمی شم و یه هفته بعد رفتم که آزمایشم رو بدم به همسرم زنگ زدم و گفتم هزینه آزمایش فلان قدر می شه همسرم گفتش فعلا اونقدر ندارم قسط دادم و از این حرفا خلاصه من با چشم گریون برگشتم خونه و دیگه دنبال آزمایش نرفتم و خواهر شوهرم یه هفته هر روز صبح بیمارستان میلاد زنگ می زد چون بیمه تامین اجتماعی داشتیم رایگان انجام می دادن بالاخره موفق شده بود واسمون وقت بگیره و پیش ماما رفتم و ماما یه نامه و وقت داد که همسرم هم حتما بره اورولوژ و رفته بود گفته بود اسپرمت ضعیفه و کلی قرصای گرون نوشته بود چون ماشینمون رو عوض کرده بودیم قسط می دادیم همسرم امروز فردا می کرد و نخرید تا که به نفر بهش عسل ملکه رو معرفی کرده بود و با قیمت ۸۰۰هزار تومن خرید در صورتیکه داروهای دکتر سه میلیون می شد اقا یی که عسل داده بود به همسرم گفته بود قبل خواب خودت و همسرت یه قاشق مربا خوری بخورید و ثلوات بفرستید و تا ده دقیقه سکوت کنید چون من باور نداشتم به مسخره می گرفتم 😏😏و شوهرم با اسرار بهم می داد که بخورم تا این که با خانواده شوهرم رفتیم شمال ومن نوار بهداشتی برداشتم و منتظر بودم که پرییود شم و اما نشدم بازم جدی نگرفتم تا برگشتیم تهران دوازدهم و سیزدهم فروردین بود به همسرم زنگ زدم گفتم چرا من پرییود نمی شم گفتش برو بیبی چک بگیر رفتم گرفتم بله دو خط نشون داد که علاعم باردار ررریه 🤭🤭ولی هنوز باورنمی کردم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از مثبت شدن کروناش دوباره بد بختی شروع شد به زور تو nlcu بستری شد چون بچم از وزن ۵ کیلو رسید به ۱ و ۷۰۰ انگار تازه به دنیا اومده بود تو nicu ی بخش کویید داشت نمیزاشتن کسی بره انقدر خواهش کردم تا صبح بزارین بمونم تا قبول کردن الیته گفتن اجازه نداری از اتاق بری بیرون یا ماسکتو در بیاری حتی اجازه نداری بری اتق مادران دستشویی و یا غذا اجازه نداری بخوری ی صندلی دادت گفتن بشین پیش بچت از جات تکون نخور همه جوره قبول کردم اونا سخت میگرفتن تا من بیخیال بشم برم خونه ولی همه چیزو قبول کردم ی پرستار خیلی مهربون ی غذا آورد داد بهم گفت برو بیرون تو حیاط بخور ی دستشویی ته حیاط هست برو اونجا گفتم اگه برم دیگه نمیزارن بیام تو گفت نگران نباش تا ۳ نصفه شب شیفتمه من میزارم بیای منم زودی رفتم و غذا رو خوردم و کارامو کردم برگشتم بدنم خیلی درد میکرد فکر میکردم از خستگیه پاهام دیگه تو دمپایی نمی رفت آنقدر باد کرده بود ، پبش بچم رو صندلی چرت میزدم یکی از پرستارو اومد تو گفت تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون هرچی گفتم دکتر نوری پور اجازه داده گفت هر کی اجازه داده باشه من اجازه نمیدم برو بیرون ، به زور منو انداخت بیرون نزدیک ۲۲ بهمن بود هوابرد بود گفتن دیگه حق نداری حتی از پشت شیشه ببینیش تا تست کرونا بدی با جوابش بیای آنقدر بدنم درد میکرد توی راهرو روی صندلی های آهنی یخ خوابیدم تا صبح شوهرم بیاد دنبالم.
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۸ ماهگی
پارت اخر

من با دکتر صحبت کردن حتی توان راه رفتن و حرف زدن هم نداشتم مثه ادمی بودم که در عرض سک هفته کل زندگیش زیر و زو شده دکتر برام توضیح داد که قل کوچیک ترم نتونسته ریه اش دستگاه و تحمل کنه و ریه اش خونریزی کرده و در اثر خونریزی ریه از بین رفته و من حتی نتونستم صورت ماه پسر کوچولوم و ببینم و سپردمش دست خدا و برای همیشه داغ ویهان کوچولوم رو دلمه ….
از وقتی تو شکمم بودن اسمشون و گذاشته بودم و صداشون میکردم
منو بردن nicu برای اولین بار میخواستم پاره تنم و ببینم وقتی دیدمش بند بند وجودم میخواست بغلش کنم انقدر کوچولو بود که باورم نمیشد همش خودمو مقصر میدونستم که نتونستم نی نی هام و تو دلم نگه دارم و آیهان من پسر کوچولوم که با وزن ۱۵۰۰ بدنیا اومده بود ۲۳ روز تو nicu بستری بود و واسه زندگی جنگید تا بشه همه ارزو و امید مامان و باباش اگر بخوام بگم که چقدرهرروز که پسرم بیمارستان بود چالش داشتم یا بگم چقدر ۲۳ روز با شکم که هفت لایه بریده شد حتی یه روز هم نخوابیدم همش بیمارستان بودم کنار پسر کوچولوم چقدر سخت بود اصلا تو کلام نمیگنجه فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری و بچه اش امتحان نکنه و همه زایمان راحتی داشته باشن و بچه شون بغل بگیرن و لذتشو ببرن
الان هفت ماه میگذره من هنوز به خودم نیمدم روزی نبوده گریه نکنم و نشکنم دلم پر میکشه برای ویهانم ولی چه کنم که دست تقدیر و خواست خدا با دل من یکی نبود میدونم جای پسرم خیلی خوبه و سپردمش به خدایا بزرگم و اینو میدونم که حکمت خدا بالاتر از هرچیزیه ….
و هرروز خداروشکر میکنم که به من و همسرم رحم کرد و آیهانم بهم بخشید ما اندازه موهای سرمون نذر کردیم و هنوز بعد از هفت ماه دارم نذرایه پسرمو میدیم ……
از خدا میخوام خودش نگهداره همه نی نی ها باشه
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان دلآرام مامان دلآرام ۱۰ ماهگی
خانوما میگم درگیر تبلیغات و شهرت اینستاگرامی پزشکا نشین
من دکترم نیاز هادی بود وقتی دید احتمال زایمان زودرس دارم اولا امپول ریه رو زد و پروژسترون و کلا رسیدگی کرد؛هفته ۳۳ بودم انقباض شدید داشتم و دهانه رحمم باز شده بود بیمارستان گفتن باید عمل بشی برو الزهرا زنگ زدم ب دکترم گریه کردم الا و بلا تو بیا گف باشه میام فقط nicu بهبود بهتر از محلاتیه و شرایطو توضیح داد البته دوباره فرستادن سونو و ۱۱ونیم شب باهام تلفنی صحبت میکرد جواب ازمایش و‌سونو رو میدید و گف وقتی بچه حالش خوبه صبر کنیم دوباره چون چن هفته از امپول ریه گذشته بود دوباره زدیم و بچم موند ۳۷ هفته بدنیا اومد الحمدلله سالم سالم؛الانم هرمشکلی باشه جواب میده پیامکی

دوستمون رفت پیش دکتر شعاری؛بهش نگفته بود ازمایش باید همونجایی ک اولی رفته بودی بری؛ی بار مجبور به تست آمینوسنتز شد؛الانم ۳۴ هفته جفتش نارسایی داره ب دکترش گفته بیاد عمل کنه گفته من نمیتونم برو همون الزهرا و بچه الان بستری هستش و خودشم یه دکتر دیگه عمل کرده!
۳۴هفته وزنش ۱کیلو ۳۰۰ هست؛ریه ضعیف و….
یعنی میگم دکتر نه وزن جنین رو بررسی کرده(من ۳۲ هفته بچم ۲.۶۳۰ بود و دکترم با اینکه تاکید داشت تپلی خوب نیس نرمال باشه اما از‌۲۸هفته پیگیر بود) امپول ریه بهش نزده بود دکتر و‌خودشم نیومده بود بالا سرش



جالب اینجاس این دوستمون ک‌ شوهرش و شوهرم برادر معنوی اند ٫صمیمیترین دوست همن حتی از ما تا هفته ۲۵ مخفی کرده بودنو.. مثلا چش نخوره!! خیلی سخت گرفتن هم همین میشه شل بکیر بسپار ب بالاسری



بعدشم نیاز هادی عشقههههه
مامان آدرین♡ مامان آدرین♡ ۱۲ ماهگی
آدرین انقدر این روزا اذیت میکنه گریه میکنه نمیخوابه شیر نمیخوره عصبی شدم
دیشب سرش دادم بعدش بغلش کردم کلی گریه کردم به خودم فوش دادم 😔
وقتی دعواش کردم یاد روزی افتادم که وقتی بدنیا اومده بود چون بالا میاورد،تو بخش نوزادان بود توی تخت با ۳بچه یجا بود من رفتم ببینمش دیدم بچم خوابیده، بچه ای کنارش بود گریه میکرد با دستش میزد تو صورت آدرین منم گریه ام گرفت با پرستار میگفتم این بچه با دستش میزنه تو صورت پسرم😭 اونا میخندیدن میگفتن نترس دردش نمیاد گفتم ن دردش میاد بچم گناه داره 😔یکیشون گفت خب بغلش کن من گریه کردم گفتم میترسم از دستم بیفته اخه خیلی ضعیف بود همش ۲کیلو بود خودمم چون سزارین بودم خم بودم جون نداشتم ،همش حسرت میخورم کاش اون لحظه نمیترسیدم میتونستم بغلش کنم فقط تونستم یکم از اون بچه فاصله بدمش 😭 اونموقع بخاطر اینکه اون بچه میزد تو صورتش کلی غصه خوردم و گریه کردم حالا الان دعواش میکنم😭
نمیدونم چشه فقط از خدا میخوام زودتر خوب بشه و منم صبور تر بشم😔بمیرم برات قشنگم😭
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعد از چند ساعت بهوش که اومدم گفتن بچت زردی داره بردنش ی بیمارستان دیگه منم هیچ شناختی از زردی نداشتم گفتم مگه اینجا بیمارستان شخصی نیست مگه نباید دستگاهشو همین جا داشته باشه گفتن چون بخش نوزادان دارن تعمییر میکنن میبرنشون ی بیمارستان دیگه من خوش خیالم باور کردم بشورم به کل پرستارا پول داده بود تا به من حرفی نزنن که حالم بد بشه ، به زور بعد ۳ روز منو مرخص کردن حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم راه برم چون دوروز تو lcu بودم نمیذاشتن راه برم ولی به شوهرم زور کردم که حتما من باید برم بچمو ببینم یا اصلا خونه نمیام ،آنقدر گریه کردم تا راضی شدن برم بچمو ببینم وقتی رسیدیم بیمارستان شوهرم گقت قبلش باید ی چیزی بگم منم فقط نگاش میکردم گفت بچمون فکش و دهنش مشکل داره نمیتونه نفس بکشه باید ببریمش تهران عمل بشه وای دنیا رو سرم خراب شد دیگه نمیدونستن کجام فقط میزدم تو سرم و داد میزدم کاش میمردم نمی‌رفتم بچمو با کلی دم دستگاه تو دهنش نمیدیم الان که دارم با گریه میتویسم
مامان دانه برف مامانش مامان دانه برف مامانش ۱۶ ماهگی
سلام به همه دیشب مهمون برام امد گفتن فامیلمون بچش دنیا امده بچش مقعد نداره گفتن تو کرمانشاه تو بیمارستان کرمانشاهی عملش کردن رودشو از کنار شکمش دراوردن دستشویی میکنه گفتن مادرش تا ده روز ندونسته الان نزدیک ۲ماهشه گفتن مادرش داره دیوانه میشه گفتن ۴ماهگی یه عمل دیگه میشه دوستان توروخدا اینجور چیزا پیش میاد فقط فقط ببرید پیش دکتر رکز رخ توی تهران عملاش عالین حتی از خارج هم میان پیشش بچه ها رو جراحی میکنه اشنامون تو بیمارستان کرمانشاهی بود گفت بخدا بچه هارو عمل میکنن رودشونو میارن کنار شکمشون گفت عفونت میکنن میمیرن توروخدا تورخدا هرکیو میشناسید اینجوره بچش من شماره دکترو میزارم بگید ببرن پیشش تهران عمل کنن من شمارشو دوستم که بچشو عمل کرده داده بهم تا حالا به چندین نفر دادم زنگ زدن کلی دعا کردن گفتن دکتر کارش عالیه بچمونو خوب کرده شمارشو بدین کسی اینجوری بود به خدا قسم از،دیشب ۲باره دارم برا اون مادر و اون بچه گریه میکنم خدایا خودت همه بچه هارو شفا بده اینا خیلی گناه داره 🤲🤲🤲🤲🤲