‎واقعا این ساعت از شب که میشه حس میکنم الان از شدت خستگی بدن و مغزم عین متروپل فرو میریزم🫠

‎میدونم خیلی دارم خودمو خسته تر میکنم
‎خسته تر از یه آدم تو شرایط من
‎فقطم خودم میدونم و میبینم که برای چه چیزایی تو زندگیم دارم تلاش میکنم...
‎تمیز کردن خونه و برق انداختنشم خییلی جسممو خسته تر میکنه ها
‎ولی نمیدونم چرا انجامش میدم
‎شاید چون به ذهنم نظم و آرامش میده
‎امروز ظهر همه جارو جارو و طی و دستمال کشیدم و وقتی خونه از تمیزی بهم چشمک زد پسرکمو زدم زیر بغل بردمش خانه بازی
‎دوتا از دوستامم که بچه داشتن باهاشون هماهنگ کردم اومدن
‎این برنامه ها رو خودم جفتو جور کردم فقط واسه اینکه حالم بهتر بشه
‎تا با اونایی رفتو امد کنم که دغدغه هاشون الان مثل منه
‎وقتی بلخره خوابید
‎با خوشحالی پریدم سراغ کتابم!
‎شاید داستان این دختره ذهنمو از داستانای خودم منحرف کنه!
‎کاشکی دیر صبح بشه و من انقد بخوااابم و ازین استراحت لذت ببرم بلکه سیر بشم از خواب😵

تصویر
۵ پاسخ

وای آره،،،چقد حس منو گفتی...
چقد تو شبیه منی
با این تفاوت ک من دوستی ندارم برم خانه کودکو ...
دوست من همسرمه

منم از بس روزها درگیر خونه و رب و ترشی و چای و غذا دادن به بناها و درس دخترم و هزارتا کار هستم فقط وقتی خوابیدن میگم خدایا به ساعت شبها برکت بده هم با خودم خلوت کنم هم یکم غذا بخورم تو سکوت هم بخوابم

منم خسته ام ، این هفته همسرم اکثرا سرکار بود کلا دست تنها بودم ، امروز پریود هم شدم حال نداشتم با رایان بازی کنم دراز کشیده بودم کتاب خوندم براش اونم خودش بازی میگرد تنهایی میومد بغلم دراز میکشید ،
دیگه خوابیده من حال ندارم اسباب بازیاشو از وسط جمع کنم ، دیگه گفتم ی شب همینجوری بمونه

منم هین جور خسته ام اما کار های خونه رو ولش کردم چون دیگه برام انرژی نمی موند

سلام عزیزم مامان رستام اکانت قبلم مسدود شده درخواست میدی من پرم مرسی ❤️

سوال های مرتبط

مامان پَناه مامان پَناه ۱۶ ماهگی
پ.ن:درد و دل
این روزا هنوزم مول دوران بارداری و یکسال گذشته بشدت افسرده و خسته ام
انقد خسته و دل مرده ام این موقع شب دارم گریه میکنم
نمیدونم شاید عجیب بیاد ولی من انقد دلم برای خونه ساکت و تنها موندنم از صبح تا شب و بودنم با همسرم تنگ شده ک میخوام بمیرم
روزا میگذره من هر روز متنفر تر از دیروز میشم از خودم و از همسرم از دخترم
روزا میگذره من هر روز بیشتر از دیروز میفهمم دخترمو دوست ندارم و دلم نمخادش
ناشکری نمیکنما ولی دست خودم نیست انقد غرقم تو ناراحتی و افسردگی و شکستن قلبم که خدا میدونه
انقدر همه وجودم درد میکنه انقد چشام و بدنم درد میکنه دلم میخواد فقط جیغ بکشم انقد جیغ بکشم تا بالاخره همه چی اروم شه
حسرت روزایی ک دوتایی بودیم داره خفم میکنه
بعد این همه پیش تراپیست و دارو مصرف کردن هنوزم هیچ انرژی ندارم هیچ ذوق و شوقی برای ادامه زندگی ندارم ،
هیچوقت فکر نمیکردم قبول کردن نگه داشتن بچه اونم ب اصرار و فشار همسر و خانواده خودم همچین روزایی برام بسازه
ی جوریی از این روزا و زندگیمون متنفرم که میتونم بالا بیارم
نمیدونم شاید عجیب باشه ولی من دلم خودم و همسرم و خونه اروممونو میخواد،روزایی ک بدون دغدغه و ارومی داشت طی میشد
روزا میگذره من ی وقتایی به نبودم دخترم فکر میکنم ک اک نبود همه چی مثل قبل بود
حقیقتا دوست نداشتنشم ی جورایی بهم حس عذاب وجدان میده
نمیدونم باید چیکار کنم