پارت بیت و دوم

روزها گذشت و دریغ از یه خبر از سمت بابام.
فایده نداشت تا کی باید سربار میشدم رو زندکی خواهرم.رفتم یه شرکت کیسه بافی و کارگر اونجا شدم .کارش خیلی سخت بود ولی من پررو تر از این حرف ها بودم .شوهر اون خواهرم اونجا مسئول بود.
شب کاری ها میرفتم تو دستشویی گریه میکردم تا ۵.۶ ماه طول کشید کار و یاد گرفتم .
۱ماه از کار کردنم گذشته بود بابام پیغام داد برگرد خونه.خودش سرکار بود منم از خونه این و اون بودن خسته بودم. رفتم و وقتی بابام از سرکار برگشت تو اتاقم موندم و ماه ها باهاش رو در رو نشدم .
کارگری منو از هدف هام دور کرده بود ولی نمیتونستم کار و ول کنم وگرنه جلو بابام کم آورده بودم.خیلی ها رو واسطه کرد برم دانشگاه و کار نکنم ولی من لج کرده بودم .
اردلان هم حالش از اوضاع من بد بود و کاری از دستش بر نمیاومد.
توی شرکت با هیچکس گرم نمیگرفتم از این رو ۲.۳ تا خواستگار برام پیدا شده بود .ولی شوهر خواهرم گفته بود صحرا نامزد داره‌.
۱ سال از قهر منو و بابام گذشته بود دفترچه گرفتم برای شرکت توی کنکور . بابام خبردار شد و پا پیش گذاشت و اومد تو اتاقم بغلم کرد و گفت دیگه نرو سرکار.پول ریخت به حسابم ولی من کوتاه نیومدم.
کنکور دادم تا گرفتن نتیجه باز‌کار کردم .دانشگاه دولتی اصفهان قبول شده بودم شهریور از کار اومدم بیرون.
بابام داشت خونه می‌ساخت به قول خودش خونه پدرمون و کوبید که ارث بچه های مامانم و بده بقیه هم پول گذاشتن که بسازنش. خبر تو فامیل پیچید و مدعی ها به صدا در اومدن.

۳ پاسخ

تیکه های عاشقانش۱۰۰۰بار خوندم و مرور خاطره شد و اشکت چشام جمع شد🙂💔
من ک‌نرسیدم خداکنه ت رسیده باشی بهش

قشنگه. خدا کنه آخرش قشنگ باشه

علی چیشد😢💔

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
تو این مدت میومدن دیدن بچه ی شخصی سرما داشت میدونست ولی باز بچمو بوس کرده بود بغل کرده بود بچم بیقرار بود همش جیغ میکشید بردیمش دکتر متوجه شدیم گوشش عفونت کرده برای همون گریه میکرد حالا این سختی هم گذشت بابام هنوز نیومده بود دیدن منو بچم سیسمونی هم کامل نشده بود مامانم دید خبری از بابام نیست روز جمعه بود باهم رفتیم کل شهر و گشتیم و بهترین تخت کمد و برای پسرم خرید و اتاقشو چیدیم چقد تشکر کردم چقد برای بودنش خداروشکر کردم مامانم همجا باهام بود همیشه کمکم کرد بهترین هارو برام فراهم کرد تو ماشین ازش تشکر کردم و دستشو برای اولین بار بوسیدم 🥺بخاطر شرایط کاریش نتونست همیشه پیشم باشع کمکم کنه تا دوازده شب سرکار بود برای همین منم تنها بودم وگرنه مامانم اگ کمکم بود اذیت نمی‌شدم خلاصه گذشت و منو شوهرم این روز های سخت هم پشت سر گذاشتیم تونستیم درسته یوقتایی عصبی میشیم سرش داد می‌زنیم ولی همش بخاطر شرایط و تنهایی ک بود کشیدیم خیلی عصبی و خسته شدیم
ولی خداروشکر ک پسرمو دارم
قدر اون روزهاتون و بدونین ک کمکی داشتین سختی نکشیدین
من کل روز های قشنگمو تو بیمارستان گذروندم هیچ لذتی نبردم و برام ی حسرت شده آدم های زندگیمو تو همون بیمارستان شناختم فهمیدم جز مامانمو شوهرم هیچکس واقعی نیست همه فیکن
از همه ناراحتم ک ادعای بودن داشتن مادرم ب همه گفت ک باید بودین ولی نبودین خودتونا ثابت کردید و ازهمه کم کم دور شد و همینطور من تو روزای سخت نبودن الآنم نباشن👌🙂
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۸ ماهگی
من اومدم بعد از هفت ماه زایمان پرچالشمو تعریف کنم
زایمان تو ۲۹ هفته

من دوقلو باردار بودم و از اینکه از اول بارداری چقدر چالش داشتم بگذریم من تو ۲۸ هفته یه پام به شدت ورم کرد یه هفته قبلشم ازمایش داده بودم گفته بودن دفع پروتئین داری ولی کمه و دکتر بی مسئولیتمم اصلا به من هیچی نگفت که چقدر میتونه خطرناک باشه من یکی از بچه هام iugr بود برا همین هردوهفته میرفتم سونو داپلر هیچ مشکلی هم تو شریان ها نبود به اون نی نی م وزنش خیلی کم بود و وزن نمیگرفت کلی استرس داشتم استراحت مطلق و حال بد دکترم بهم گفت من نمیتونم تو رو دیگه قبول کنم چون احتمالا بخاطر اون قلت زایمان زودرس میکنی باید بری یه بیمارستانی که ان ای سیو و پریناتولوژی فعال داشته باشه بگذریم از اینکه من چقدر استرس گرفتم برا اینکه بتونم دکتر پیدا کنم خلاصه یه پای من باد کرد من چنتا بیمارستان رفتم و من و قبول نکردن گفتن فقط دوتا بیمارستان میتونی بری شرایطط حاده اون دوتا بیمارستان قبولت میکنن منم دکتر پریناتولوژی که هر دوهفته پیشش سونو داپلر انجام میدادم تو یکی از این بیمارستانا بود رفتم اونجا خلاصه بستریم کردن اخر ۲۸ هفته بودم چهارشنبه سوری بود من بیمارستان بستری بودم هرروز ازم ازمایش میگرفتن ۴ روز نگهم داشتن دفع پروتئین بقدری رفت بالا که گفتن الان دوتا کلیه ها مادر از کار میوفته و دور از جون بچه هاشم از بین میره
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دیدم نه اصلا شیر جذب بچه نمیشه همینجوری سفید رنگ از سوراخ معدش میاد بیرون دوباره زنگ زدم دکتر خودش قبول نکرد بریم پیشش گفت ی جا ببر براش سرم بزنن منو مامانم هرچی بیمارستان خصوصی ودولتی تو کرج بود بردیم ولی هیچ کس قبول نمی‌کرد حتی نگاهش کنه چند تا دکتر جراح بردیم اصلا زیر بار نرفتن که کار کس دیگه رو حتی نگاه کنن حتی چند جا گفتن بچتون دیگه نمیمونه ببرین خونه راحتش بزارین شوهرم دیگه بهش مرخصی نمیدادن چون دوماه گلا نرفت سرکار شبا جلو بیمارستان می‌خوابید فقط ی روز در هفته میومد به پسر بزرگم سر میزد، ما به پول شرکت خیلی احتیاج داشتیم چون تموم پس انداز و کلی قرض کرده بودیم همش خرج شده بود مت مجبور بودم خودم بچمو دکتر ببرم پشت فرمون زار میزدم گریه میکردم ساعت ۸ شب که شوهرم اومد گفتم بریم بیمارستان مفید بچم داره از دستم میره با مامانم و بابام راه افتادیم بردیم بیمارستان همش تو راه میزدم تو صورتش که نخوابه وقتی رسیدیم جلو در بیمارستان با سرعت بچه رو بغل کردمو داد میزدم کمک کنید رسیدم تریاژ پرستار تا بچه رو دید بدو به سمت اتاق احیا بردن و شروع کرد دادزدت که دکتر بگین بیاد منم جلو در افتادم چرا من نمیمردم وقتی آنقدر عذاب بچمو میدیدم از لای در دیدم دارن بچمو سوراخ سوراخ میکنن ولی حتی چشاشو باز نمیکنه بخدا فقط ی لحظه چشاشو باز کرد منو دید و بیهوش شد انگار میخواست برای آخرین بار منو ببینه دیگه چشام نمی‌دید مامانمو بابام منو همسرمو بردن کنار ، بعد از چند دقیقه پرستار بچمو داد تو بغلم با ی سرم تو سرش گفتن خداروشکر ی رگ پیدا کردیم ولی اگه فقط چند دقیقه دیگه میاوردی میرفت تو کما ،
۳ روز تو اورژانس بستری شد که دیدم بچم تب کرده ازش تست کرونا گرفتن که مثبت شد
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۲ ماهگی
بعدش رفتم بیرون و گذاشتم پدرش بیاد اونم رفت تو ‌من سوار ماشین شدم و راه افتادیم تو راه همش چشامو بازو بسته میکردم تا بلکه این اتفاقات یه خواب باشه خیلی برام دردناک و عذاب آور بود رفتم تو بغل مامانم با گریه میگفتم مامان آخه چرا اینجوری شد میگفتم آخه من چه گناهی کردم که زندگیم شوهرم الان رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه میزنه مامانم هم همش دلداریم میداد میگفت هیچی نمیشه خوب میشه منم به ترسی داشتم که نکنه دیگه نبینمش نکنه بچم یتیم بشه نکنهزندگیم نابود بشه و با هزار تا فکر و خیال و با هزار تا درد با گریه خوابم برد
بعد که رسیدیم خونه رفتم تو خونه سراغ دخترم رو گرفتم آخه اونروز و کلا از سر صبح کنارش نبودم دلم براش خیلی تنگ شده بود زودی رفتم پیش دخترم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن با گریه میگفتم دخترم دارم داغون میشم میگفتم بدبخت شدیم بابات داره درد میکشه و من نمیتونم کاری بکنم میگفتم کااااش میمردم و اینروزا رو نمیدیدم گریم خیلی شدید شده بود با گریه من همه شروع کردن به اشک ریختن خواهر اومد بغلم کرد گفت دورت بگردم آبجی جونم‌‌ اینجوری نکن توروخدا قوی باش آرووم باش دخترت داره میترسه منم دخترمو دادم بغل خواهرم و با درد زار میزدم پشیمون بودم از اینکه اومدم خونه خیلییی خیلی پشیمون بودم خیلی نگران بودم خیلی میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه تحمل نداشتم بی خبر باشم همش به بابام اصرار میکردم که بریم زودتر بابامم گفت فردا میبرم خودمون تازه اومدیم ولی من آرووم نمیگرفتم‌ 💔😭😭😭