تو این مدت میومدن دیدن بچه ی شخصی سرما داشت میدونست ولی باز بچمو بوس کرده بود بغل کرده بود بچم بیقرار بود همش جیغ میکشید بردیمش دکتر متوجه شدیم گوشش عفونت کرده برای همون گریه میکرد حالا این سختی هم گذشت بابام هنوز نیومده بود دیدن منو بچم سیسمونی هم کامل نشده بود مامانم دید خبری از بابام نیست روز جمعه بود باهم رفتیم کل شهر و گشتیم و بهترین تخت کمد و برای پسرم خرید و اتاقشو چیدیم چقد تشکر کردم چقد برای بودنش خداروشکر کردم مامانم همجا باهام بود همیشه کمکم کرد بهترین هارو برام فراهم کرد تو ماشین ازش تشکر کردم و دستشو برای اولین بار بوسیدم 🥺بخاطر شرایط کاریش نتونست همیشه پیشم باشع کمکم کنه تا دوازده شب سرکار بود برای همین منم تنها بودم وگرنه مامانم اگ کمکم بود اذیت نمی‌شدم خلاصه گذشت و منو شوهرم این روز های سخت هم پشت سر گذاشتیم تونستیم درسته یوقتایی عصبی میشیم سرش داد می‌زنیم ولی همش بخاطر شرایط و تنهایی ک بود کشیدیم خیلی عصبی و خسته شدیم
ولی خداروشکر ک پسرمو دارم
قدر اون روزهاتون و بدونین ک کمکی داشتین سختی نکشیدین
من کل روز های قشنگمو تو بیمارستان گذروندم هیچ لذتی نبردم و برام ی حسرت شده آدم های زندگیمو تو همون بیمارستان شناختم فهمیدم جز مامانمو شوهرم هیچکس واقعی نیست همه فیکن
از همه ناراحتم ک ادعای بودن داشتن مادرم ب همه گفت ک باید بودین ولی نبودین خودتونا ثابت کردید و ازهمه کم کم دور شد و همینطور من تو روزای سخت نبودن الآنم نباشن👌🙂

۱۲ پاسخ

منم فقط شوهرم و خواهرم کنارم بودن حتی پدر و مادرمم که طبقه بالامونن کنارم نبودن 🥲خیلی سخته واقعا الان قدر شوهرمو بیشتر میدونم چون فقط تا الان اون پشتم مونده

نمیخوام تجربم رو بگم فقط اینکه من و همسرم در پروسه بچه زیاد مستقل بودیم و درس مهم
هرگز به یک فرزند اکتفا نکنید به روزی که بیمار بشید و بچه ها بخوان نگهداری کنند فکر کنید که چه بهشون میگذره ...به روزی که نیستید و به همدم نیاز دارند فکر کنید...زندگی این درس رو به تلخی بهم یاد داد در حالی که ما سه تا هستیم و هر چقدر تلاش کردیم برای سختی های زندگی هم کافی نبودیم‌ و نیستیم

خداروشکر ک الان کنارهمسرو بچت حالت خوبه
من موقع زایمان خیلی خیلی دلم شکست هیچکسو نداشتم ب معنای واقعی هیچکسو اطرافیانم با رفتارای سمی ازارم دادن
مامان بابام بودن ولی چون سنشون بالاس کمک زیادی نتونستن بکنن
مادرشوهرم ب مامانم گفته تقصیردخترته ک بچش زردی گرفته ازبس گرمی زیاد خورده
دوشب بیمارستان بودم دخترم تو دستگاه فقط ی بار مامانم کاچی اورد بعد شوهرم دیگ نذاشت گفت زردی بچه بالامیره و غذای بیمارستانو خوردم
ازلحاظ روحی داغون بخیهام درد میکرد کلی
خونه ک اومدم بدتر چون خونمون کوچیک بود مامان بابام رفتن و فقط ابجیم بود ولی خب شاید نصف کارارو میکرد وچون شبا دخترم بیداربود و اذیت میکرد تاظهر میخوابید
اینقدر گریه کرده بودم ک چشام همش کاسه خون بود نزدیک ی هفته شاید ۵ساعت نخوابیده بودم
الانم ب زور دارم خودمو قوی نگه میدارم بخاطر دخترم
نمیدونم من اینجوریم یان ولی وقتی ب عروسی و زایمانم فک میکنم همش بغض میکنم خاطره خوشی ندارم با اینک جفتشون بظاهر خوبه
فقط خداروشکر میکنم ک حال دخترم خوبه همین🥺💔

منم مامانم با این حالا که تازه پدربزرگمو از دست داده بودم اومد بیمارستان مواظبم باشه و بدون صدا گریه میکرد یادم نمیره

یه چیز دیگه هم هست مثلا اونی که ما بهش میگیم بی معرفت و میگیم دیگع شناختیمش به کسای دیگه ای کمک کرده که اونا اون شخص رو برعکس ما با معرفت میدونن و برعکس اونایی که به ما کمک کردند و ما بامعرفت میدونیمشون به کسای دیگه ای کمک نکردند و اونا اون شخص رو بی معرفت میدونن

عزیزم خیلی سختی کشیدی و واسه همین هر کی می‌گفت طبیعی آسونه و سزارین نکن باور نکردم چون همه داستان ها واقعا عذاب کشیدن مادرها... من سزارین اختیاری شدم بیمارستان خصوصی از همون اول هم پیش دکتر خودم میرفتم و تلفنی هم در ارتباط بودیم هیچ استرسی نکشیدم... و یک هزارم زنی که طبیعی زایمان کرده واقعا درد نکشیدم خیلی راضی ام از این که سز شدم..‌ کسایی که دلشون نازکه و طاقت درد و اذیت شدن ندارم به نظرم باید سز بشن..‌ من هزاربار هم برگردم به عقب سز میکنم....

خب میدونی عزیزم .من میگم خوده ما هم این جور مواقع به افراد معدودی کمک میکنیم و گاهی افرادی انتطار کمک دارن و ما اصلا کمکی نمیکنیم .نه اینکه نخوایم ها .چون یا نمیتونیم یا شرایط فراهم نیست یا کاری دیگه ای داریم نمیشه خب گاهی دیگه .و شاید دیگران هم در مواقعی چنین حرفی رو در مورد ما زده باشن

خداروشکر واسه داشتن همچین شوهر و مادر خوب و فهمیده ای خیلی جاها شوهرت یه کارایی کرده که از یه مرد انتظار نمیره(چون تجربه ندارن)
خداروشکر که یه گل پسر سالم داری
همینا باعث میشه سختی اون روزا رو بتونی تحمل کنی
عکس بارداری و ساک زایمان و...... همش حل میشه
فکر کن همه چیزت اوکی بود اما شوهرت خوب نبود
مادرت کمکت نبود

منم فقط مادرم به دردم خورد و درکم میکرد 😥

عزیزم منم بچم زردی گرفت بیمارستان بستری شد هم مادرم هم مادرشوهرم تلاششونو میکردن ولی بچه بجز مادرخودش هیچ کسی رو نیاز نداره من کلا از اول رفتم خونه خودم کلا هم ۵ روز پیشم بودن خودم ردشون کردم اینکه ادم خودش بتونه پس کاراش بربیاد خیلی به قوی شدنش کمک میکنه، تو الان مادر خیلی قوی هستی خداروشکر که الان همتون سالم و سلامت کنار همدیگه اید و بله ادم تو روزای سخت اطرافیانشو میشناسه همون یه زنگی که بزنن برا ادم امیده دلگرمیه

دقیقا،منم عین تو هیچکسو نداشتم سزارین ک شدم اومدم خونه تنها بودم دو روز شوهرم کمکم کرد و رفت سرکار،چون دخترم مدرسه میرفت نتونستم برم روستا خونه مادرم،اونم شرایطش واقعا بد بود و حالش بد،ولی مامانو بابام اون مدت که بیمارستان بودم از روستا برام غذامیوردن،شرایط مادرم بد بود خودش باید بستری میشد ولی بخاطر من نشد،و از فامیلای شوهرم جاریم ک خیلی زحمتمو کشید،میخام بگم تو شرایط سخت آدمارو باید شناخت وگرنه تو خوشیا همه کنارهمند

منم فقط مادرم پدرم شوهرم کنارم بودن حتی برا خواهرم صدمو گذاشتم وقتی زایمان میکرد یکبار کمک حالم هیچکس نشد تا جای که میتونست مامانم کمکم کرد

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
آوردنم بخش زایشگاه مامانم اومد پیشم و آرومم کرد لباسمو عوض کرد باز ماما اومد برای معاینه عقب و جلو اوف خیلی بد بوددددددد خلاصه سوار ویلچر شدم بریم بخش در و باز کردم دیدم مادرشوعرم و شوهرم پشت در وایستادع آن منو دیدن کلی خوشحال شدن شوهرم ی دست گل بزرگ خریده بود و مادرشوعرم داشت ب همه شیرینی و پول می‌داد مادرشوعرم تا منو دید گفت باز بچه میاری یا پشیمون شدی گفتم من غلط کنمممممم..انقد درد داشتم حتی گلی ک شوهرم خرید ذوق نداشتم براش قبلش همیشه میگفتم بریم گل بخریم برای زابمانم بزاریم کنار کل برنامه هام خراب شد من تو۳۵هفتگی زایمان کردم تا رسیدم بخش همه میگفتن گل و کجا خریدی آدرس می‌پرسیدن😑🤣مامانم اومد گفت نسیم ما ک کیسه خواب خریدیم محمد نیاورد مادرشوعرت رفت خرید ناراحت شده بود ک وقتی من خریدم چرا دوباره خرید🤣مادرشوعرم قبل بچه بیاد رفت کیسه خواب یا همون قنداق چیه ازاون و ی دست لباس خرید براش من تو بخش منتظر بودم بچمو بیارن هی نمی‌آوردن گفتن آب بدنش کم شده گذاشتنش تو دستگاه شوهرم یواشکی میرفت نگاش میکرد هی ذوق میکرد می‌گفت شبیه برادرشوعرمه حالا بچه کپ خودم بود🥴🥴🥴دیگ ساعت چهار بود من هشت صبح زایمان کردم بچمو نیاوردن یا شوهرم رفتیم پیشش و بغلش کردم بوسش کردم شیرش دادم خیلی حس خوبی بود خیلی🤤🤤🤤رفتم بخش هی میومدن پیشم میگفتم بچم چرا تو دستگاه میگفتن احتمالا بد بدنیا آوردن آب بدنش کم شده ساعت ده شب آوردنش پیشم تا صبح پیشم بود روتخت خودم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خب می‌خوام از قبل زایمان شروع کنم ب نوشتن از دوره سخت و استرسی بارداری بگذریم ۳۴هفتع بودم ک مدتی بود حس میکردم وقتی جایی می‌شینم پامیشم می‌دیدم خیسه ولی از علایم خبری نبود ن شورتم خیس بود ن شلوارم خلاصه رفته بودم چکاب و کلاس بارداری بادکترم درمیون گذاشتم و معاینه کرد گفت کیسه آبم مشکلی ندارع و خوبه همه‌چیز و ی نامه داد گفت هفته بعدی ببر بیمارستان کم کم آمادگی داشته باشیم و نوبت بگیری ..خلاصه ی هفته بعدش با مامانم پاشدم رفتیم بیمارستان دیدیم میگ باید ماما بگیری فلان کلی حرف دیگ ک رفتنمون الکی بود فقط بخاطر گرفتن ماما بوده خلاصه با اعصابی داغون و خسته راهی خونه شدیم و توراه رفتیم رستوران صبحانه بخوریم جاتون خالی ی پرس املت و با پیاز زدیم بر بدن و برگشتیم خونه دیگ کم کم بعد ظهر شده بود من گلاب ب روتون حس اسهال و دل درد داشتم .لازمه ک بگم من تا خود زایمان ویارداشتم و حالم بد بود یکسره بالا میاوردم و هرچند وقت اسهال داشتم و جدی نمی گرفتم اون شب تا ۱۱شب تحمل کردم و مامانم رفت خونش من از درد بیقرار بودم همش میرفتم دستشویی حالم خیلی بد بود خیلی اذیت میشدم شوهرم هم همش غر میزد عجب کاری میکنی غذای بیرون میخوری و ب خودت و بچه آسیب میزنی هی خلاصه کلی غر غر و شربت درست میکرد بخورم من تاجایی ک از درد های زایمان اطلاع داشتم متوجه شدم شبیه درد زایمانه ب مادرم زنگ زدم و گفت سریع بریم بیمارستان منم حالا اصلا شرایط نداشتم خونم کثیف وسط گردگیری حموم نرفته بودم سریع رفتم ژیلت گرفتم پشمامو زدم حداقل وحشت نکنن😑😁
مامان آنیتا و کارن♥ مامان آنیتا و کارن♥ ۱۱ ماهگی
🔹🔸✳️تجربه سفر✳️🔸🔹
اول اینکه بگم خدارروشکر قم زندگی میکنم بااینکه همه مسخره میکنن ولی حالا قدر شهرمونو میدونم..
من یمدتی پنیک میشم براهمین تصمیم گرفتیم بریم سفر بلکه حالم عوض بشه
باوجود دوتا بچه و خستگی و ضعف، پنیکم بهتر نشد ک هیچ بدترم شد.. یبار تو سمنان حالم بد شد یبارم وقتی رسیدم مشهد ک مستقیم رفتم درمانگاه.. خداروشکر درمانگاه و دکتر خوبی داشت ولی شهر ب اون بزرگی ی دارو خونه ای ک اپتامیل داشته باشه نداشت داروخانه شبانه روزیشم کم بود یا شاید من بلد نبود در کل برای مسافری ک میاد این امکانات فراهم نبود ماهم خب غریب بودیم نمیدونستیم باید چیکارکنیم. تا آزاد شهر رفتیم هیچ داروخونه ای شیر خشک نداشت اصلا،، بیچاره مادرهای اون شهر ها باز حداقل تو مشهد ببلاک و نان بود ک ب بچه من نمیساخت،، تو ازاد شهرم ب زور یه سوپرامیل یک پیداکردیم.. ازاین بگذریم بریم شمال و سواد کوه ک شب تو جاده بودیم مه سنگین شد بچه مریض بود تب کرده بود ما جایی رو نمیدیدیم خطر ناک بود ومن همونجا پنیک شدم شوهرم ب زور تا تهران رفت و منطقه ۴تهران بودیم ک نه داروخونه پیدا میکردیم نه درمانگاه.. بالاخره رفتیم درمانگاه قائم و اونجا کارم راه افتاد ولی اون منطقه و قسمتی ک من توش بودم ساعت دوازده شب هیچکسسسس نبود ب دادمون برسه خیابونا و کوچه ها الکی پیچیده و زیاد و شلوغ و سرسام اور بود ولی بی فایده..
قم حداقل خیابوناش روشنه مردم شهرم همیشه شادو فعالن
درمانگاه تمیز شیر خشک پیدا میشه
البته نمیدونم شاید این نظر من باشه ولی تجربه خوبی نداشتم🤷🏻‍♀️
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان امیرعلی وگندم🤍 مامان امیرعلی وگندم🤍 روزهای ابتدایی تولد
شما خونواده هاتون چطورین
خونواده من تا دختر خونه بودم منو بار رو دوش میدونستن بابام همش میگف کاش دختر نداشتم دختر فقط سرباره و مسئولیت
مامانمم خیلی بیخیال بود هرجا راحت ابرو ادمو میبرد و از بقیه تعریف و تمجید میکرد
العانم ک با غریبه ازدواج کردم ک نفهمه خونوادم چقد داغونه بدتر شد
سه تا خواهر دارم یکی از یکی پخمه تر هیچکدومشون تو سختی هام بدردم نخوردن
تو بارداری قبلیم همش استراحت مطلق بودم و هیچ کسی نبود یه لیوان اب دستم بده، مامانم اگ میومد یه ظرف ها رو میشست یه جاروبرقی میکشید بعد سالی میرفت کلی منت میزاشت و غر میزد چقد ظرف نشسته کرده شوهرت چقد شلخته س و هزار تا ایراد دیگه
یبار یه هوسانه برام نیاورد حتی سرزایمانم تو بیمارستان به شوهرم زنگ زده بود ک من لازمم بیام یا نه و تو خونمم ک رفتم با شکم پاره یبار نتونست بیاد کمکم کنه نه خوهرام ن مادرم
همش شوهرم سرکوفت خونوادمو میزنه چقد مامانت پخمه س چقد تنبله چقد خواهرات گشاده هیچکس و نداری بهشون بفهمون
جلو خونوادم ابرومو بردی
خسته م خیلی
خسته از انتخابایی ک دست خودم نبود و مقصرم...
شما چطوری هستین
مامان عرفان کوچولو💙 مامان عرفان کوچولو💙 ۱۳ ماهگی
شاید خنده دار باشه ولی بعضی وقتا واقعا دلم از پسرم میشکنه😔انگار اصن منو دوس نداره وابستم نیس انگار ن انگار مادرشم. باباشو بیشتر دوس داره
صب تا شب نگهش دار شب تا صب بی‌خوابی اذیتی بکش😔غیر از اون همه درد زايمان بارداری. بعد منو حساب نکنه. همه رو دوس داره الا من
ی جوری برا شوهرم میخنده بازی میکنه ولی من هیچ. چقدم بچمو دوس دارم شب تا صبح بش میرسم این همه بازی بوس بغل اما منو نمیخواد، 😔بغل شوهرم یا خانواده شوهرم ک میره دیگه نمیاد پیشم کلا انگار مادرش نیستم دوسم نداره😔الان بیشترین چیزی ک دلم شکست الان بود ک نشسته بود پیشم باهم بازی میکردیم شیر بش دادم اصن هیچیش نبود تا صدا در خونه شنید باباشو دید ی جور گریهههه کرد دستو پا زد ک قرمز کبود شد باباشم لباساش کثیف بود نمیشد بغلش کرد اما آخر دراورد بغلش کرد ساکت شد ولی چشاش همش اشک😔من میخواستم نگهش دارم تا دوش بگیره شوهرم اما نمیومد پیشم. شوهرم همش میپرسه چشه چشه چیشده 😔دلم شکست گفتم چرا باید بچم اینطور کنه.. جوری ک یکی فک کنه انگار من باهاش بد رفتار میکنم و کاری کردم باش😔الان شوهرم میگه بیا ببرش اما پسرم نمیاد بغلم خودش میندازه سمت شوهرم 😔چرا منو نمیخواد
نشستم دارم گریه میکنم چقد من بدبختم ک حتی بچمم دوسم نداره اون همه سرش زجر کشیدم بعد اینطور بشه!! 😔خیلی دلم گرفته...