آوردنم بخش زایشگاه مامانم اومد پیشم و آرومم کرد لباسمو عوض کرد باز ماما اومد برای معاینه عقب و جلو اوف خیلی بد بوددددددد خلاصه سوار ویلچر شدم بریم بخش در و باز کردم دیدم مادرشوعرم و شوهرم پشت در وایستادع آن منو دیدن کلی خوشحال شدن شوهرم ی دست گل بزرگ خریده بود و مادرشوعرم داشت ب همه شیرینی و پول می‌داد مادرشوعرم تا منو دید گفت باز بچه میاری یا پشیمون شدی گفتم من غلط کنمممممم..انقد درد داشتم حتی گلی ک شوهرم خرید ذوق نداشتم براش قبلش همیشه میگفتم بریم گل بخریم برای زابمانم بزاریم کنار کل برنامه هام خراب شد من تو۳۵هفتگی زایمان کردم تا رسیدم بخش همه میگفتن گل و کجا خریدی آدرس می‌پرسیدن😑🤣مامانم اومد گفت نسیم ما ک کیسه خواب خریدیم محمد نیاورد مادرشوعرت رفت خرید ناراحت شده بود ک وقتی من خریدم چرا دوباره خرید🤣مادرشوعرم قبل بچه بیاد رفت کیسه خواب یا همون قنداق چیه ازاون و ی دست لباس خرید براش من تو بخش منتظر بودم بچمو بیارن هی نمی‌آوردن گفتن آب بدنش کم شده گذاشتنش تو دستگاه شوهرم یواشکی میرفت نگاش میکرد هی ذوق میکرد می‌گفت شبیه برادرشوعرمه حالا بچه کپ خودم بود🥴🥴🥴دیگ ساعت چهار بود من هشت صبح زایمان کردم بچمو نیاوردن یا شوهرم رفتیم پیشش و بغلش کردم بوسش کردم شیرش دادم خیلی حس خوبی بود خیلی🤤🤤🤤رفتم بخش هی میومدن پیشم میگفتم بچم چرا تو دستگاه میگفتن احتمالا بد بدنیا آوردن آب بدنش کم شده ساعت ده شب آوردنش پیشم تا صبح پیشم بود روتخت خودم

تصویر
۳ پاسخ

مبارک باشه عزیزم،🌹🌹🌹🌹

عزیزم مبارکه 🥹🥹🥹 تاپیک رو خودم یاد روزای خودم افتادم ♥️

خوب بود با جرعیات
منم دوس دارم بنویسم چون زایمان من‌ پررر چالش و خیییلیم عجیب

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
شد چهار پنج روز بعد
مادرشوعرم اومد شب پیشم بمونه
همون شب یطوری بودم
حالا تعوع هام بیشتر شده بود دردم بیشتر بود همش انقباض داشتم ولی میگفتم ندارم اونا چک میکردن میگفتن درد زایمان داری خلاصه میخواستم ب پهلو بشم جونم در میرفت نمیتونستم درد میومد انگار وقتی ب چپ می‌خوابیدم حس میکردم بچه داره در میاد درد اسهال شدید داشتم مامانم ی عطر خریده بود برام اونجا بزنم دلم خوش باشه خلاصه من زدم و گذاشتم زیر بالشتم و بزور خوابیدم تو خواب پرستار ها میومدن سرم عوض میکردن از درد تو خواب و بیداری بودم حس دستشویی داشتم بزور پاشدم نشستم تو جام یهویی حس کردم سرجام دستشویی کردم سریع رفتم دیدم یچی لیز عین آب .تو شلوارمه ترسیدم شلوارمو در آوردم بدون شلوار رفتم پرستار و صدازدم🤣🤣🤣مادرشوعرم خواب بود دید دارم گریه میکنم گفت چیشد گفتم نمیدونم کیسه آبم پاره شده اون خودش ترسید سریع زنگ زد ب مادرم ساعت هول هوش پنج صبح بود دکتر اومد گفت کیسه آب آماده شو بریم بالا حالاااااامن گریعععععع ترسیده بودم تنها شانسی آوردم تو ۳۲هفنگیی ساک و بسته بودم و آماده کرده بودم شوهرم تارسید دیدم نصف وسایل و نیاورده فقط ساک آورده🤦😑
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه انقد گریه و جیغ کشیدم مامانم سریع اومد پیشم بغلم کرد گفت پس چجوری میخوای زایمان کنی گفتم نمیخوام نمیتونم درد داره شوهرم صدامو شنید اومد داخل می‌گفت چیشد چرا جیغ میکشع گریه گریه لباسمو پوشیدم و بردنمم بخش زایشگاه ی تاق شخصی دادن کسی توش نبود ن همراه ن گوشی انگار قشنگ بودی تو زندان داشتم سکته میکردم شوهرم و بقیه پشت در وایستادع بودن هی معاینه نوار قلب و اینا شد ی روز بعد ک بردنمم بخش مامانم تا دوازده سرکار بود بعدش میومد شب پیشم بااون خستگی شوهرم اصلا سرکار نمی‌رفت یکسره پیشم بود نمیزاشتن مرد بمونه این یواشکی میومد همش سرم وصل بودم آزمایش میدادم و حالم اوکی نبود همش دستشویی بودم دیگ گریه میکردم واقعا همش اسهال استفراغ دکترا میگفتن بخاطر اینکه زایمان نکنی داریما اصلا معلوم نیس کی مرخص بشی دلم حموم میخواست کارام مونده بود خونم داغون بود کارام رسیده نبود آتلیه نرفته بودم آمادگی زایمان نداشتم اصلا دکتر میومد نسخه میداد شوهرم میرفت کلی دارو آمپول می‌خرید دیگ بهم آمپول ریه زدن ک زایمان کردم حدااقل بچه ریه اش تکمیل باشع
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
صبح شد و شوهرم و مادرشوعرم اومدن رقت دنبال ترخیص و ما منتظر بودیم دیگ دیدیم دیر شد نیومدن مادرشوعرم کارتشو داد ب شوهرم گفت برو براش کباب و ساندویچ اینا بخر خلاصه رقت اومد و رفت تسویه حساب کنه پرستار ها اومدن گفتن بچه باید دوروژ بمونه اگ‌مشگلب داره متوجه بشیم رضایت شخصی دادیم مرخصش کردیم و رفتیم خونه مامانم رفت خونه خودش منم رفتم خونه مادرشوعرم اون شب اوکی بود تا ساعت دوازده شب دیدم بچه بیقرار شد کلی گریه میکرد آروم قرار نداشت یکسره جیغ جیغ شوهرم هی میگفت بریم بیمارستان مادرشوعرم می‌گفت بگیر بخواب بچه اس گریه می‌کنه همه نشستیم تو اتاق تا بچه بخوابع برادرشوعرام ک سرشون و با روسری بسته بودن 🥴🤣دیگ شوهرم پاشد رفت عصبی شد نگو رفت بیمارستان بپرسع گفتن ببرینش بیمارستان کودکان ساعت پنج صبح دیگ رفتیم بیمارستان تا ب ماشین رسیدیم بچه آروم شد خوابید شوهرم چرت میزد پشت فرمون بزور رسیدیم تا رسیدیم گفتن کولیک داره برای اونه ولی گفتن آزمایش زردی باید بدید
ما منتظر موندیم دوسه ساعت دیدیم خبری نیست رفتیم خونه و دیگ بیخیال جواب آزمایش غروب بردیمش پیش متخصص گفت با دستگاه ک زردی روی۱۲هست ولی باید آزمایش بدین گفتیم صبح دادیم گفت برین جواب آزمایش و بیارین ما موندیم و شوهرم رفت آورد تا آورد دکتر گفت باید بستری بشه ۱۴ونیم من حالا گریه تا بیمارستان گریه میکردم درد داشتم بچمم اینجوری اذیت میشد گذاشتنش دستگاه و من تنها شدم همه رفتن موندم پیش بچه گفتن آزمایش میگیریم ازش خبرتون میکنیم تا آزمایش جوابش اومد گفتن شده بیست و فاویسم داره باید سریع تعویض خون بشع زنگ زدم ب مامانم و شوهرم گفتم همش گریه میکردم اومدم پیشش خوابیدم پاشدم دیدم نیست بردنش ای سیو تعویض خون
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
تا مامانم از در اومد داخل گریع کردم و مامانمو بغل کردم گفتم میترسم مامان گفت نترس هیچی نیست زود تموم میشه میگذره خلاصه شوهرم ویلچر آورد ساعت شش اینا بود سوار ویلچر شدم برم بالا شوهرم میدید میترسم با ویلچر برام ویراژ میزد تک چرخ میزد حالا من هی میگفتم ول کن آتلیه نرفتم نمیخوام زایمان کنم مامانم گفت پس بیا اینجا ازتون عکس بگیرم انقد خر بودم گفتم نه ولش کن ترسیده بودم نزاشتم😑🤣رفتیم بالا نزاشتن بقیه بیان بالا گفت گوشی هم نیار باز دوباره من شدم و اون اتاق کوفتی همش میرفتم دستشویی همش میومدن نوار قلب می‌گرفتن دیگ عصبی شده بودم همشو درآوردم رفتم دستشویی هی شکمم می‌گرفت ول میکرد درد اسهال بود یکم بیشتر پرستار اومد برام کیسه آب گرم آورد ک آروم بشم ماما اومد گفت دونیم فینگر باز شده دیگ چیزی نگفتن گفتم چی میشه گفت هیچی صبر کن فردا دکتر ها میان ازت تست کرونا بگیرن دوباره نوار قلب دوباره دستشویی این چرخه ادامه داشت تا ی ماما دیگ اومد و معاینه کرد گفت این ک رفت تو کانال زایمان چهارسانت باز شده سریع ی همراه بفرستین داخل آقا من سریع گفتم میترسم دکتر من نمیاد ماما همراه بشع من ماما می‌خوام گفتن شماره رو میذیم همراه زنگ بزنه سریع خودشو برسونه گفتم باشه خیالم راحت شد مامانم اومد داخل پیشم شروع کرد ماساژ دادن رفتیم تو دستشویی رو توالت برعکس نشستم مامانم آب گرم گرفت رو‌کمرم ماساژ میداد خیلی آروم شده بودم پرستار اومد بهش روغن داد دیگ با روغن ماساژ میداد گفتم فایده ندارع مامان می‌خوام دوش بگیرم سریع حموم کردم اومدم بیرون بهم سوزن زور زدن و گفتن دسته تخت و بگیر ورزش کن اسکات بزن من هی میرفتم دستشویی دکتر گفت زیاد نمون زور نزن تو دستشویی اگ حس زور داشتی بگو
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
دوباره ماما اومد معاینه کرد دید شدم هشت سانت دوباره گفت ورزش کن من رفتم دستشویی حس زور بهم دست داد سریع اومدم بیرون تا رسیدم بیرون حس کردم سر بچه اومد پایین از اون حس ترسیدم جیغ کشیدم پاهامو جفت کردم برع بالا🤣😑پرستار تو اتاق بود گفت چیشد گفتم بچه اومد گفت بدو بریم دستمو گرفت دوییدیم زایشگاه تارسیدم رو تخت دراز کشیدم دیدم ده نفرریختن اتاق و ی ماما اومد هی میگفت زور داشتی زور بزن سه چهار بار زور زدم تا پرستار بخش اومد بالاسرم شکممو فشار داد ک کمک کنه یهویی سر ماما داد زد چیکار می‌کنی پس بزن دیگ سریع اونم بدون بی حسی تیغ و زد دید نبرید دوباره زد من جیغ کشیدم خلاصه بچه و درآورد تا خواست در بیاره یهویی گفت هیییی انگار یچی شد سریع جمع شدن هی میگفتم چیه چیه نمیگفتن بهم پرستار بچه و ازش گرفت و داشت میبرد گفتم خدایا چقدر کوچولوعع گفت اصلا هم کوشولو نیس ی آقا پسر نازه بردنش حتی بغلم ندادن دیدم همه رفتن دو نفر موندن حتی باهام حرف نمی‌زدن کل اتاق شده بود صدای قیچی و بخیه بی حس نمی‌شدم چهار تا بی حسی زد برام ...نیم ساعت هم نشده بود زایمان کردم ولی بخیه یک ساعت نیم طول کشید نوبت ب بخیه های بیرونی رسید و ماما رفت موند پرستار باهام حرف میزد دردم و کمتر حس میکردم می‌گفت بچه اولته میگفتم اره می‌گفت چقد خوش زایی ماشالله🤣😑
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
تو این مدت میومدن دیدن بچه ی شخصی سرما داشت میدونست ولی باز بچمو بوس کرده بود بغل کرده بود بچم بیقرار بود همش جیغ میکشید بردیمش دکتر متوجه شدیم گوشش عفونت کرده برای همون گریه میکرد حالا این سختی هم گذشت بابام هنوز نیومده بود دیدن منو بچم سیسمونی هم کامل نشده بود مامانم دید خبری از بابام نیست روز جمعه بود باهم رفتیم کل شهر و گشتیم و بهترین تخت کمد و برای پسرم خرید و اتاقشو چیدیم چقد تشکر کردم چقد برای بودنش خداروشکر کردم مامانم همجا باهام بود همیشه کمکم کرد بهترین هارو برام فراهم کرد تو ماشین ازش تشکر کردم و دستشو برای اولین بار بوسیدم 🥺بخاطر شرایط کاریش نتونست همیشه پیشم باشع کمکم کنه تا دوازده شب سرکار بود برای همین منم تنها بودم وگرنه مامانم اگ کمکم بود اذیت نمی‌شدم خلاصه گذشت و منو شوهرم این روز های سخت هم پشت سر گذاشتیم تونستیم درسته یوقتایی عصبی میشیم سرش داد می‌زنیم ولی همش بخاطر شرایط و تنهایی ک بود کشیدیم خیلی عصبی و خسته شدیم
ولی خداروشکر ک پسرمو دارم
قدر اون روزهاتون و بدونین ک کمکی داشتین سختی نکشیدین
من کل روز های قشنگمو تو بیمارستان گذروندم هیچ لذتی نبردم و برام ی حسرت شده آدم های زندگیمو تو همون بیمارستان شناختم فهمیدم جز مامانمو شوهرم هیچکس واقعی نیست همه فیکن
از همه ناراحتم ک ادعای بودن داشتن مادرم ب همه گفت ک باید بودین ولی نبودین خودتونا ثابت کردید و ازهمه کم کم دور شد و همینطور من تو روزای سخت نبودن الآنم نباشن👌🙂
مامان عرفان کوچولو💙 مامان عرفان کوچولو💙 ۱۳ ماهگی
شاید خنده دار باشه ولی بعضی وقتا واقعا دلم از پسرم میشکنه😔انگار اصن منو دوس نداره وابستم نیس انگار ن انگار مادرشم. باباشو بیشتر دوس داره
صب تا شب نگهش دار شب تا صب بی‌خوابی اذیتی بکش😔غیر از اون همه درد زايمان بارداری. بعد منو حساب نکنه. همه رو دوس داره الا من
ی جوری برا شوهرم میخنده بازی میکنه ولی من هیچ. چقدم بچمو دوس دارم شب تا صبح بش میرسم این همه بازی بوس بغل اما منو نمیخواد، 😔بغل شوهرم یا خانواده شوهرم ک میره دیگه نمیاد پیشم کلا انگار مادرش نیستم دوسم نداره😔الان بیشترین چیزی ک دلم شکست الان بود ک نشسته بود پیشم باهم بازی میکردیم شیر بش دادم اصن هیچیش نبود تا صدا در خونه شنید باباشو دید ی جور گریهههه کرد دستو پا زد ک قرمز کبود شد باباشم لباساش کثیف بود نمیشد بغلش کرد اما آخر دراورد بغلش کرد ساکت شد ولی چشاش همش اشک😔من میخواستم نگهش دارم تا دوش بگیره شوهرم اما نمیومد پیشم. شوهرم همش میپرسه چشه چشه چیشده 😔دلم شکست گفتم چرا باید بچم اینطور کنه.. جوری ک یکی فک کنه انگار من باهاش بد رفتار میکنم و کاری کردم باش😔الان شوهرم میگه بیا ببرش اما پسرم نمیاد بغلم خودش میندازه سمت شوهرم 😔چرا منو نمیخواد
نشستم دارم گریه میکنم چقد من بدبختم ک حتی بچمم دوسم نداره اون همه سرش زجر کشیدم بعد اینطور بشه!! 😔خیلی دلم گرفته...
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم