لایک کن عزیزم بقیه شو ببینم
کاش از قبل مینوشتی گلم🥲لایکم کن بخونم
پارت دو
ولی هر روز باید بیای تا چک بشی هممن هم بچه خلاصه من برگشتم خونه بعد گردم یکم آروم شد اینجا ساعت ۸ صبح بود گرفتم خوابیدم تا اینکه ۴۱ هفته رو تموم کردم و من هیچ دردی نداشتم یعنی درد کمر داشتم ولی میگرفت ول میکرد ۴۱ هفتهام شد من هنوز هیچ دردی نداشتم خلاصه رفتم زایشگاه جمعه بود جمعه ۱۸ آبان رفتم بهشون گفتم که من ۱۸ آبان قراره بستری بشم گفتیم ۴۱ هفتهتون شد بیاین بسته گفتم باشه ولی ما نمیتونیم بستریتون کنیم گفتم چرا گفتم چون شما دکتر بیهوشی نداریم و ممکنه خطرناک باشه
پارت ۴
تا اینکه بهم گفتن بیا توپ بازی خداخیرشون بود ماما خیلی کمک کردن همش بالا سرم بودن تا تا اینکه صدا جیغ اون زن بیشتر من از ترس گریه میکرد ناله میکرد گفتن دارز بکش زور بزن هرچی میزدم بی فایده بچه کمک نکرد انگار گیر کرد بود آخرش فقط امام هارو صدا میزدن گفتن مامانم بیات البته زن بابام ولی خوب مثل مادرم از بچی مادری کرد برام خلاص بهش روغن دانه سیاه دادن بهش گفتن کمرشو ماساژ بده خیلی درد میکشدم هی پرستار میگفتن زور بزن منم میزدم ولی فایده نداشت به جای رسیدم که همه لابد داره امید بهم میدم با اینکه ۱۷ سالم همه تعجب کردند چطور فلانه واسش اینقدر زود بچه دار شدم و چرا اینقدر اروم 😅آخرش صدام در آمد به قول شوهر وقتی صدا جیغ شنیدم حس کردم قلبمو فشار دادن
پارت ۳
آقا من که طبیعی ام سزارین نیستم
گفتن بازم ممکن حین زایمان خدانکرد اتفاقا بیوفته و برای ما دردسر میشه خلاص معاینه ام کرد اینا گفتن برو ماهشهر بیمارستان امام خلاص تا من رسیدم بیمارستان ساعت ۱۰ شد بود رفتم تا برگ بستری آوردن و دوباره معاینه ام کردن شد بودم ۶ سانت بود خلاصه آقا بهم لباس دادن گفتن لباساتو عوض کن برو تو اتاق خلاصه من رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم اومدن آمپول فشار بهم زدن دردام شروع شد ولی من بازم به قول پرستار اروم بودم فقط صلوات میفرستادم تا اینکه دوباره معاینه ام کردن شدم ۸ سانت شدم خلاص من آروم ساکت😅😭😂 دردارمو تحمل میکردم تا اینکه یه بنده خدایی بود فقط جیغ میزد گذاشتن پیشم من از استرس دردارما بیشتر شد یکم صدا رفت ولی بازم اروم فقط خودم میشنیدم تا اینکه اون بنده خدا رفت زاییده من هنوز اینجا هنوز ساعت ۱۲ ظهر بود
خب بعدش
ای جااانم😍 چه دختر نازی🥹 خدا حفظش کنه
مبااارک باشه گلم، موفقیتهاشو جشن بگیری❤️
اخیییی الهی🥲
میشه منو لایک کنی بقیشوگذاشتی بخونم💗
ببخشیدا میشه تایپک قبلیمو بگید لطفا🙏🏻🥲❤️🌺
ای خداااا چقدر ناززززه
پارت ۶
ترشحات کثیف در میوردن فشار میدانن به شکم نزدیک نیم ساعت فقط اینکار میکردم تا اینکه ۱۰ دقیقه بخیه زدن بهم شیاف گذاشتن گفتن به نفس بکش تا تمرین کنیم خدا خیرشون بدن من بردنش شسته تمیز کردن نوار گذاشتن برام گفتن بمون روی تخت تا یه ساعت مراقبت ویژه بعد میبرتن بخش خلاص خانوادمو صدا کردن شوهرم مادر با خواهرشوهرم و مادرشوهرم آمدن منو بچه رو دیدن که من قبلش باهاشون خداحافظی کردم حلالیت میخواستم 😭🤫😩که یهویی شوهرم وقتی داشت به بچه نگاه میکرد گفت دیدی چیزیتون نشد گفت برنمگردم بهش گفتم من هنوز همین حسو دارم نمدونم چرا گفت تموم شد علیک فال بد نزن خلاص ماما گفت بسه برین بیرون تا نهارشو بخور به بچه شیر بده رفتن من موندم بچه با غذا بده بیمارستان خوردم تموم شد
پارت ۵
میگه همه فقط داشتن گریه میکردن هتا پدرشوهرم مامانم میگه شوهرت با خواهرشوهرت با پدر شوهرت فقط راه میرفتن از ساعت ۱۱ تا خود ۲ که زایمان کردن گریه میکردن مادرشوهرت که بدتر خلاص آقا گفت یه فشار تموم منم میدونستم علیک ولی نه آقا یه زور زدم صدا بچه یکم آمد ساکت شد گذاشتن بغلم دیدمش بردنش و من موندم ترس بخیه ها که از ترس فقط التماس میکردم یواش که گفت صبر کن هنوزیم واییی اینجا بدتر از زایمان بود آخه من تو دوره بارداری عفونت کردم بودم هم کم خون شدید بودم منوریم هی داشت
چقدر داستان زایمانت شبیه زایمان من بود ب غیر از اون که حالت بد شد اخرش.
منم ۱۸سالم بود زایمان اولم دقیق مثل تو بودم اروم ساکت
یه دختره اوردن پیشم فقط جیغ میزد
من اونو دیدم ترسیدم استرسی شدم گریه میکردم
ک دیگه منو بردن یه اتاق جدا ک کسی نبوذ
واسه خودم عشق حال میکردم🤣با مادرم پیام بازی میکردم.
هیچ دردی نداشتم چون
زایمانم عالی بود
فقط یه جیغ زدم بچه اومد دیگ بیرون که خانوادم فهمیدن بالاخره زاییدم.
یادش بخیرالان دخترم ۷سالشه.
امیدوارم این زایمانمم ب خوبی پیش بره مثل اولی
پارت آخر
گفتم عادیه کل راه تا دستشویی خونی کرده بود که حین راه رفتن حس کردم چشمان سیاهی میره و دنیا داره دور سرم میچرخ که افتادم و بدن لرز شدید گرفت فقط بدنم ملریز شدید غیر قابل کنترل که صدا جیغ مامانم با پرستار شدیم دیگه اونجاش هیچ نمدیدم و فقط صدا جیغ پرستار با اینکه گریه مامانم دارن پرتش میکن بیرون خلاص بلندم کرد گذاشتن دوبار نیم ساعت فشار شکم درآوردن ترشحات نمدونم چی بود و زنگ زدن به این اون اینارو همش مینشدم تو قلب داشتم با دخترم خداحافظی میکردم گریه میکردم که بعد نمدونم چند ساعت یا چند دقیقه به هوش آمدم دیدم تو دوتا دستام سرم گذاشتن و پرستار بالا سرم بودن معاینه ام کردن حالمو پرسیدن گفتم خوب بهتر از قبل خلاص بلندم کرد عوض کردم منو دوباره شستن گفتن بیا بیستم تا پرستار بخش بیان دنبالت خلاص بعدن فهمیدم که تو دوتا سرم گذاشتن بودن برام ۱۵ آمپول تو هر کدومشون بود با دوتا تو پاهام خلاص ساعت ۵ شد منو بردن بخش که دیدم کل خانوادم هستن تنها کس که دوس داشتم اول بیبینش شوهرم بود آمد بغلم کرد منو دید از چشاش همشون معلوم بود چقده خستشون شد و چقده گریه کردن 😅😩🥹 و پدرشوهرم آمد بغلم کرد و دیدم زیر لب از خدا تشکر میکرد 🥺خلاص من رفتم بخش و روز بعد مرخصی شدم داستان ما بچم هنوز نخوابید
پارت ۷
ماما همراه گفت صبر بزار مامانت صدا بزنم بیات کمکت کن به بچه شیر بدی مامانم آمد کمک کرد به بچه شیر بدم منم به بچه شیر دادم موقع شیر دادن حس کردم یهویی خونریزی شدید گرفتم به مامانم مامان بچه بگیر باید برم دستشویی زیرمو کثیف کردم گفت اشکال ندارد اینا بهش گفت قابل کنترل نیست شبیه کیس آب وقتی پاره میشه بود گفت باش خلاص کمک کرد بیام پایین همین که آمدم پایین یکم سرگیج گرفتم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.