میگن چطوری فهمیدی خیانت کرده دیشب بزار اینجا بگم که باقی هم بخونن ی مدت بود حس ششم فعال شده بود قبلا گفته بودم رمز گوشیش عوض کرده بعد اخلاقش عوص شده بود بهش میگفتم ماست سفید اون میگفت سیاه کلا سر لج داشت و حرس یا این اخری دست گرفته بود که تو جادو کردی برای من اصلا ی وضعی شده بود دیشب نشسته بودم رفت سرویس تلفنش بغلم تو شارژ بود دیدم به انگلیس فقط نوشت پ دل زدم به دریاجواب دادم بدون اینکه حرف بزنم ی صدا زنونه گفت الو عزیزم دوباره مکث کرد گفت الو و من قطع کردم دیدم صفحه گوشی خاموش شد گفتم خاک تو سرت شماره برنداشتی شانس باهام یار بود دوباره زنگ زد همون لحظه عکس گرفتم اولش با ۳۶ شروع میشد ازدستشویی اومد دید داره زنگ میخوره سایلنت کرد گفت پوریا هست من دیگه شاخکم فعال شد گفتم زنگ بزن ببینم پوریا دوباره خودش زد به سلیطه بازی تو بمن شک داری و ... بهش فرص دادم خودم با سرویس رفتن مشغول کردم برگشت گفت بیا ببین اسم دوستش تغییر داده بود به پ ولی خبر نداشت که من شماره دیدم این اون شماره نیست خودم زدم به اون راه خیلی طولانی شده بعدیش الان مینویسم

۱۳ پاسخ

لایکم کن

خب بعدش چی بهش گفتی یا ن واکنشت چی بود چطور تونستی نگی لایکم کن بخونم

اي واي خيانتي كه بعد از كلي عشق و عاشقي و سختي بهم رسيده باشين خيلي خيلي تلخ تر از خيانتي هست كه ازدواج سنتي و زوركي بوده😒😏😞

😔😔😔😔😔😔

بنویس عزیزکم

امان بدید خب داره مینویسه حتما

ازش هی مدرک جمع کن بیشرفو

🥲.

خب بعدش چبشد

بعد.

بعدششششش

خببببب بعدش

منم لایک کن لطفا

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
دوباره ماما اومد معاینه کرد دید شدم هشت سانت دوباره گفت ورزش کن من رفتم دستشویی حس زور بهم دست داد سریع اومدم بیرون تا رسیدم بیرون حس کردم سر بچه اومد پایین از اون حس ترسیدم جیغ کشیدم پاهامو جفت کردم برع بالا🤣😑پرستار تو اتاق بود گفت چیشد گفتم بچه اومد گفت بدو بریم دستمو گرفت دوییدیم زایشگاه تارسیدم رو تخت دراز کشیدم دیدم ده نفرریختن اتاق و ی ماما اومد هی میگفت زور داشتی زور بزن سه چهار بار زور زدم تا پرستار بخش اومد بالاسرم شکممو فشار داد ک کمک کنه یهویی سر ماما داد زد چیکار می‌کنی پس بزن دیگ سریع اونم بدون بی حسی تیغ و زد دید نبرید دوباره زد من جیغ کشیدم خلاصه بچه و درآورد تا خواست در بیاره یهویی گفت هیییی انگار یچی شد سریع جمع شدن هی میگفتم چیه چیه نمیگفتن بهم پرستار بچه و ازش گرفت و داشت میبرد گفتم خدایا چقدر کوچولوعع گفت اصلا هم کوشولو نیس ی آقا پسر نازه بردنش حتی بغلم ندادن دیدم همه رفتن دو نفر موندن حتی باهام حرف نمی‌زدن کل اتاق شده بود صدای قیچی و بخیه بی حس نمی‌شدم چهار تا بی حسی زد برام ...نیم ساعت هم نشده بود زایمان کردم ولی بخیه یک ساعت نیم طول کشید نوبت ب بخیه های بیرونی رسید و ماما رفت موند پرستار باهام حرف میزد دردم و کمتر حس میکردم می‌گفت بچه اولته میگفتم اره می‌گفت چقد خوش زایی ماشالله🤣😑
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
خوب بقیه ماجرای معجزه
پسرم بعد دوماه از بیمارستان با ی شلنگ داخل شکمش مرخص شد ، خیلی سخت بود حموم بردنش ، لباس پوشیدنش مای بیبی کردنش هر بار که عوضش میکردم یا شیرش میدادم می‌بردم اتاق تا کسی نبینتش تا با چشم ترحم نگاهش نکنن ولی خودم زار میزدم ، همیشه مامانم پیشم بود چون بیشتر وقتا اون بهش میرسید الهی بمیرم با چشم دیدم که مامانمو بابام کمرشون خم شد دیدم شوهرم ۱۰ سال پیر شد ولی دیگه پیششون گریه نمیکردم بیشتر سعی می‌کردم به شوهرم امیدواری بدم چون وقتی عصبی میشد کفر میگفت منم اصلا نمیخواستم جواب کفر گفتنشو بچم بده ،
ی روز که مامانم رفته بود خونشون همسرم خونه نبود مجبور شدم بشورمش تا وقتی گذاشتم که مای بیبی کنم با پاهش شلنگ رو کشید شلنگ از شکمش دراومد خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به شوهرم ساعت ۱۰ شب سریع رسوندیم بیمارستان از ی طرف زنگ زدم به جراحش گفت بیارین خودم با بیمارستان هماهنگ میکنم وقتی رسیدیم بازم رزیدنت احمق اومد بالا سرش گفتم دکترش باید بیاد گفتن اون نمیاد به ما گفته انجام بدیم زنگ زدم به دکتر دکترش گفت بهترین دانشجومو ف
رستادم خیالت راحت ، رزیدنت احمق نبردش اتاق عمل همون شلنگ رو دوباره جازد چون مثل سوند بود هر چی گفتم حداقل شلنگشو عوض کن گفت نه همین خوبه ، ما اومدیم خونه بعد دوروز دیدم تب کرده اول فکر کردیم برای دندونشه دیدم دور شلنگ مایع سبز رنگ میاد بیرون دوباره بردیمش بیمارستان دکترش گفت با دارو خوب میشه دوباره برگشتیم توهمون بیست روزی که آورده بودیم خونه میبردمش گفتار درمانی دکتر گفتار درمان گفت تا ۷۰ جلسه شاید نتیجه بگیری بتونه با دهنش شیر بخوره ولی من نا امید نبودم، هر کاری که دکتر تو مطب میکرد من هر دو ساعت تو خونه انجام می‌دادم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ی ساعتی روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم ی نگهبان بنده خدا وایستاده با چشمای اشکی نگام میکنه گفت آبجی چرا اینجا خوابیدی برو رو تخت اتاق مادران بخواب گفتم مشکوک به کرونام برم اونجا برای بچه های دیگه خطر داره اون بنده خدا رفت ، چند وقتی که اونجا با کلی پرستار آبدارچی آشنا شدم رفتم به ی آبدارچی گفتم میشه ی لیوان آب‌جوش بهم بدی خیلی سردمه انگار استخونام داشت میترکید بعد چند دقیقه بنده خدا لیوان چایی با چند تا بيسکوئيت بهم داد گفت میخوام ماشین بگیرم برز خونه گفتم نه شوهرم صبح میاد دنبالم که ببرتم آزمایش بدم، سردم بود حالم خیلی بد بود از ی طرف تب داشتم از یکطرف بدن درد ، اصلا نمیتونم دردشو توصیف کنم ولی دلم نمیومد نصفه شب زنگ بزنم شوهرم بترسونمش صبر کردم تا ۶ صبح می‌دونستن اون موقع بیدار میشه بره سرکار بهش گفتم بیا منو ببر خونه دیگه نمیزارن برم پیشش گفت چرا همون موقع بهم نگفتی بالاخره اومد دنبالم رفتم تست زدم تا جواب کرونا اومد تنها رفتم خونه خودم جواب تست اومد مثبت بود نگو تموم دردام برای کرونا لعنتی بود ، بعد ی هفته دوباره ه تست دادم منفی شد رفتم بیمارستان گفتن فقط از پشت شیشه ببینش پسرم ۲۳ روز تو بخش کرونا بود دیگه کلا نا امید شده بودم دکترش قبول نمی‌کرد عملش کنن آنقدر نشستم پشت در اتاقش تا بالاخره گفت با مسئولیت خودت عملش میکنم ولی آخرین نفر تو ی همون روز قبول کردم ساعت ۵ غروب پشت در اتاق عمل بودیم که زنگ زدن به همسرم کخ مأمور اومده جلو درتون حکم تخلیه خونه دارن ی دردسر جدید شروع شد برامون دیگه شوهرم دادگاه والاتری بود منم تو بیمارستان بودم بعد ۲۳ روز بچمو با وجود کرونا عمل کردن
مامان پناه مامان پناه ۸ ماهگی
ب حدی حالم بده
عصبی هستم
بغض داره خفم میکنه😞

صبی پناه نق نق میکرد اومدم بهش شیر بدم دیدم بدنش مث کوره داغه
بیدار شدم تبش گرفتم رو ۳۹
سریع شوهرمو بیدار کردم پاشویه اش دادم قطره استامینوفن بهش دادم
بردمش دکتر رسیدیم بیمارستان تبش اومد پایین
دکتر گفت مرتب بهش استامینوفن بده اگه دیدی تبش ادامه دار شد
بیارش گفت امکان داره بخاطری ک چند روز پیش سرماخورده جاییش عفونت کرده باشه

شوهرم مارو رسوند خونه خودش رفت سر کار
یکبار فقط زنگ زد گفت پناه چیکار میکنه بهتر شد یا نه
من و ابجیم همسایه ایم پناه تب داشت نا ارومی میکرد گفتم ببرمش خونشون چون خیلیی دختر خالشو دوست داره وقتی می بینتش اروم میشه
رفتم اونجا خواهر زاده ام دوید تو راهم و قربون صدقه پناه بهش گفتم حالش خوب نیس تب داره
رفت ب مامانش گفت ک پناه تب داره
ابجیم هم ریلکس تو گوشی بود همینجور سرش تو گوشی بود جوجو ما چطورشه بعد چند دقیقه گفت بیارش بدش من یکم بغلش کرد بعد دوباره رفت تو گوشی نمیدونم چرا ولی ناراحت شدم ب بهانه دارو برش داشتم اومدم
متاسفانه خونه خودم و مادرشوهر تو یک حیاطیم
داخل خونه بودم پناه اینقدر جیغ میزد اونم بیرون بود صداش میشنید ولی نیومد بگه بهتر شده یا نه
زنگ زدم ابجی کوچیکیم بیاد گفتم میای خونه ما نگفت چرا
گفت میرم خونه دوستم
از بس دلم گرفته بود و پناه بی تابی میکرد
گفتم شوهرم بگم بیاد خونه زنگ زدم جواب نداد
بعد ده دقیقه باز زنگ زدم گفتم زنگ نزدی چرا گفت یادم رفته
بعد یک حال و احوال سر سری کرد گفت کار دارم حتی اونم صدای نق نقای پناه رو شنید ولی حالشو نپرسید
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
شد چهار پنج روز بعد
مادرشوعرم اومد شب پیشم بمونه
همون شب یطوری بودم
حالا تعوع هام بیشتر شده بود دردم بیشتر بود همش انقباض داشتم ولی میگفتم ندارم اونا چک میکردن میگفتن درد زایمان داری خلاصه میخواستم ب پهلو بشم جونم در میرفت نمیتونستم درد میومد انگار وقتی ب چپ می‌خوابیدم حس میکردم بچه داره در میاد درد اسهال شدید داشتم مامانم ی عطر خریده بود برام اونجا بزنم دلم خوش باشه خلاصه من زدم و گذاشتم زیر بالشتم و بزور خوابیدم تو خواب پرستار ها میومدن سرم عوض میکردن از درد تو خواب و بیداری بودم حس دستشویی داشتم بزور پاشدم نشستم تو جام یهویی حس کردم سرجام دستشویی کردم سریع رفتم دیدم یچی لیز عین آب .تو شلوارمه ترسیدم شلوارمو در آوردم بدون شلوار رفتم پرستار و صدازدم🤣🤣🤣مادرشوعرم خواب بود دید دارم گریه میکنم گفت چیشد گفتم نمیدونم کیسه آبم پاره شده اون خودش ترسید سریع زنگ زد ب مادرم ساعت هول هوش پنج صبح بود دکتر اومد گفت کیسه آب آماده شو بریم بالا حالاااااامن گریعععععع ترسیده بودم تنها شانسی آوردم تو ۳۲هفنگیی ساک و بسته بودم و آماده کرده بودم شوهرم تارسید دیدم نصف وسایل و نیاورده فقط ساک آورده🤦😑