پارت چهارم
کاش میشد گوشامو بگیرم اما محال بود و صدای لعنتیش و شنیدم که گفت
_طراحی و بذار برای عروسی...یه نامزدی که این همه دنگ و فنگ نداره..
_ای بابا اهورا چی میشه انقدر بی بخار نباشی؟نامزدی هم به اندازه ی عروسی مهمه مگه نه آیلین؟
نگاهش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم
_آره همینطوره...
_بفرما...باید همکاری کنی اهورا من روی ریز ترین قسمتا هم حساسم همه چیز باید به نحو احسنت انجام بشه.
اهورا با لبخند محوی گفت
_چشم.
_با اینکه میدونم قبول کردنت برای اینه که از سر بازم کنی اما خوب...
چشمم به ایستگاه افتاد و گفتم
_من همین جا پیاده میشم.
بی اعتنا از کنار ایستگاه رد شد و گفت
_می رسونمتون
دلم میخواست داد بزنم...هلیا با یه نگاه به قیافم فهمید و گفت
_اشکالی نداره عزیزم... میگم آیلین تو هم برای نامزدیمون میای دیگه؟کارت دعوت همه ی همکارا رو دادیم جز تو که تازه واردی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
پارت سوم
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده. خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف نمیزنه. سوار شو.
ناچار سوار شدم...خانوم سرمد یا همون هلیا جلو نشست... دقیقا جایی که همیشه من نشسته بودم.
به محض نشستن شیشه رو پایین دادم و سرمو برگردوندم تا کمتر ببینم اما صداشون... لعنت به صداشون...
_اهورا بعدش میشه بریم دنبال کفش؟این مزون کفشی که میخواستم و نداشت اما یه جا آدرس گرفتم همون کفشی و که میخوای برات درست میکنم.
پارت دوم
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.دختری که میخواست اون بود،حق داشت...آخه احمق تو چی داشتی که باهات بمونه؟اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..
* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی میکردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش میخواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.