پارت دوم
دکتر گفت پنجشنبه برو بستری شو حرفایی هم که میزنم بزن
گفت برو زایشگاه بگو دیابتی هستم و از صبح بچم حرکت نمیکنه منم با ماما زایشگاه هماهنگم
منم که آماده نبودم کلی استرس گرفتم
از مطب رفتیم خرید برای خونه شیرینی و اینا
پنجشنبه که شد ساعت یازده رفتم زایشگاه حرفایی که گفته بودن رو گفتم ماما اومد اسممو پرسید و فورا لباس داد و بستریم کرد من استرس گرفته بودم فکر کردم میخوان عملم کنن سوالم نمیتونستم بپرسم چون دکترم گفته بود چیزی نگو بستری کردن منو تا ساعت چهار عصر سرمو اینا بهم وصل کرده بودن ان اس تی گرفتن ماما اومد زد زیر دستگاه که خطا بده بعد گفت چیزی نگی من دستش گرفتم
ماما بعدی اومد گفت چرا اینجوری شد کسی دستش گرفت گفتم نه
خلاصه همینجوری هی آن اس تی گرفتن شد شب منم از ساعت یازده چیزی نخورده بودم ماما اومد گفت دکتر گفته هفته هات کمه دکتر گفته آمپول ریه بزنم من گفتم نه قبلا زدم الان دیگه توی این هفته لازم نیست گفت دکتر گفته ماهم میرنیم آمپول رو زدن بعد رفت یکساعتی گذشت اومد گفت شام بخور امشب عمل نمیشی
منم اعصابم خورد شد از صبح قرار بود عملم کنن الانم اینجوری میگن
شام خوردم ساعت ۱۲شب شد اومدن گفتن باید ببریمت بخش رفتیم بخش اون شب خیلیییی زیاد حرکت داشت جوری که شکمم درد میگرفت
خیلی از حرکاتش ترسیده بودم خیلی عجیب بود بالاخره تا ساعت چهار شب شد خواب رفتم باز شیش از استرس از خواب پریدم از ساعت شیش تا ده صبح هیچ حرکتی نداشت گفتم بچم حرکت نداره اومدن بردنم ان اس تی و بله واقعا توی ان اس تی هم حرکت نداشت
بردنم سریع سنو سنو هم بد بود و فهمیدم اینا جزو نقشه دکتر نیست بچم واقعا حرکت نداره

۹ پاسخ

خبببب

وای این دکترا جدیدا چرا فیلم بازی میکنن و کلک میزنن جون مادر و بچه رو ب خطر میندازن، یه دکتری هم بود پودر داده بود ب مادر بخوره بنده خدا مسموم شده بود

یاحسین

وای هدا چ اذیت شدییی

کدوم دکتر و بیمارستان عزیزم.

وای خدا به خاطر یه سزارین چه بلایی سرخودتون و بچه میارین آخه 😨

خوب چرا بهت نامه عمل نداد الکی یه چیزی می‌نوشت

خوب بعدش

بقیشم بزاز

سوال های مرتبط

مامان حلما و هلنا مامان حلما و هلنا ۱ ماهگی
داستان زایمان من 1
یک هفته ای بود صورت قرمزشده بود کمر درد داشتم شکم سفت میشد و همون چند ثانیه نفسم بالا نمی اومد برای دکترم نوبت گرفت روز چهارشنبه اماده شدم برم که منشی زنگ زد فردا بیاین امروز خانم دکتر نیست پنج شنبه شد و رفتم تو راه گفتم اول برم زایشگاه ان اس تی بردارم بعد برم پیش دکتر چون خودش آزاد میگرفت رفتم ان اس تی برداشتم ولی انقباض و درد نداشتم تازه امروز شده بودم 36هفته رفتم پیش دکترم اونم ان اس تی برداشت ولی چیزی نبود گفت شکمم وقتی سفت شد بهم بگی اونجوری که شدم بهش گفتم گفت انقباضه برو بستری شو 24ساعت اگه با دارو خوب نشدی سزارینت کنم من رفتم زایشگاه و شوهرمو فرستادم شهرمون بره دنبال مامانم تو زایشگاه ماما گفت بیا دوباره ان اس تی بگیر دید چیزی نشون نمیده باهام دعوا کرد که چرا میخوای بستری بشی مگه بچه رو توی 36به دنیا میارن منم گفتم خانم دکتر گفته رفت زنگ زد دکترم دکترم گفت 3ساعت زایشگاه باشه بعد ببرین بخش من رو بردن تو یک اتاق ازمایش گرفتن امپول ریه زدن و ان اس تی رو دوباره وصل کردن یهو دیدم من که دردم گرفته شکمم یک دردی میگرفت و ول میکرد ماما اومد برگه رو دید گفت اوه چ انقباضی داری تو بیست دقیقه 3تاانقباض رفت زنگ زد به دکترم یهو دیدم اومدن با سوند که سریع باید بری اتاق عمل سزارین اورژانسی شوهرمم و مامانم هنوز نرسیده بودن و من غصه لباس برای بچم میخوردم خلاصه که سریع رفتم اتاق عمل بااین اینکه از بی حسی میترسیدم منو بی حس کردن و دخترم به دنیا اومد دکترم گفت چون سابقه پارگی رحم داشتی با این انقباضه ممکن بوده رحمت پاره بشه و جون خودتو دخترت به خطر بیفته و اینحوری شد که دخترم 17روز زودتر به دنیا اومد
مامان فندقک مامان فندقک ۳ ماهگی
21 مرداد رفتم صبحش رفتم بهداشت بعدازظهر ساعت 5 گفتیم پیاده روی کنیم رفتم تا بیمارستان بعد ان اس تی گرفتن گفتم معاینه هم کنن یه سانت باز بودم انقد خوشحال شدم گفتم بدون درد یه سانتم خوبه دیگه بعد نوار قلب گرفتن حرکات بچم بیرون حس میکردما ولی گذاشت روم دستگاه زیاد حس نکردم دکتر تا دید گفت انقباض داری حرکات هم حس نکردی باید بستری شی ختم زایمان منم اصلا امادگیشو نداشتم گفتم نمیخام بستری شم گفت پس رضایت نامه بده یا مسؤلیت خودت برو سونوگرافی بیرون بیا نشون بده مامانم گفت نه حرکت نمیکنه شاید خطرناک باشه خلاصه بستری شدم شب تو زایشگاه خوابیدم هی ان اس تی گرفتن منم مگه خوابم می‌برد
ظهر دکتر گفت انقباض نداره بره بخش دردم نداره
باز اومدم بخش شب ان اس تی گرفت گفت انقباضه معاینه کرد دوسانت باز بودم گفتن پیشرفت کرده ببرین زایشگاه از ساعت 9 شب رفتم تا یکی دو ساعت دکتر اومد باز دید ان اس تی انقباض نشون نداد گفتم بزارین برم بخش دردام شروع که شروع شد بیام حداقل بخش تنها نیستم گوشیم دارم باز فرستادنم بالا فعلا بخشم صبح میخاستن مرخص کنن گفتن یه دونه درد نشون داده تحت نظر باش باز شب هم ان اس تی میزنن اونجا معلوم میشه
دیشب زایشگاه بودم یه عالمه دانشجو اومده بودن ترسیدم 😂برا همین اصرار داشتم برم بخش
ولی فک نکنم مرخصم کنن 39 هفته یه روزم
کمردرد پریودی هم یکم شروع شده انقد پله بالا پایین کردم نیم ساعت فقط پله رفتم الان اومدم یکم نشستم باز برم ورزش کنم
چیکار کنم زودتر دردام شروع شه
خداکنه دیگه سه چهار سانت شده باشم حالا که نگه داشتن
بماند به یادگار 23مرداد 1403
ساعت 17:23
39 هفته و یک روز
مامان آقا معراج مامان آقا معراج ۵ ماهگی
سلام خوبین میخام از تجربه زایمانم بنویسم براتون امشب پسرم خاب بود ولی سوسک اومد روم بیدار شدم ازترس گفتم حالا ک بیکارم یکم از زایمان براتون بگم دوشنبه هفته پیش ک میشه ۲۱دکتر بهم گفته بود بیا مطب برای معاینه لگن عصر رفتم مطب نوبتم شد اول چک شدم گفت فشارت یکی از دستات ۱۴ رو ۹ یکی هم ۱۳ رو ۹ چند دقیقه باز دوباره تکرار کرد همون بود دیگه گفت بزار لگنت معاینه کنم معاینه کرد گفت لگن خوبی داری و یه سانت بازی ولی بخاطر فشار خونت برو سریع بستری شو رفتم زایشگاه بستریم کردن ان اس تی گرفتن گفتن خوبه یه قرص زیر زبونی بهم دادن برای باز شدن دهانه رحم خوردم ساعت ۱۰ شب بود دیگه رفتم تو اتاق بهم گفت استراحت کن فردا آمپول فشار میزنیم بتونی باهامون همکاری کنی خلاصه اینکه اون شب انقباضام بیشتر شد ولی درد آنچنانی نداشتم نصف شب اومدن ان اس تی گرفتن گفتن خوب نیست دکتر سریع اومد گفت بریم برای عمل ولی ماما اومد بدنم هیدراته کرد چندتا سرم پشت سرهم در عرض چند دقیقه وارد بدنم کرد ک گفت ان اس تی خوب شد دیگه گفت حیفه عمل کنی تا بتونی طبیعی زایمان کنی بهتره بقیشو کپشن بعدی میگم
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهار:

دستگاه نوار قلب و آن اس تی رو وصل کرد گفت تکون خورد دکمه رو بزن دوبار تکون خورد تو اون ۲۰ دقیقه ولی نمیزنم ماما اومد نگاه کرد گفت چرا نمی‌زنی گفتم خب تکون نمیخوره میگه من از رو نواز میفهمم تکون خورده گفتم خب من نفهمیدم دروغ ندارم بگم🤣🤣 خودش اومد دستش و گذاشت رو شکمم که تکونی حس نکرد. دکتر اون شیفت اومد تو تریاژ و من و دید گفت برای چی اومده گفت از سر شب اینجاست ولی هنوز ۳ سانته میخواد بستری بشه گفت نوار قلبش خوب بوده فقط فهمیدم گفت انقباض ثبت شده گفت ببین اگه خودش میخواد بستری کنید و گرنه بره چون بستری بشی تا فردا عصر معطلی گفتم نه درد دارم به خونه نمی‌کشم
دیگه گفت پس کارهای بستریش و بکن. سر از پا نمی‌شناختم. دیگه لباس بیمارستان و دادن تنم کنم گفت برو به همراهت بگو کارا بستریت و بکنه رفتم بیرون به شوهرم گفتم نوار قلب بچه خوب نبود بستری میکنن
به این شکل ساعت ۱۲ من بستری شدم و رفتم بخش زایشگاه
نگم از حال و هوای زایشگاه براتون🤦🏼‍♀️
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۹ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت اول
خب من ۳۷ هفته بودم رفتم دکتر برای معاینه که با تعجب بهم گفت درد نداری گفتم نه گفت ۵ سانتی یهو ماما کنارش خندید گفت امشب زایمان میکنی منم استرس گرفتم کارامو نکرده بودم دیگ دکتر ان اس تی گرفت انقباض نداشتم گفت برو استراحت مطلق شو تا ۳۸ پر کنی ولی احتمال زیاد فردا دردت شروع میشه برو بیمارستان اومدم خونه مطلق شدم تا ۳۸ هفته پر کردم رفتم دکتر معاینه کرد گفت هنوزم ۵ سانتی چطوری درد نداری تو خلاصه دکتر گفت بیشتر این نمیتونم ریسک کنم ممکنه بچه جای بدی بدنیا بیاد اورژانسی بشی نامه داد گفت ساعت ۶ صبح برو بیمارستان به ماما همراهتم امشب زنگ بزن اماده باشه خلاصه به ماما زنگ زدم گفتم دکتر اینو میگه منم ۵ سانتم بنده خدا اونم تعجب کرده بود استرس گرفته بود ک من با ۵ سانت باز شدن دهانه رحم امشب زایمان میکنم😂خلاصه رفتم خونه هنوزم هیچ استرسی نداشتم ۶ صبح بیدار شدیم با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان رفتم پذیرش بخش اینجا لباسامو عوض کردم و گفت بیا بخاب معاینه شی معاینم کرد گفت ۷ سانتی پروندمو گرفت کامل کرد کارامو کرد اینجا دیگه استرس گرفته بودم چون تنها شدم یهو از مامانم جدا شدم و صبح زودم بود تاریک بود تو پذیرش زایشگاه😀بعد زنگ زدن از قسمت زایشگاه اومدن منو بردن داخل اتاق زایشگاه و اونجا خوابیدم رو یه تخت و دستگاه بهم وصل کردن برا انقباضات و نوار قلب بچه پرسنل پرستار و ماما و خدمه کلا خیلی مهربون بودن مدام ازم میپرسیدن چیزی نیاز نداری بهم انرژی میدادن ولی با این حال حس غریبی داشتم همش میگفتم ماما همراهم کی میاد خلاصه ساعت هفت ونیم ماما همراهم اومد
مامان پناه خانم🩷 مامان پناه خانم🩷 ۶ ماهگی
پارت دوم از تجربه زایمان

بردنم توی اتاق بهم سرم زدن و ان اس تی ازم گرفتن من زیر دستگاه کلییییییی درد میکشیدم اما با تنفس که توی کلاس بارداری یاد گرفتم دردامو کنترل میکردم و بعد ماما اومد برای معاینه کیسه آبم و هم پاره کرد که تا یازده شب من ۵ سانت شدم و دیگه فول نمیشدم ماما همراه گرفتم همون لحظه ساعت ۱۲ شب اومد و آوردم پایین تخت کمرم و با روغن بچه ماساژ داد و حموم آبگرم بردم و توپ آورد ورزش روی توپ انجام دادیم گفت هر زمانی احساس دستشویی داشتی بهم بگو خلاصه منم چند دقیقه بعد احساس دستشویی کردم و باز معاینه کرد ۸سانت شده بودم بردم روی تخت زایمان ماما گفت نه جیغ بزن نه زور الکی هر موقع گفتم مدفوع کن زور بزن منم هرکاری که گفت انجام دادم با سه تا زور زدن پناه خانوم تولد شد و این بود تجربه زایمانم من که خیلی راضی بودم و خداروشکر که سزارین نشدم بخوام اذیت بشم بعدش تا بچم تولد شد دردای منم به کل باهاش رفت انگار نه انگار من بودم که درد داشتم نیم ساعت قبلش 😌💖
مامان مبین جونم مامان مبین جونم ۴ ماهگی
20مین بعدش که رفتم گفت راست گفتی انقباضات همون 4دقیقه شده زنگ زد به دکتر کشیک درهمین حین داروهاروهم پرسید که گفتم آسپرین هم. تا شب قبل می‌خورد به دکتر گفت دکتر اومد یه دخترجون وکلی دعوام کرد که باید تا36 هفته میخوردی چرا بیشتر خوردی تو آن اس تی بعدی هم معلوم شد تکون بچه کمه و هانه رحمم 1سانت باز بود دکتر گفت بستری بشه زایشگاه اما عواقب‌ آسپرین خوردنت پای خودت، ساعت 10 زایشگاه بستری شدم یه ماما خوب هم اومد وگفت دراز بکش روتتت گفتم امروز زایمان میکنم گفت بذار معاینه کنم برعکس قبلی خیلی باارامش معاینه کرد گفت شدی 2سانت دهانه رحمت نرمه وهمکاری عالیه تو شیفت من زایمان
نمیکنی ولی تاشب زایمان میکنی، الانم دراز بکش تا علائم بچه روچچک. کنم گفتم نمیشه ورزش کنم گفت علائم وضعیت بچه چک بشه چرا، گفت کیسه آبت پاره شده گفتم نه دراز کشیدم چک کرد مامانمم اومد تو اتاق همون لحظه بچه یه تکون بد خورد ومتما بالاسر بود گفت انقباضی خوبی داری کیسه آبم پاره شد گفتم به‌ش چک. کرد ودید بله ولی سریع رفت بیرون
مامان shina مامان shina ۱ ماهگی
پارت دوم
خلاصه که ۵_ ۶ روز قبل زایمانو تو استرس خیلی زیاد گذروندم و بدو بدو دنبال کارای قبل زایمان و خرید خونه و مایحتاج یخچال فریزر و کارای عقب افتاده بودم
دکترم گفته بود که ساعت ۱۲ ظهر برم بیمارستان و کارای بستری رو انجام بدم تا ساعت ۲ و ۳ بیاد برای عمل
شام رو گفت کامل بخور صبحانه ساعت ۵ و ۶ کامل بخور اما دیگه هیچی نخور
منم ساعت ۱و نیم شب شام خوردم و دیگه ۵ و ۶ میلم نکشید چیزی بخورم ساعتای ۸ و ۹ رفتم دوش گرفتم حسابی گرسنم شده بود و تشنه اما اجازه نداشتم چیزی بخورم
ساعت ۱۲ لوازمامو برداشتیم و با شوهرم رفتیم بیمارستان
کارای پذیرش رو انجام دادم گفت اول برو مشاوره دکتر بیهوشی بعدشم برو زایشگاه ان اس تی بده
برای مشاوره دکتر بیهوشی رفتم دم در اتاق عمل که یک رب بی دقیقه ای علاف شدم تا دکتر بیهوشی اومد و برگه پر کرد گفت برو زایشگاه
رفتم زایشگاه در زدم برگه رو نشون دادم گفت بیا تو گفتم نه باید کارای دیگه رو انجام بدم گفت باشه بیا تو میری ( عین تمساح که لب برکه نشسته شکار میکنه ماما دستمو گرفت برد تو )
من نه تونستم با شوهرم خداحافظی کنم نه تونستم زنگ بزنم به مامانم و بقیه که من دارم میرم زایشگاه
خلاصه رفتم تو زایشگاه لباسمو عوض کردم مدارکامو دادم و نوار ان اس تی گرفتن
محیط زایشگاه خیلی شلوغ و درهم برهم بود ماماها بلند بلند میخندیدن واسه هم خاطره میگفتن غیبت میکردن خلاصه شلوغ میکردن خیلی
من رفتم رو تخت دراز کشیدم بعد نیم ساعت یه خانمی اومد گفت واست یه فیلم آموزشی میزاریم ببینی
فیلمو گذاشتن بعد چند دقیقه یکی از ماماها گفت وااای سرمون رفت کاش نگاه نکنی دیگه
گفتم اشکال نداره خاموشش کنین
مامان ایلیا:) مامان ایلیا:) روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
پارت اول
13آبان ماه من 37هفته کامل شده بودم که از شبش سردرد شدید داشتم که احساس میکردم فشارم رفته بالا صبح زود بیدار شدیم رفتیم درمانگاه بیمارستان اونجا فشارمو گرفتن 14بود سردردم خوب نمیشد گفتن برو اورژانس مامایی اومدم اونجام هر کاری کردن خوب نمیشد ولی فشارم اوکی شده بود بعدش ازمایشو اینا گرفتن خلاصه منو فرستادن بخش تا بستری بشم
شب ساعت یازده بود من یه لحظه یه درد دی پیچید تو شکمم و سفت شده بود اومدن ان اس تی گرفتن گفتن درد نشون میده بعدش اومد معاینه کرد گفت دوسانت باز شدی سریع بردنم زایشگاه منم فقط داشتم گریه میکردم خانوادم کلا شهرستان بودن تنها بودم اونجا
بعدش دوباره اومدن منو معاینه کردن اونم وحشتناک که نگم از دردش براتون همون دوسانت بودم
خلاصه من اون شبو با دوسانت تو زایشگاه بستری شدم تا صبح شد گفتن
هفتت بالاس باید ختم بارداری بدیم
دو روز بهم امپول فشار وصل کردن ولی هیج جوره باز نمیشدم بعد از کلی درد کشیذن شدم سه سانت