#پارت240
با بغض سرمو انداختم پایین..
انگار نیاز داشتم یکی بهم بگه که برم دیدنشون..
وگرنه این بارم مثل دفعه های قبل از خیر دیدنشون میگذشتم
از جام بلند شدم و با پاهای لرزون به سمتشون حرکت کردم..
چشمم که به قبرشون افتاد تمام گذشته
جلوی چشمام رژه رفت..
گذشته من مثل قبر این دوتا ادم
خاک گرفته بود اما فراموش نمیشد..
یه روزی بعد بابامو نیما عزیزترین کسای
زندگیم بودن..اما جوری منو زخمی کردن
که هنوز بعد 6 سال نتونستم ازشون بگذرم..
حالا مادرم ازم خواسته بود بعد اینهمه سال به
این دوتا قبر سر بزنم شاید دل شکستم به رحم میومد..
زانو زدم بالای سرشون..
با دستام علفای هرز دور قبرشون و کندم..
بعد شش سال اومده بودم
دیدنشون...
باید حرف میزدم...غصش بد رو دلم سنگینی
میکرد.. سرم پایین بود و شونه هام خم ازین
#پارت239
تو دلم یه دنیا حرف سنگینی میکرد اما زبونم
نمیچرخید که حرفی بزنم..
بعد این همه مدت هنوز داغشون تازه بود
مامان گله میکرد غر میزد از غصه ها گفت
برای بابا..انگار مثل قبل بابا و میدید.
.
غم پدرمو برادرم کمر شکن بود
اما
چشمام علاوه بر این دوتا قبر درگیر
دوتا قبر اونطرف قبرستان بود...
سنگینی نگاه مامانو حس کردم..
با چشمای اشکیش زل زده بود به من..
یه لبخند تلخ زدو گفت:
_برو یه سر بهشون بزن... شاید دلت اروم
بگیره... برو شاید تونستی
ببخشیشون
خدا هم ازشون بگذره..
برو اونا دستشون از دنیا کوتاس...
#پارت238
نگرانش بودم. دستامو گذاشتم رو دستاش...
یهو به خودش اومد و با غم لبخند زد..
نگران نگاهش کردم اما چیزی نگفتم:
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم..
نهال و تو ماشین گذاشتم و به راننده گفتم
صبر کنه تا برگردیم.. جلوی در مامان دو شیشه
گلاب و چند تا شاخه گل رز خرید و سمت قبر
بابا و نیما حرکت کرد..
منم ساکت پشت سرش راه افتادم
تا رسید خودشو انداخت بین قبر بابا و نیما
تا تونست زار زد..
جلوشو نگرفتم..
ساکت موندم تا خودشو خالی کنه..
رفتم کنارش و بالای قبر نیما نشستم..
گلاب و از دست مامان گرفتم و
شروع کردم به شسشتن قبر برادر نوجوونم.
مامان زار میزد و من نگران قلبش بودم.
دونه های اشک از چشام سرازیر شد..
#پارت237
برق خوشحالی چشامو چراغونی کرد..
زیر لب گفتم:
_ممنونم..
سرشو تکوم داد و سمت اتاقش حرکت کرد..
منم از عمارت زدم بیرون ..
از دور چشمم به مامان افتاد که اروم اروم به
سمت در میومد...نهال و تو بغلم جابه جا کردمو
منتظر شدم تا مامان برسه..
وقتی رسید نهال و از بغلم کشید بیرون..
_ مامان سنگینه خودم نگهش میدارم.
بی توجه بمن گفت:
_ بریم .. خسته که شدم میدمش بغلت..
سرمو تکون دادم و از عمارت زدیم بیرون.
سر خیابون دربست گرفتم سوار شدیم..
مامان بد تو فکر رفته بود...
میدونستم که حالش جالب نیس..
#پارت236
نمیدونستم به چی فکر میکنه..
بیخیال شونه هامو انداختم بالا و
ماشین ظرف شویی خاموش کردم..
نهال و بغل کردم و برگشتم سمت کیوان
_من دارم میرم...کاری ندارید؟
یهو سرشو اورد بالا..
نمیدونم چرا تو یهو نگاهش رنگ حرص
گرفت.. با تعجب نگاش کردم که گفت:
_چند دقیقه صبر کن..
بعد رفت سمت اتاقش و چند لحظه بعد با یه بسته
تو دستش اومد بیرون..
بسته رو سمتم گرفت و اشاره زد:
_بگیرش..
با تعجب بسته رو از دستش گرفتم:
_این چیه؟
بیخیال گفت:
_حقوق این ماهت..یادم رفته بود بهت بدم..
#پارت235
نفسش و داد بیرون و گفت:
_ نه عزیزم پس میبینمت...
فعلا خداحافظ
_خداحافظ مامان.
بعد گوشی و قطع کردم و بی حواس گفتم:
_زندگیمو به لجن کشیدی...تقاص این حالمو پس میدی...
سرمو که بلند کردم با کیوان چشم تو چشم شدم..
غذاشو خورده بود و پشت میز دست به سینه
مشکوک زل زده بود بهم...
نفسمو پرصدا دادم بیرون...
و بی توجه به نگاه سنگینش رفتم
سمت میز و مشغول جمع کردن ظرفا شدم..
برای مامان یکم غذا تو ظرف ریختم و کنار
گذاشتم.. چون عجله داشتم ظرفارو تو ماشین
چیدم و یه کم سوپ تو بشقاب کشیدم و برای نهال بردم..
وقتی برگشتم تو آشپزخونه کیوان هنوز پشت
میز بود.. معلوم بود که تو این دنیا نیس..
#پارت234
سن باز سخاوتمندانه برام خرج میکرد.
_خوبی مامان؟
_الحمدالله خوبم.. چیزی شده دخترم؟
زیر چشمی نگاهی به کیوان انداختم که
بی توجه به من مشغول غذاخوردن بود..
اروم گفتم:
_آماده باش یه ربع دیگه میام دنبالت..
باشه عزیزم؟
_ باشه مادر
بعد صداشو اورد پایین و گفت:
_یادت نره به اتابک چی گفتی.یه وقت حرفت دوتا نشه..
پر حرص از ترس مامان دندونامو رو هم
سابیدمو گفتم:
_حواسم هست..کی قراره شرش از سر
زندگیمون کم شه خدا میدونه..
اماده باش میام دنبالت.. کاری نداری؟
#پارت233
ازت سوال پرسیدم مثل آدم جواب بده..
مگه من باهات شوخی دارم؟
دست به سینه با خنده ای که سعی
در کنترل کردنش داشتم گفتم:
_ منم جدی گفتم..دارم مامانمو میبرم قبرستون..
سر مزار پدر و برادرم...
دیشب دلتنگیشون و میکرد..
حالت چشاش عوض شد و دوباره به
حالت آروم قبلش برگشت..
_باشه.. کارات ک تموم شد میتونی بری منم باید
برم بیمارستان.. برگشتی شام و بزار و برو..
سرمو به معنی باشه تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه..
ناهار تقریبا آماده شده بود میزو چیدم و
صداش زدم..وقتی پشت میز نشست منم از
فرصت استفاده کردم و با موبایلم یه زنگ به
مامان زدم.. بعد سه تا بوق جواب داد:
_جانم مادر..
عاشق این مادرانه هایی بودم که بعد 23 سال
#پارت232
منظورش این بود که حرفمو بزنم..
_امروز بیرون کار دارم..
بعد ناهار دو سه ساعت میرم و برمیگردم..
با همون آرامش همیشگیش همون جور
که فنجون و به لباش نزدیک میکرد گفت:
_بسلامتی تو ساعت کاریتون کجا تشریف
میبرید اونوقت؟؟
زل زدم تو چشاش و ریلکس و اروم گفتم:
_ قبرستون..
چشاش از تعجب زد..
قیافش خیلی خنده دار شده بود..
خندم گرفت به زور خودمو کنترل کردم
که صدام بلند نشه..
انگار انتظار نداشت همچین جوابی ازم بشنوه..
چند لحظه بهم زل زد و بعد اخماشو کشید توهم:
_منو مسخره میکنی؟
#پارت231
_باشه.. اماده که شد میارم براتون...
بعد رفتم تو آشپزخونه و قهوه ساز و روشن
کردم ...
تا قهوه اش اماده بشه شعله زیر
گازم کم کردم
که ناهارش دم بکشه...
فنجون مخصوصش و از قهوه پرکردم و
یه مقدار از بیسکوییت مورد علاقشو
ریختم تو ظرف، و
سینی به دست از
اشپزخونه خارج شدم..
خم شدم جلوش تا فنجون برداره
که با چشماش اشاره زد سینی و بزارم رو میز..
باید راجب بیرون رفتنم بهش اطلاع میدادم
اصلا حوصله جنگ و دعوا رو نداشتم..
مشغول قهوه که شد اروم صداش زدم:
_ کیوان...
سرشو اورد بالا در حالی که پاشو رو پا
مینداخت زل زد تو چشام..
این حالتش و خوب می شناختم.
#پارت230
منکراتی بود..
نهال و کشیدم تو بغلم و سمت اتاق مهمان حرکت
کردم.رو تخت خوابوندمش و انقد موهاشو ناز
کردم و لالایی خوندم تا خوابش برد...
وقتی خوابید از اتاق زدم بیرون..
قرار بود یه سر مامانو ببرم پیش بابا و نیما..
دلم یه جوری بود..
یه جور احساس شرمندگی داشتم.
اگه مامان هم دیشب یادش نمیومد
معلوم نبود که کی وقت میکردم
یه سر بهشون بزنم..
پر از دلتنگی رفتم سمت آشپزخونه...
هنوز وارد نشده بودم که صداشو شنیدم:
_ یه فنجون قهوه بیار
اروم برگشتم سمتش و گفتم:
#پارت229
خوب ب من ربطی نداشت اما منو
خانوادم داشتیم اینجا زندگی
میکردیم.
خسته از فکرای بیخود نشستم رو صندلی
مشغول خشک کردن ظرفایی شدم که از
مهمونی دیشبش مونده بود
فکرم خیلی درگیر بود اما کاری ازم برنمیومد..
نگاه کردم دیدم رو کاناپه جلوی تلویزیون لم
داده داره به کلیپ خارجی که از ریحانا
پخش میشد نگاه میکرد..
از اون همه فاصله بهش چشم غره ای
رفتم که اصلا متوجه نشد..
پسره ی پرو خجالتم نمیکشه..
چشمم افتاد به نهال که رو مبل کناری دراز
کشیده بود.. با غیض ظرف دستمو
کوبوندم رو میز و رفتم تو حال..
نگاه پر حرصم و دوختم بهش که
با بی خیالی نگاهم کردو
باز سرشو
چرخوند رو اون کلیپی که
#پارت228
بعد به مامان گفتم.. کلی گریه کرد.. جیغ زد.
دعوام کرد... اما من راضی بودم..
راضی بودم که مادرم و نجات دادم...
...
دستایی که دورم حلقه شد منو از گذشته کشید
بیرون... پرت شدم تو زمان حالم..نهالم بود..
عادت داشت تو خواب بغلم کنه..
صورتم خیس اشک بود...
نفهمیدم کی گریه کردم..
رو سرشو بوسیدم و چشامو بستم...
........................................................
مثل همیشه امشبم مهمون داشت..
من هر چقدر میخواستم از دید مثبت
به این قضیه نگاه کنم و فکرای
بد به سرم نزنه نمیتونستم..
اخه یعنی چی که هرشب یه مدل
دختر میاورد خونه؟
#پارت227
ولی خب تو نمیخوای..
به قول تو بمن مربوط نیست..
قدم بعدی مو ک برداشتم صداش اومد:
_ صبر کن..
پوزخند زدم...
برگشتم سمتش... با قدمای لرزون رفت سمت
کمد داغونش و ی سری برگه از توش در اورد..
بعدش اونارو گرفت سمتم
خواستم از دستش بگیرم ک دستشو پس کشید..
با حالت پلیدی گفت:
_ اول سفته ها...
با نفرت سفته هارو گرفتم سمتش و
اونم چکارو دستم داد..
چشاش برق زد.. با ذوق خندید...
دندونای زرد رنگش حالمو بهم میزد.
.
رومو ازش گرفتم و از در زدم بیرون..
اول از همه از شر اون چکا راحت شدم..
#پارت226
_ چچیی مییخخوواییی؟
دست به سینه به دیوار تکیه دادم و
به حال مزخرفش پوزخند زدم ..
_ روک میرم سر اصل مطلب..
پدرم که به لطف جنابعالی تو اون
تصادف مرد.
پس تو هر چکی که
ازش داشته باشی به هیچ دردت نمیخوره ..
صداش بلند شد:
_ بببههه توووو هییییچ ربطی ندارهههه..
تو کارییییی کهههه بههههه توووو مربوووط
نیسسسس دخااااالتتتت نکننن...
بیخیال رفتم سمت در:
_ باشه به من ربطی نداره..
فقط اومده بودم جای چکای بابام خودم سفته
بدم بهت..
خوبیش این بود که من زندم میتونی
پولتو راحت ازم بگیری..
#پارت225
تهدید کرد دیگه نتونست نه بگه..
18 سالم بود که فهمیدم اتابک هنوزم
با چکای بابا، مادرمو اذیت میکنه..
.
اونموقع ها بیخیال درس و مدرسه
تو یه کارگاه خیاطی کار میکردم
که
رییسش خیلی ادم درست و دست
به خیری بود..
یه فکری به سرم زد ..
وقتی باهاش حرف زدم و گفتم به
سفته احتیاج دارم اما ضامن ندارم
راضی شد که ضامنم بشه ..
بهم گفت اگه بخوام میتونه این پولو بهم بده
تا مشکلم حل بشه ،،
مبلغ سفته برای حاجی پولی نبود
اما حاضر نبودم دستمو جلوش دراز کنم ..
سفته هارو گرفتم و یه روز وقتی تنها بود
رفتم سراغ اتابک.. نعشه بود ..
با صدای لرزونش گفت:
#پارت224
تا گفت مطلب مهمیه مامان نتونست نه
بگه..وقتی با حرفای اتابک قلب مامانم
گرفت فهمیدم واقعا موضوع مهمیه..
اما نفهمیدم چیشد که مادرم راضی شد
با اتابک ازدواج کنه و این بدبختی قراره
همینجوری ادامه داشته باشه..
راضی نبودم اما مامانم ازدواج کرد باهاش..
سر عقد گریه میکرد..
بعد عقد گریه میکرد...
تموم این سال گریه کرد...
چند سال بعد همه چیو فهمیدم..
فهمیدم که اتابک از بابام چک داشته...
البته چکی که همه چیش جعلی بوده.
.
مامانمو باهاش تهدید کرده که
یا طلبش و باید بدیم یا باید باهاش ازدواج کنه..
مامانم مخالفت کرد اما وقتی که اتابک منو
#پارت223
من که تو بیهوشی کامل بودم..
حتی نتونستم برادرو پدرمو برای اخرین بار بیینم...
حدود دوهفته بعد از بیمارستان مرخص شدیم
هم من هم مامان گیج بودیم..
نمیدونستم باید چیکار کنیم..
از در بیمارستان که رفتیم بیرون
چشمم تو چشم اتابک گره خورد..
مامان خیلی سرد برخورد کرد
منم تو نگاهم نفرت موج میزد..
اون موقع ها یکم وضع قیافش
بهتر بود.
چون پول داشت و
همیشه موادش به موقع میرسید
اما بعد ازینکه شرکت کامل دستش
افتاد و اون با بی لیاقتیش همه چیو
نابود کرد
دیگه یه بیکار اسمون جل بیشتر نبود ...
از مامان خواست که باهاش حرف بزنه..
اما مامان مخالفت کرد..
#پارت222
_ مامان چیشده بابام کجاست؟
مامان نیما کجاست.؟ توروخدا بگووو..
بگو کجان مامان.. بگو که حالشون خوبه...
سرمو گرفت تو سینش..با هق هق به سختی گفت:
_رفتن... تنهامون گذاشتن.. تنهامون گذاشتن...
شوکه شدم.. مات زل زدم بهش...
مامان گریه میکرد و من فقط نگاش میکردم..
باورش سخت بود.واقعا باورش سخت بود..
همون موقع بود که فهمیدم مامانم
قلبش دچار مشکل شده..
همون موقع بود که فهمیدم پام قرار لنگ بزنه...
همون موقع بود که فهمیدم دیگه پدر ندارم..
برادر ندارم.. همون موقع بود که فهمیدم
فقط خودمو مامانم موندیم..
نفهمیدیم
چطور اتابک کارای کفن و دفن
بابا و نیما رو انجام داد ..
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.